سانگ وون از توی آینه نگاهم کرد و با انرژی گفت: رسیدیم لنایا...ژاکتم را برداشتم و در ون را باز کردم. قبل از اینکه پیاده شوم چیزی یادم افتاد. فورا سر جایم برگشتم و با اخم به سانگ وون نگاه کردم: یا اوپــ... آنی منیجر سانگ برا چی امروز بهم دروغ گفتی؟
سانگ وون به طرف من چرخید: کدوم دروغ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: واووو انقدر بهم دروغ گفتی که حتی نمی¬دونی کدومشو میگم!
دست پاچه گفت: چی میگی بابا...
- همون دروغی که راجع به دستم بهم گفتی، خوشحالی اسگلم کردی نه؟
- خب چی می¬گفتم؟
جریانی به تندی برق از بدنم عبور کرد. تند گفتم: نکنه به توام نشونش داده؟
سانگ وون با ابروهای بالا رفته پرسید: چی رو؟
- هیــ...ـچی... در مورد دست من چی بهت گفته؟
- گفت داشتی خودتو می¬زدی به خاطر همین مجبور شد دستاتو ببنده.
چنگی به موهایم زدم و زیر لب گفتم: کاش خودمو می¬زدم.
سانگ وون با شاخک¬های تیز پرسید: چطور مگه؟ اتفاق دیگه¬ای هم افتاده؟
سرم را تکان دادم و در حالی که به سرعت از ون پیاده می¬شدم گفتم: نه، نه.. فردا میبینمت اوو.... منیجر سانگ...
به طرف آسانسور دویدم و صدای سانگ وون را پشت سرم شنیدم که داشت داد می¬زد: یا چی شده؟ منیجر سانگ دیگه چه صیغه¬ییه؟!
----------------
دوشنبه به سرعت برق و باد رسید و این بار تمرین اصلی با حضور همه انجام می¬شد. توی یکی از بزرگترین سالن¬های تمرینی که تا به آن روز دیده بودم. سانگ وون در سالن را باز کرد و داخل شدیم. با سر به همه سلام دادم. سنگینی نگاه تمین را برای چند لحظه احساس کردم اما سعی کردم کنترل خودم را حفظ کنم.
باعث و بانی تمام این مصیبت¬ها کنار دست کای ایستاده بود و داشت با یکی دو نفر دیگر صحبت می¬کرد. هر چه من سعی کرده بودم بی سرو صدا داخل بشوم، همه را در یک لحظه به باد داد و با صدای بلندی گفت: اووو لناشی، اومدی؟
سری تکان دادم و سلام دادم. سانگ وون زیر گوشم گفت: این یارو منحرفی چیزیه، چرا فقط گیر داده به تو؟
مشتی به بازویش زدم و گفتم: من چه می¬دونم همش تقصیر جنابعالیه که این لقمه رو برا من گرفتی، یه بار دیگه برا من اسپشال استیج بتراشی، منم و تو...
ابرو بالا داد: لنایا بد کردم خواستم بیشتر مطرح بشی، نگاه کن همه آیدلای تاپ تو این کنسرت هستن تو چرا نباشی!
نفس عمیقی کشیدم و کتم را در آوردم و کوبیدم تخت سینه¬اش و گفتم: بیرون منتظرم بمون منیجر سانگ.
YOU ARE READING
About LENA
Fanfiction[کامل شده] برو... برو و به اندازه تمام رنجهایی که کشیدی زندگی کن، به اندازه همه اشکهایی که توی خلوتت ریختی شادی کن، برو و طوری بخند که همهی این خاطرههای بد از یادت بروند. . . لنا آیدول تازهکاریه که یه راز بزرگ و خطرناک داره؛ تمینم سونبهییه...