About LENA part 26

147 27 12
                                    

لنا
زبانم بند آمده، نمی¬دانم چطور سکوت سنگین بینمان را بشکنم. قلبم توی سینه¬ام جا نمی¬شود، از فکر دیدن ارین دارم بال در می¬آورم. اما یاد پدر و مادر تمین که می¬افتم، دست و دلم می¬لرزد. نمی¬دانم چه توضیحی باید برایشان بیاورم. نمی¬دانم چطور باید این چهار سال را توجیح کنم. بگویم چرا همه چیز را از شما پنهان کردیم؟ اصلا راجع به عروسی که این قدر بی¬مقدمه سر و کله¬اش وسط زندگیشان پیدا شده چه فکری می¬کنند؟ برایم مسلم است که از دیدنم خوشحال نمی¬شوند. مثل روز روشن است که استقبال گرمی در انتظارم نیست. فکر نمی¬کنم کسی جز ارین توی آن خانه منتظرم باشد.
انقدر توی این حدس و گمان¬ها دست و پا می¬زنم تا با از حرکت ایستادن ماشین به خودم می¬آیم. نگاهی به درو و برم می¬اندازم، توی یکی از شلوغ¬ترین خیابان¬های سئول هستیم. تمین اشاره¬ای به ساختمان لوکس و شیک پیش رویمان می¬کند و می¬گوید: برو پایین جینسو منتظرته.
گنگ نگاهش می¬کنم. سر می¬چرخاند به طرف من و با اخم اضافه می¬کند: با این سر و وضعت نمی¬تونیم بریم.
آهی می¬کشم و بی¬حرف پیاده می¬شوم. جلو می¬روم و داخل ساختمانی می¬شوم که یکی از بزرگترین سالن¬های زیبایی گانگام است. جینسو توی لابی منتظرم ایستاده، با دیدنم جلو می-آید و کوتاه می¬گوید: از این طرف لناشی.
حدود چهار سال است که پا به چنین جایی نگذاشتم. عطر ملایم لوسیون¬های آرایشی توی تمام ساختمان پیچیده، هر طبقه شامل چند بخش مجزاست. صدای آهنگ از هر زاویه¬ای به گوش می¬رسد. آرایشگران و کارکنانش همه یونیفرم¬های یکدست پوشیدند و محل کار هر کدامشان با یک دیوار شیشه¬ای کوتاه از بقیه جدا شده؛ پشت سر جینسو به طرف انتهای سالن می¬روم و سعی می¬کنم حواسم را از مشتری¬های سالن که یکی درمیان از سلبریتی¬ها هستند منحرف کنم. تا به آرایشگری برسیم که جینسو مدنظر دارد، نگاه سنگین خیلی¬ها را روی خودم حس می¬کنم. علاوه بر کبودی لب¬هایم که بدجوری توی چشم است، بودن آدم معمولی مثل من توی سالنی با این پرستیژ بالا کمی عجیب است. زن آرایشگر که حس می-زنم فقط چند سال بزرگتر از من باشد، لبخند گرمی به رویم می¬زند و سر خم می¬کند. جینسو به صندلی بزرگ و چرمی جلوی آینه اشاره می¬کند و می¬گوید: بشین لناشی.
آهسته روی صندلی جا می¬گیرم و سفارش¬های جینسو به آرایشگر را می¬شنوم: لطفا زخم روی لبشو بپوشون، رنگ موهاشم عوض کن و اگه میشه بهش یاد بده چطوری خودش اون کبودیارو محو کنه...
زن سر تکان می¬دهد و جینسو از توی آینه نگاهی به من می¬اندازد: لناشی... یه ساعت دیگه برمی¬گردم.
آهسته سر تکان می¬دهم و جینسو از ما دور می¬شود. آرایشگر نگاهی به صورتم می¬اندازد و قلنج انگشتانش را می¬شکند. با انرژی مشغول کارش می¬شود و من بی¬هیچ حرفی نگاهم را می¬دوزم به آینه، نمی¬دانم چرا زمان از همیشه دیرتر می¬گذرد. حوصله هیچکدام از کارهای آرایشگر را ندارم. هرچند او کاری به حوصله من ندارد، سخت مشغول کار خودش است و از دست¬های تر و فرزش معلوم است که توی کارش حرفه¬ای است. موهایم را بالای سرم جمع می¬کند، مایع سفتی را به موهایم می¬مالد که حتی به خودم زحمت نمی¬دهم بپرسم چیست. وقتی که مطمئن شد حتی یک تار هم از دست آن کرم قسر در نرفته، کلاه پلاستیکی را روی سرم می¬گذارد و کارش را روی صورتم شروع می¬کند. آرام آرام توضیح می¬دهد که چطور باید با ده پانزده¬ مدل کرم¬ پودر که تفاوت چندانی با هم ندارند، کبودی روی لبم را بپوشانم. زمانی طولانی با قلمو روی صورتم کار می¬کند و انقدر به پر و پایم می¬پیچد که تقریبا از دستش ذله می¬شوم. اما وقتی آن کرم لزج را از سرم می¬شورد، سشوار می¬کشد و موهای سیاهم که حالا بلوطی شدند روی شانه¬هایم می¬ریزند، زیاد هم ناراضی نیستم. هر چند خودش کاملا از نتیجه کارش راضیست، مدام این طرف و آن طرف می¬شود و چشمانش لحظه¬ای بی¬خیال دیدن شاهکارش نمی¬شود. پنج دقیقه قبل از رسیدن جینسو، تنهایم می¬گذارد و می¬رود تا باکسی از همه¬ی کرم¬پودرهایی که لازم دارم را برایم بیاورد. بلند می-شوم، تکانی به بدن خشکم می¬دهم و صورتم را از این همه عطر تندی که قاطی هم به مشامم می¬رسند، در هم می¬کشم. جینسو از آن سر سالن پیدایش می¬شود. نزدیکم که می¬آید ابروهایش را بالا می¬دهد و با بهتی زودگذر که خیلی زود جمع و جورش می¬کند، می¬پرسد: آماده¬ای؟
سر تکان می¬دهم. آرایشگرم با باکس شیکی سر می¬رسد و من دوباره تشکر می¬کنم.
توی آسانسور جینسو شماره طبقه بالا می¬فشرد و جواب نگاه سوالی من را این طور می-دهد: باید لباساتو عوض کنی.
پووفی می¬کشم و حرفی نمی¬زنم. مطمئن نیستم همه این کارها تاثیری توی واکنش پدر و مادر تمین داشته باشد. به هر حال من یک غریبه¬ام که به طرز ناخوشایندی وارد خانواده-شان شدم.
در باز می¬شود و جینسو زودتر از من راه می¬افتد، در اتاقی را باز می¬کند که شبیه رختکن است. داخل می¬شویم و چمدان بزرگی که گوشه اتاق است را جلو می¬کشد: من میرم بیرون، زیاد طولش نده.
سری تکان می¬دهم. جلو می¬روم، چمدان را باز می¬کنم و فکم از دیدن آن همه لباس¬ مارک و شیک یکجا قفل می¬شود. تیشرت آستین بلندی را برمی¬دارم و با دیدن اتیکت قیمتش که اندازه کل لباس¬های من و اون تاک با هم است، نفسم را پس می¬دهم. حتی توی آن کمپانی خراب شده هم این قدر تحویلمان نمی¬گرفتند. لباس¬هایم را با همان تیشرت و جینی که قیمتش به اندازه هشت ماه حقوق توی کار قبلیم است عوض می¬کنم و با اینکه ظاهرم عالی شده اما دارم از استرس پس می¬افتم. نمی¬دانم توی آن خانه چه چیزی انتظارم را می¬کشد که برای رو به رویی با آن باید تا این حد خودم را بی¬عیب و نقص نشان بدهم.
در را که باز می¬کنم جینسو بدون حرف دسته چمدان را از دستم می¬گیرد و به طرف آسانسور می¬رود. دوباره تپش¬های قلبم بالا می¬گیرند. چیزی توی قفسه سینه¬ام دارد بال بال می¬زند برای دیدن ارین، حتی اگر مثل دفعه قبل همراه شدن با تمین برایم گران تمام می¬شد، باز هم باید انجامش می¬دادم. باید به خودم جرئت می¬دادم، می¬رفتم جلوی دو نفری که هیچ شناختی ازشان نداشتم، می¬ایستادم و می¬گفتم من مادر ارینم. شریک زندگی پسرتان، هر چند از نظر پسرشان همه این حرف¬ها یک مشت دروغ بیشتر نبود اما من این دروغ¬ها را دوست داشتم. در به در دنبال جادویی بودم که همه این دروغ¬ها را تبدیل به حقیقت کند. مثل پینوکیو می¬خواستم همه زورم را بزنم تبدیل به کسی بشوم که هیچوقت نبودم اما یک عمر بود داشتم در حسرتش می¬سوختم.
توی پارکینگ جینسو با قدم¬های بلند به طرف ماشین خودش می¬رود و چمدان را توی صندوق عقبش می¬گذارد. نگاهی به دور و برم می¬اندازم و با دیدن پورشه آبی تمین، نفس عمیقی می¬گیرم و جلو می¬روم. آهسته در را باز می¬کنم و سوار می¬شوم. چند ثانیه می¬گذرد اما نه چیزی می¬گوید نه حرکتی می¬کند. نگاهم را که روی صورتش سر می¬دهم و نگاه خیره¬اش را روی خودم گیر می¬اندازم تند رو می¬گیرد. بدون هیچ حرفی استارت می¬زند و با سرعت می¬تازد به طرف خانه¬ای که الان برای من ترسناکترین جای دنیاست.
همیشه ناشناخته¬ها ترسناک¬ترین چیزهای دنیا هستند. چون هیچ وقت نمی¬توانی بفهمی دقیقا چه چیزی انتظارت را می¬کشد! من توی ناشناخته¬ترین موقیعت زندگیم به سر می¬بردم. باید با کسانی رو به رو می¬شدم که نمی¬دانستم چقدر ممکن است از دیدنم آزرده بشوند.
نمی¬دانم چقدر از مسیر مانده که تمین بی¬مقدمه لب باز می¬کند. نگاهش نمی¬کنم، اسمش خجالت است یا هر کوفت دیگری، نمی¬گذارد چشم توی چشمش بشوم. صدای خسته¬اش را اما مثل ساهچاله در خودم می¬بلعم.
- اگه ازت پرسیدن چرا چیزی بهشون نگفتی، بگو من نخواستم. حتی یه کلمه راجع به گذشته¬مون نباید بهشون بگی، فهمیدی؟
لب می¬گزم و زمزمه می¬کنم: آره.
نفس عمیقی می¬کشد و اضافه می¬کند: راجع به مراسم ازدواجو...
نگاهش می¬کنم. ابرو در هم می¬کشد و جمله¬اش را کامل می¬کند: ماه عسل... میگی کسی خبردار نشد، فقط خودمون دوتا بودیم. یه جهنمی تو مدیترانه، بدون هیچ تکنولوژیی، کنار رودخونه چادر زدیم و عین دیوونه¬ها از زندگیمون لذت بردیم.
طعنه¬ی توی کلامش به تلخی زهر به قلبم می¬نشیند. آهسته¬تر زمزمه می¬کنم: همه چی یادته انگار...
تلخندی می¬زند و به جملات زهرآگینش ادامه می¬دهد: میگی ارین توی سئول به دنیا اومده، منم به خاطر ارین از کار کنار کشیدم. ترجیح دادم بعد ده دوازده سال استرس یه زندگی آروم با بچم داشته باشم.
هیچ ناسزایی، هیچ خشونتی توی حرف¬هایش نیست، پس چرا قلب من دارد با همین جملات ساده تا مرز متلاشی شدن پیش می¬رود. چرا حس می¬کنم دردی که توی همین حرف¬های معمولی نهفته، برای کشتنم کافی است. پشیمانی اصلا کلمه مناسبی برای حالی که دارم نیست. به کلمه¬ای بارها قویتر و عمیقتر نیاز دارم تا حالم را توصیف کند. کلمه¬ای که بعید می¬دانم کسی جز من به فکرش افتاده باشد.
سر پایین می¬اندازم، موهایم دوتا دورم را می¬گیرند، هنوز بوی شامپو می¬دهند. آهی می¬کشم و با اینکه گفتن هر حرفی در قبال حرف¬های پردردش، مثل جان کندن است اما به زبان می¬آورمش: فکر می¬کنی کار درستیه بهشون دروغ بگیم؟
با توقف ناگهانی ماشین کمی به جلو پرتاب می¬شوم. ترسیده نگاهش می¬کنم. هیچوقت انقدر عصبی ندیدمش. کمی به طرف من خم می¬شود انقدر که نبض تند کنار شقیقه¬اش را می¬بینم. می¬غرد: فکر می¬کنی اونا مثل منن که بتونن این همه دروغو تحمل کنن؟ فکر می¬کنی همه چیو بهشون بگی ازت تشکر می¬کنن به خاطر صداقتت؟
¬هر دو دستش مشت می¬شوند روی فرمان فرود می¬آیند. داد می¬زند: حتی فکرشم نکن که یه کلمه از اون چیزی که اتفاق افتاده رو به زبون بیاری، اگه بفهمم بو بردن از قضیه، هر جوری که خبردار بشن، حتی اگه شک کنن بهمون، می¬کشمت لنا... با دستای خودم می-کشمت.
نگاه خشمگینش را از من می¬گیرد، به جاده می¬دوزد و دوباره حرکت می¬کند. گوشه ماشین یک جایی بین در و صندلی مچاله می¬شوم و کاری جز گریه از دستم برنمی¬آید. حالم از خودم بهم می¬خورد. از اینکه این قدر ضعیفم، از اینکه حرفی برای گفتن ندارم، از اینکه این قدر مقصرم، دارم بالا می¬آورم. دلم می¬خواهد از خودم بیرون بکشم و تا جایی که می-توانم خودم را بزنم. انقدر این لنای ترسو را زیر مشت و لگد بگیرم که حرصم خالی شود و تنفرم از بین برود. بیزارم از اینکه با خودم، با خودِ عوضیم توی یک بدن گیر افتادم. نمی-خواهم این طور باشم. لنایی که تمین را به این روز انداخته را نمی¬خواهم! دلم می¬خواهد کیلومترها و کیلومترها دور از این زن نفرت انگیز باشم. انقدر دور که حتی بوی من هم به مشامش نرسد. بعد بخار شوم و باقی عمرم مثل هوا این مرد خسته را در بر بگیرم. حتی یک لحظه از کنارش تکان نخورم، حتی یک لحظه از نفس¬هایش خالی نشوم، حتی یک لحظه از دوست داشتنش دست برندارم.
برعکس همه آن یک ساعتی که توی سالن زیبایی به اندازه یک روز طول کشیده بود، نیم ساعت مسیر خانه، پنج دقیقه هم طول نمی¬کشد. جاده زیر چرخ¬های ماشین کوتاهتر از هر وقت دیگری است. حس می¬کنم دور تا دورم پر از چشم¬های منتظری است که با اشتیاق منتظر خرد شدنم هستند. منتظر زانو زدنم، به التماس افتادنم. اما از هیچکدام این کارها ابایی ندارم، وقتی به لحظه¬ای فکر می¬کنم که تمین از اتاقش بیرونم کرد و گفت دیگر حق دیدن پاره تنم را ندارم، تحمل سرزنش¬های احتمالی پدر و مادرش برایم آسان می¬شود. هر چند همه¬ی این واکنش¬ها در زمزه¬ی یک احساس بیشتر نمی¬گنجند؛ تنفر... اما شدت و عمقشان خیلی با هم فرق دارد. گمان نمی¬کنم پدر و مادر تمین حتی یک دهم نفرت پسرشان را نسبت به عروس ناخوانده¬شان داشته باشند. دارم از خودم می¬پرسم حالا باید از این وضعیت خوشحال باشم یا نه که خودمان را پشت دروازه بزرگ خانه می¬بینم. چراغ قرمز بالای در مرتب روشن و خاموش می¬شوند اما تمین حرکتی نمی¬کند. نگاهم را از روی صورت درهمش به مشت¬ گره¬ کرده¬اش سر می¬دهم. انقدر ساکت است که می¬ترسم حتی نفس بکشم. فکش قفل شده و نگاهش یک جایی توی تاریکی رو به رویمان ثابت است. حالتش تدافعی نیست، خشونت بار هم نیست، فقط مردد است. اما من حتی در تصورم هم نمی¬توانم وسعت احساس گناهی را که با همین سکوت، با همین بی¬آزاری بهم دست داده را تخمین بزنم.
نفس پر حرارتش را پس می¬دهد، ریموت را می¬زند و در با مکث می¬شود. پا روی پدال می¬فشارد و چند ثانیه بعد هالوژن¬های پارکینگ تاریکی اطرافمان را پس می¬زنند. بدون اینکه حتی نگاهم کند پیاده می¬شود. دست روی دستگیره می¬گذارم و آهسته در را باز می-کنم. نگاه تیزش را از من می¬گیرد و به طرف راه پله می¬رود. سلانه سلانه دنبالش راه می-افتم. به پله¬های بالاتر که می¬رسد مکثی می¬کند تا بروم و کنارش بایستم و بعد آرامتر قدم برمی¬دارد. داخل راهروی خانه می¬شویم و قلب من پر می¬کشد به طرف طبقه بالا، حدس می¬زنم ارین توی یکی از اتاق¬های طبقه بالا باشد. تمین پشت در سالن می¬ایستد. نگاهش به رو به روست و به قدری عمیق است که حس می¬کنم اگر یک دقیقه دیگر به در زل بزند، سوراخش می¬کند. کنارش می¬ایستم و تپش¬های قلبم به دیوانه¬وارترین حد خودشان می¬رسند. نگاهم با دست چپ تمین بالا می¬آید و قلبم از گرمای دست دیگرش می¬ایستد. با حیرت نگاهی به انگشتانش می¬اندازم که لای انگشتان من قفل شدند. حسی که دارم عجیبترین حس دنیاست. بدنم طوری به قضیه واکنش نشان می¬دهد که انگار مال یک سیاره دیگر است. سیاره¬ای که توی آن هیچ دو نفری حق ندارند دست هم را بگیرند. هنوز از شوک در نیامدم که در را باز می¬کند، من را دنبال خودش می¬کشد و داخل سالن می¬شویم. به طرف ست مبل وسط سالن قدم برمی¬داریم و من با اینکه قوه بیناییم هیچ ایرادی ندارد، اما حس می¬کنم کور شدم. مردمک¬هایم از روی زمین جم نمی¬خورند. وحشت دارند بچرخند و بیفتند به صاحبان نگاه¬های سنگین توی سالن، اول از همه صدای آشنای کیبوم است که به گوشم می¬رسد. مخاطبش اما من نیستم.
- اوما... ما میریم بیرون که راحت باشید.
صدای دور شدن قدم¬های چند نفر را می¬شنوم و در پشت سرشان بسته می¬شود. تمین فشار خفیفی به دستم می¬آورد و من سریع نگاهش می¬کنم. لبخند بی¬احساسی می¬زند و زمزمه می-کند: نمی¬خوای سلام کنی؟
بعد دستم را رها می¬کند. یک قدم از من دور می¬شود و نفرت توی نگاهش باز جان می-گیرد. دوباره سر به زیر می¬اندازم، دست¬های لرزانم را آرام بالا می¬آورم جلوی صورتم روی هم می¬گذارم، خم می¬شوم و بعد زانو می¬زنم. کامل ادای احترام می¬کنم و با صدایی که ارتعاشش از کنترلم خارج شده سلام می¬دهم.
صدای با تحکم زنی می¬گوید: سرتو بلند کن.
آب دهانم را قورت می¬دهم و آهسته آهسته سر بالا می¬آورم. صاحب صدا که قطعا مادر تمین است، صورت گرد و سفیدی دارد، موهایش مثل تمین لخت است و اجزای چهره¬اش به جز چشمان ریزش شباهت زیادی با پسرش دارد. با آن هیکل ظریف و پیراهن حریری که پوشیده برای مادر تمین بودن کاملا مناسب است. مرد میانسالی که بغل دستش نشسته زیاد شباهتی به تمین ندارد، اما چیزی توی نگاهش هست که با پسرش مو نمی¬زند، رنجیدگی!
چند صدم ثانیه بیشتر توی صورتشان زل نمی¬زنم، اما توی همین زمان کوتاه هم می¬فهمم که اصلا از دیدنم خوشحال نیستند. نگاهم را می¬دوزم به میز کوچکی که حد فاصل کاناپه و من است. مادرش با همان تحکم و اندکی هم حرص می¬پرسد: اسمت چیه؟
زمزمه می¬کنم: لنا.
صدای پدرش شباهت زیادی به صدای تمین دارد، اما کمی بم¬تر است: خارجی هستی؟
آب دهانم خشک شده، به سختی جوابش را می¬دهم: بله.
با جمله بعدی مادرش، دست و پایم شل می¬شوند: وقتی باهات حرف می¬زنیم تو چشمامون نگاه کن!
انگار عادت ترسناک چشم¬ توی چشم¬ شدن توی این خانواده موروثی است. لب می¬گزم و نگاهش می¬کنم. هنوز ناراحت است. هنوز که چیزی نشنیده، با همین دو سه کلمه هم بسیار ناراحتتر از چند لحظه پیش به نظر می¬رسد. با سوال بعدیش داغ می¬کنم. طوری که انگار همین حالا یک سطل آب جوش روی سرم خالی کردند. به ثانیه نکشیده بدنم خیس عرق می¬-شود.
- چطوری با تمین آشنا شدی؟
بی¬اختیار چنگ می¬زنم به زانوهایم و نفسم هم در نمی¬آید چه برسد به صدایم. درست یک لحظه قبل از اینکه بزنم زیر گریه تمین به دادم می¬رسد: لنا کارآموز بود، با من تمرین رقص داشت.
نگاه پدر و مادرش از صورت پسرشان روی من برمی¬گردند. با تکان سر تاییدش می¬کنم. جواب سوال بعدیشان را تمین جلو جلو مثل میخ توی گوشم فرو کرده اما هنوز حرف زدن برایم دشوار است. 
- چرا ازدواجتونو ازمون پنهون کردین؟
اصلا دلم نمی¬خواهد جواب تمین را به زبان بیاورم اما می¬دانم اگر حرفی نزنم، تمین خرخره¬ام را می¬جود. از بین دندان¬های قفل شده¬ام می¬گویم: اوپا نخواست به کسی چیزی بگیم.
صدای مادرش بالا می¬رود: محالِ ممکنه، محالِ ممکنه پسر من همچین چیزیو بخواد!
تمین آهسته زمزمه می¬کند: اوما...
اما جبهه مادرش نسبت به من کاملا مشخص است. عصبی نگاهم می¬کند و می¬غرد: دروغای تمینو تحویل من نده، راستشو بگو ببینم چرا باید مسئله¬ای به این مهمیو از ماها پنهون کنه... ظاهرت که هیچ ایرادی نداره، بچه¬تونم که سالمه، پس چرا خفه¬خون گرفتید؟
کاش می¬شد همه چیز به همین سادگی باشد که به نظر می¬آمد. اما ما دو نفر شبیه یک شهر ویران شده بودیم، باید سال¬ها می¬گذشت تا ناامیدیمان را پس می¬زدیم، آجر روی آجر می-گذاشتیم و آباد می¬شدیم. مکثی کردم و چیزی نگفتم. چی داشتم بگویم؟! داشتم زیر نگاه پدربزرگ و مادربزرگ دخترم ذوب می¬شدم که تمین جلو آمد و کنار دست من زانو زد. با بهت نگاهش کردم. چرا همه حالات و رفتارش امشب تاثیر مستقیم روی ضربان قلبم داشتند؟ چرا همه بی¬کم و کاست کمر بسته بودند به در آوردن اشکم... لب گزیدم و فشار غیرقابل تحملی که روی شانه¬هایم بود، با صدای تمین سنگین و سنگین تر شد.
- اوما من که بهتون گفتم خودم این طور خواستم، خودم خواستم کسی چیزی نفهمه، لنارو سرزنش نکنید.
جمله آخرش مثل سونامی بود که خیز برداشته باشد به نابودی ساحل، من و مادرش را با هم درهم کوبید. مادرش از کوره در رفت و من حتی در مورد یک کلمه از حرف¬هایش احساس بی¬انصافی نکردم. بیشتر از این ها حقم بود.
- این قدر دروغ تحویل من نده... من تورو بزرگ کردم، هیچکس بهتر از من تورو نمی-شناسه. به هر کی بتونی دروغ بگی به من نمی¬تونی... به مادرت نمی¬تونی دروغ بگی... چی توی این دختر هست که داری به خاطرش این دروغارو سر هم می¬کنی؟ چه ایرادی داره که این همه مدت از ما قایمش کردی؟ راستشو بگو...
اولین قطره اشک روی گونه¬ام غلتید، با صدای گرفته و خسته¬ی تمین باقی اشک¬هایم کوچکترین درنگی برای فرو ریختن نکردند.
- اوما هر چقدرم توضیح بدم، نمی¬تونم حسیو که واقعا داشتم بهت بگم... می¬دونم اشتباه کردم، می¬دونم ناراحتتون کردم، ناامیدتون کردم، اما حقیقت اینه که لنا یا ارین هیچ عیب و ایرادی ندارن، من همیشه آرزوم بوده که دختری مثل ارین داشته باشم، آرزوم بوده که... زنی مثل لنا داشته باشم...
پدرش بالاخره مهر سکوتش را شکست. تن صدایش رفته رفته آزرده¬تر و بلند شد: پس حتما اینم می¬دونی که مام آرزومون بود عروسی به این خوشگلی و نوه¬ای به قشنگی ارین داشته باشیم. سوال اینه که چرا ازمون پنهونشون کردی؟ چرا کساییو که می¬تونستی با افتخار دستشونو بگیری و وارد زندگیمون کنی، دزدکی یه گوشه قایمشون کردی؟ چرا مثل آدمای گناهکار رو همه چی سرپوش گذاشتی؟
با داد آخرش درجا لرزیدم و مثل نود و نه درصد مواقع حساس زندگیم هیچ غلطی جز گریه نتوانستم بکنم.
- حرف بزن تمین، خودت جای ما باشی می¬تونی همچین چیزیو قبول کنی؟ می¬تونی پنهون کاری به این بزرگیو بدون دونستن دلیلش هضم کنی؟
تمین یک لحظه سر بلند کرد اما نمی¬دانم چرا نتوانست حرفی بزند. دوباره سر به زیر انداخت و قلب من از این همه بی¬دفاعیش شکست. پدرش بلند شد، جلو آمد و رو به روی هر دوی ما روی زانو نشست. نگاهی به ما انداخت و حرف آخرش را اول زد: مادامی که نفهمم چی بین شما دوتا بوده، مادامی که نفهمم چرا همه چیزو پنهون کردین، حرفی باهاتون ندارم. تا اون روز نه تو پسر منی، نه تو عروسم...
بعد مقابل چشمان حیرت زده¬ی هر سه¬ی ما با قدم¬های سنگین از سالن بیرون رفت. مادر تمین که انگار توقع نداشت مسئله به این سادگی مسکوت شود، با حرص رفتن شوهرش را تماشا کرد. بعد چرخید به طرف ما دست به سینه نشست و گفت: ولی من تا جواب قانع کننده¬ای نشنوم از اینجا جُم نمی¬خورم.
سیبک گلوی تمین بالا و پایین شد و با صدایی که ضعیفتر شده بود، جواب داد: برای همچین اشتباهی، هیچ  جواب قانع کننده¬ای وجود نداره اوما.
تمین که سر بلند کرد و ساکت چشم توی چشم شدند، رنگ نگاه مادرش عوض شد. لب گزید و عصبانیتش به آنی تبدیل به یک نگرانی شدید شد. نگاهش را از پسرش گرفت و به من داد. حس کردم با این سوال می¬خواهد جلوی احساس دلسوزیش نسبت به ما را بگیرد. می-خواهد به خودش یادآوری کند که گناه هر دویمان سنگینتر از این حرف¬هاست: چرا وقتی ارین به دنیا اومد چیزی بهمون نگفتین؟
چطور باید جوابش را می¬دادم؟ چطور باید دروغی به آن بزرگی را به زبان می¬آوردم؟ اما دلم نمی¬خواست تمین دوباره خودش مسئولیت گفتنش را به عهده بگیرد. درد شنیدن این حرف¬ها از زبانش غیر قابل تصور بود. مکث کوتاهی کردم و گفتم: اوپا نخواست اما...
تیزی نگاه تمین را از گوشه چشم حس کردم ولی حرفم را کامل کردم: منم مقصر بودم.
مادرش که انگار روزنه¬ای کوچک برای حل این معمای گیج کننده پیدا کرده بود، نیم¬خیز شد و پرسید: چطور؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: من نباید قبول می¬کردم، باید اصرار می¬کردم به شما بگه...
صدای تلخند عصبی تمین را زیر گوشم شنیدم و توی سرم داد زدم؛ توی دروغ گفتن حرف نداری دختره¬ی عوضی!
مادرش نگاه گیج و عصبیش را بین ما تاب داد و کفرش درآمد: بالاخره که حرف می¬زنید.
بعد بلند شد و سالن را ترک کرد. تمین به طرف من سر چرخاند. سر پایین انداختم و زمزمه کردم: می¬تونم ارینو ببینم؟
-----------------
تقه¬ای بر در زدم و کیبوم گفت: بیا تو...
آهسته دستگیره را فشردم و در را باز کردم. اتاق همان اتاقی بود که سری قبل با ارین در آن می¬ماندیم ولی زمین تا آسمان عوض شده بود. همه چیز شبیه نقاشی¬های فانتزی بود. خوشگل، ظریف و رویایی... خیلی زود دست از نگاه کردن به اطرافم برداشتم و نگاهم افتاد به کیبوم و اونیو و به دنبالش ارین که روی اسب چوبی بزرگی در حال بازی بود. به محض اینکه چشمش به من افتاد، با جیغ از روی اسب پایین پرید و دوید به طرفم، خودش را محکم توی آغوشم انداخت و جیغ زد: اوما...
دست¬هایم بالا آمد و تن کوچکش را تنگ در آغوش گرفتم. این دو هفته بیشتر از دو سال برایم طول کشیده؛ حالا دیگر به مرگ راضی بودم اما به جدایی از دخترم نه...
-------------------
تمین
جیغ ارین مثل سنگی که خورده باشد به یک ویترین پر از بلور، طوری همه احساساتم را در هم می¬شکند که دیگر نمی¬دانم چه واکنشی نشان بدهم. دوباره آن احساس عذاب پیدایش می¬شود. همانی که مدام توی گوشم می¬خواند چرا باید یک بچه¬ی بی¬گناه تقاص ندانم کاری¬ها و حماقت بزرگترهایش را پس بدهد. نجوای دیوانه¬کننده¬ای که می¬گفت؛ هر چقدر هم که عصبی باشم حق ندارم حق خوشبخت بودن را از دخترم بگیرم. حق ندارم مانع خوشحالیش بشوم و همین چند کلمه عمیق¬ترین درد دنیاست. همین چند کلمه محال¬ترین انتظاری است که از خودم دارم. با صدای مادر به خودم می¬آیم.
- چرا این بیرونی؟
تند به طرفش می¬چرخم و سریع می¬گویم: همین طوری، دلیل خاصی نداره.
صورتش غمگین¬تر از هر وقت دیگری است: خوشگله...
گنگ نگاهش می¬کنم. اشاره¬ای به در اتاق ارین می¬کند و توضیح می¬دهد: زنتو می¬گم.
چنگی به موهایم می¬زنم و بی¬حرف نگاهش می¬کنم. گرفته ادامه می¬دهد: دخترتم...
لب¬هایش را بهم می¬ساید و بعد از مکثی طولانی که قلبم را به درد می¬آورد، جمله¬اش را کامل می¬کند: دوست داشتنیه.
نگاه رنجیده¬ش را روی چشمانم می¬کشد و بغض می¬¬کند: نمی¬دونم چرا هم برات خوشحالم، هم ناراحت.
سر پایین می¬اندازم و قفسه سینه¬ام تا حد مرگ درد می¬گیرد. مادر نزدیکم می¬شود. دست-هایش را از پهلوهایم سر می¬دهد و دور کمرم حلقه می¬کند. سر روی سینه¬ام می¬گذارد و گریه می¬کند. آهسته آهسته گریه می¬کند. محکم به خودم می¬فشارمش و هق می¬زنم: اوما میانه... نمی¬خواستم ناراحتتون کنم... نمی¬خواستم...
مشت¬های بی¬جانش را به پشتم می¬کوبد و بین گریه با حرص می¬غرد: پسر بد... نامرد... می¬دونی چقدر از دستت دلخورم؟ می¬دونی چقدر مامانتو ناراحت کردی؟
محکم چنگ می¬زند به کمرم و می¬نالد: بزرگترین آرزوم این بود که پسرم یه روزی انقدر بزرگ بشه، انقدر مرد بشه... زن داشته باشه، بچه داشته باشه... بزرگترین آرزوم بود تمینا...
در جواب همه¬ی گلایه¬هایش حرفی جز تأسف، احساسی جز شرمندگی ندارم. چیزی بدتر از این نمی¬تواند وجود داشته باشد. دوراهی دردناکتر از این نیست. من بین هزاران حس بد سرگردانم. بین هزاران غصه، میلیون¬ها غم...
حس می¬کنم دیگر ظرفیتش را ندارم، همه وجودم درد می¬کند. غده¬ای متورم در من لحظه به لحظه دارد بزرگ و بزرگتر می¬شود. فشارش را به جداره¬های روحم حس می¬کنم. انگار هزاران دست، از هزاران زاویه گوناگون بخواهند پوستت را از هم بشکافد، بخواهد به زور بزرگت کند، به زور همه این غصه¬های عظیم¬ الجثه را توی وجودت جا کند. هر لحظه فشارشان بیشتر می¬شود و من به این فکر می¬کنم بزرگ شدن چقدر دردناک است. مرد شدن، زن داشتن، دختردار شدن برای همه اینقدر سخت است یا فقط من باید این رنج را بکشم؟
--------------------
لنا
پشت در اتاقش بلاتکلیف ایستاده بودم. نه می¬توانستم داخل شوم، نه می¬توانستم برگردم به اتاق ارین؛ مادر تمین یک ساعت پیش آمد و گفت می¬خواهد پیش نوه¬اش بخوابد. من بی-حرف از اتاق بیرون آمدم و انقدر این راهرو را بالا و پایین کردم که کف پایم به ذق ذق افتاد. نمی¬توانستم توی راهرو یا سالن پایین بخوابم. اگر مادرش می¬دید اوضاع پیچیده¬تر می-شد. هرچند حالا هم شرایط کم سخت نبود. پشت در اتاق مردی بودم که به خاطر حماقت-های من جلوی عزیزترین کسانش به زانو افتاده بود، همه اشتباهات مرا گردن گرفته بود و انقدر عمیق سرزنش شده بود که حتی نمی¬توانستم توی چشمانش نگاه کنم، چه برسد به اینکه پا توی اتاقش بگذارم! توی همین عذاب وجدان دست و پا می¬زدم که با صدای جرجر در اتاق ارین از ته راهرو، یک دفعه دستگیره را فشردم و تقریبا خودم را پرت کردم داخل اتاق، در را با کمترین صدای ممکن بستم و تکیه دادم به آن، هنوز نفسم را پس نداده بودم که با صدای تمین بازدمم توی گلویم گیر افتاد.
- چه غلطی می¬کنی نصف شبی؟
با مکث به طرفش برگشتم و توی نور ملایم هالوژن¬ها هیکلش را پشت در تراس دیدم. دست به سینه تکیه داده بود به در شیشه¬ای پشت سرش و با اخم غلیظی زل زده بود به من، باید می¬فهمیدم حالا حالاها خوابش نمی¬برد. با تشرش خودم را جمع و جور کردم.
- سوالمو نشنیدی یا خودتو زدی به نشنیدن؟
لب گزیدم و اشاره¬ای به بیرون کردم و صدای ضعیفم پایین و پایینتر آمد، انقدر که جملات آخرم را خودم هم به زور شنیدم: مادرت می¬خواست پیش ارین بخوابه، به خاطر همین من اومدم توی راهرو... فکر کردم اگه ببینه جای دیگه¬ای خوابیدم همه چی بدتر میشه...
کوچکترین تکانی نخورد، هر چند فضای اتاق تقریبا تاریک بود و یک طرف صورتش را سایه ¬مانند می¬دیدم اما حاضر بودم قسم بخورم، اخمش حتی غلیظ¬تر هم شده بود. لب گزیدم و زمزمه کردم: می¬خوای برم بیرون؟
نفسی کشید که بیشتر شبیه آه بود، تکیه¬اش را از در برداشت و جلو آمد. باز قلبم دیوانه شد، زد به سیم آخر...
در یک قدمیم ایستاد و دستش بالا آمد، چند تار مو را پشت گوشم زد و آهسته گفت: نه، قاعدتا باید پیش شوهرت بخوابی.
اسم احساسی که داشتم وحشتناک بود. قفل کرده بودم، نمی¬دانستم می¬خواهد چه نتیجه¬ای از این حرف¬ها بگیرد. همه حالاتش برایم غیرقابل پیش¬بینی بود. انگشتانش را آرام و نوازش-وار از لاله¬ی گوشم پایین¬تر کشید، تا روی گردنم و بعد ترقوه¬ام...
نگاهش روی گودی گردنم مکثی کرد و با آرامشی وحشتناکتر گفت: فقط حیف که فرصتی نداشتیم یاد بگیریم چطور مثل زن و شوهرا بهم آرامش بدیم. حیف که زمانشو نداشتیم بفهمیم چطور میشه بدون کینه، بدون نفرت با هم بخوابیم.
لب¬ گزیدم: گفتی دوستم داری، شبی که ارینو بهم دادی گفتی حیف که هنوز دوستت دارم...
تلخندی زد، دستش را آرام سر داد پشت کمرم، با فشار کوچکی مرا جلو کشید. خیره توی چشم¬هایم گفت: نمی¬تونم آرزو کنم که کاش اون اتفاق نیفتاده بود اما دیگه  اتفاق نمی¬افته... حتی اگه هر شب مجبور باشم حضورتو توی تختم تحمل کنم، حتی اگه جلوی پدر و مادرم وانمود کنم که دوستت دارم، دیگه اون اتفاق نمی¬افته... می¬تونی هر چقدر که می¬خوای بهشون دروغ بگی، می¬تونی به هر چیزی وانمود کنی اما تو... جایی... توی... قلبم... نداری...
پلک زدم و صورتم خیس شد. تمین آهسته سرم را به سینه¬اش چسباند و زیر گوشم گفت: تو برا من تموم شدی.
بعد عقب کشید و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در توی سکوت غم¬انگیز اتاق پیچید.
-------------------- 
  مینهو آخرین نفری بود که داخل آشپزخانه شد. از شانس بد من دقیقا صندلی رو به رویم را عقب کشید و سر میز صبحانه نشست. نگاه عصبیش را از من دزدید و به پدر و مادر تمین صبح بخیر گفت. ارین که بین تمین و اونیو نشسته بود، دستش را روی میز کوبید و به تمین نگاه کرد: آبا...
تمین زیر نگاه سنگین جمع بلندش کرد و روی میز نشاندش، ارین پاهایش را تاب داد و خم شد به طرف پدرش، گفت: نوتلا...
اونیو شیشه نوتلا را با قاشق کوچکی داد دستش و با استرس لب جوید. مینهو مکثی کرد و گفت: ارینا می¬دونی که نباید زیاد بخوری دیگه؟
ارین سر تکان داد و من نفهمیدم چرا بغض کردم. فقط توی دو هفته توی دل همه¬شان جا کرده بود. صدای مادر تمین گرفته و غمگین توی آشپزخانه پیچید: توام که بچه بودی چیزای شیرینو دوست داشتی...
تمین سر به زیر انداخت. پدرش اخم¬هایش را توی هم کشید و بی¬مقدمه پرسید: چرا اینجا زندگی می¬کنید؟
نفس توی سینه¬ام بند آمد. دستان تمین روی رانش مشت شد و بدون اینکه سر بلند کند گفت: اینجا زندگی نمی¬کنیم...
نگاهی به من انداخت و ادامه داد: خودمون خونه داریم.
مکث بی¬موقع¬ام را با فشار پای تمین روی پایم پایان دادم: بله، بله...
کیبوم چند باری نگاهش را بین ما و ارین تاب داد و آخرش نتوانست نسبت به احساس خطرش بی¬تفاوت باشد. بلند شد ارین را بغل کرد و در توجیح رفتار ناگهانی و عجیبش به پدر و مادر تمین گفت: من به ارین قول دادم امروز ببرمش شهربازی.
چشمان ارین با کلمه آخر کیبوم ستاره باران شد. محکم گردنش را چسبید و جیغ زد. کیبوم هول سری تکان داد، ارین را برداشت و تقریبا از آشپزخانه فرار کرد.
اونیو سعی کرد جو را به حالت عادی برگرداند. رو به مادرم گفت: اوما چرا چیزی نمی-خورید؟
پدر تمین اما با همان اخم غلیظ ادامه داد: خونه¬تون کجاست، هانام؟
تمین نفسش را پس داد و با سر تایید کرد. پدرش چاپستیکش را روی میز گذاشت و بدون اینکه لب به چیزی زده باشد، از سر میز بلند شد و آشپزخانه را ترک کرد. جو سنگین¬تر از آن بود که صبحانه از گلوی کسی پایین برود.
-------------------
تمین
هرچند گریه¬های مادرم مثل چنگال¬های تیزی قلبم را خراشیده بود اما سکوت پدرم حتی بدتر از آن بود. مادرم با همه سماجت و پیگیریش فعلا بی¬خیال قضیه شده بود و سعی می¬کرد به ارین نزدیک شود. به لنا اما کاری نداشت. بی¬تفاوتیش چندان بد هم نبود. بهتر از پدر بود که داشت همه¬مان را با هم نادیده می¬گرفت. حاضر بودم هر کاری بکنم تا این نادیده گرفتنش را تمام کند. بی¬توجهی از طرف کسی که همیشه حمایتش را حس کردی، درد بزرگتری بود. نمی¬دانم چرا اوضاع به جایی رسیده بود ک نمی¬توانستم از خودم دفاع کنم اما نمی¬توانستم هم بگذارم نزدیکترین آدم¬های زندگیم از دستم دلخور باشند. هرچند همه چیز علیه من بود اما نمی¬توانستم این شرایط را تحمل کنم. حقیقت مثل تیغ تیزی توی گلویم گیر کرده بود، نه می-توانستم بیرون بکشمش و نه می¬توانستم بگذارم کسی از آن خبردار شود. حتی اگر آن شخص پدرم بود و جنس حرف¬ها و احساساتش فرق چندانی با من نداشت، حتی اگر بارها صبورتر از مادرم به نظر می¬رسید، باز نمی¬شد. نمی¬توانستم دستش را بگیرم و بکشم داخل دنیایی که جز دروغ، جز نفرت، جز حسرت چیزی در آن نبود.
ضربه¬ای به در زدم و منتظر ماندم تا جوابی بشنوم. صدای ضعیفی گفت: بیا تو... که هیچ شباهتی به صدای پدرم نداشت.
آهسته در را باز کردم و داخل شدم، پدر پشت به من روی تخت نشسته بود و نگاهش را دوخته بود به منظره پشت پنجره، کس دیگری توی اتاق نبود. هنوز نمی¬توانستم منبع آن صدای تحلیل رفته را پیدا کنم که دوباره از گلوی پدر بیرون آمد.
- موندنمون اینجا درست نیست، باید بریم خونه خودت!
لب گزیدم و گفتم: چشم آبوجی...
تلخند¬ دردناکی زد و تکرار کرد: آبوجی!
آهسته به طرف من چرخید و عجیبترین سوال این دو روز را پرسید: احساس خوشبختی کردی؟
گیج نگاهش کردم. ادامه داد: وقتی باهاش ازدواج کردی احساس خوشبختی کردی؟ وقتی بچه¬تو توی بغلت گذاشتن احساس خوشبختی کردی؟
پلک زدم و دردناکترین خاطره¬های زندگیم، پیچیده¬ترین و گیج¬کننده¬ترین لحظات عمرم در پس ذهنم جان گرفتند. دلم می¬خواست فریاد بزنم توی تمام آن لحظه¬ها هر احساسی داشتم جز خوشبختی، جز شادی... دلم می¬خواست داد بکشم بگویم زندگی من وارونه¬تر از آن چیزی است که به نظر می¬رسد. شبیه صدایی زیبا که از قلبی پر درد بیرون می¬آید. کسی گریه¬ها، حقارت¬ها و تنهایی¬های پشتش را نمی¬بیند. همه فقط آن صدای با احساس را می¬شنوند، چیزی از غمش نمی¬فهمند. درکی از رنجش ندارند. صدای پدر رشته افکارم را پاره کرد.
- توی تمام اون لحظه¬ها جای خالی مارو حس نکردی؟ به این فکر نکردی که اگه کنارت بودیم چقدر خوشحال می¬شدیم از خوشبختیت؟
بغضم را فرو دادم. آهسته زانو زدم و سر به زیر انداختم. کلمه¬هایم مثل همان آواز توی جو غم¬انگیز بینمان پیچید: منو نبخش آبا... تا می¬تونی سرزنشم کن، تا می¬تونی بهم بد و بیراه بگو، تا می¬تونی حرصتو سرم خالی کن... اشتباهم بخشیدنی نیست، حماقتم گذشتنی نیست...
نفسش را با آه پس داد، بلند شد آمد رو به روی من نشست و دست روی شانه¬ام گذاشت. دستش دیگر سنگین نبود!
- می¬تونم؟ حالا که خودت پدری فکر می¬کنی بتونی از بچه¬ات کینه به دل بگیری؟
چشمانم سوختند. اشک¬هایم تلخ بودند، طعم زهر می¬دادند.
- یه دوست داشتنایی هستن تو زندگی که فقط فکر می¬کنی بدونشون نمی¬تونی زندگی کنی، اما هر چقدرم که عمیق به نظر برسن باز یه روزی فراموشت میشن، یه دوست داشتناییم هستن که توی خونتن، از همون لحظه اول حل میشن تو بدنت، تا آخر عمرت، تا آخرین نفسی که می¬کشی همراهت می¬مونن... برای من، تو و تسان همون نفسید، همون عشقی که حتی یه لحظه هم نمی¬تونم بدونش زندگی کنم. شاید مثل مادرتون به زبون نیاورده باشم، شاید از وقتی که بزرگتر شدید، دیگه مثل قبل بی¬پرده بهتون نگفته باشمش، اما هنوزم بچه¬های منید. نمی¬تونم حتی بهتون بگم که چقدر از دیدن لحظه¬های خوش زندگیتون خوشحال میشم. نمی¬تونم بهت بگم که چقدر آرزوی دیدن بچه¬های شما دوتارو داشتم. شماها همه چیز منید، رگ و ریشه منید، خنده¬هاتون، موفقیتتاتون، همه چیزای خوبی که توی زندگیتون بدست میارید، به زندگی من و مادرتون معنی میده... به ماها احساس خوشبختی میده... اصلا پدر و مادر بودن یعنی همین تمینا، یعنی یه عمر زندگیتو صرف بچه¬هات بکنی تا بعدش بتونی از دیدن خوشبختی¬شون لذت ببری...
فشار خفیفی به شانه¬ام آورد، مرا کمی به خودش نزدیک کرد و در آغوشم گرفت. انقدر آهسته آهسته پشتم را نوازش داد، انقدر اشک ریختم که بالاخره بعد از مدت¬ها احساس سبکی کردم. حس کردم توده¬ی فشرده¬ی توی سینه¬ام کمی از هم باز شد و گذاشت نفس بکشم. ¬
--------------------
ارین لب¬هایش را جمع کرد، ابروهایش را درهم کشید و نگاهش را دوخت به مادرم که بیشتر از نیم ساعت بود داشت عکس¬ کودکی¬های من و تسان را توی گوشی نشانش می¬داد. بعد از کلی توضیح و مدرک تازه قانع شده بود بپذیرد که به جز اونیو، مینهو و کیبوم یک عموی دیگر هم دارد که تا به حال از نزدیک ندیدتش، اما به هیچ عنوان نمی¬توانست قبول کند عموی ندیده¬اش نسبت به پسرها عموتر است! حق هم داشت خب، قبول کردن عمویی که تا به حال برایش بستنی نخریده بود، شهربازی نبرده بودتش، برایش عروسک و کفش و لباس نخریده بود، زیاد ساده نبود. تازه  تیله بازی، دنبال بازی، جورچین و اسب سواری که جای خودشان را داشتند. تا همین جایش هم لطف کرده بود که مسئله را پذیرفته بود اما حرف آخر مادر دیگر زیادی بود، با همه¬ی ملایمت و مهربانیش هم نمی¬توانست قبول کند که عموی جدیدش از پدرش خوشگلتر است. البته که وقتی مادرم گفت: ببین عموتو ارینا، تو درست به خوشگلی اونی... هیچ مقایسه¬ای درکار نبود. اما ارین اخمو ردش کرد: آنده... من شبیه بابامم، آبا از سامچون خوشگلتره...
بعد با قهر آمد رو به روی من ایستاد سر بالا گرفت و گفت: آبا...
گیج نگاهش کردم. دستش را آورد و کنار دهانش گرفت. خم شدم و در گوشم گفت: مامانت چقدر حرف می¬زنه!
کیبوم که درست کنار دست من نشسته بود و ناخودآگاه گوشش را جلو آورده بود تا ببیند ارین از چی این طور ناراحت شده، سرخ شد، لب¬هایش را بهم فشرد و چشمش که به چهره متعجب مادرم افتاد نتوانست خودش را نگه دارد؛ از خنده منفجر شد. مینهو و اونیو با چشمان گرد نگاهش کردند و روی سر مادرم یک علامت تعجب بزرگ شکل گرفت. رو کرد به لنا که تازه وارد سالن شده بود و دلخور گفت: نمی¬تونستید حداقل عکس ماهارو به بچه نشون بدید که بفهمه خانوادش کیا هستن؟
کیبوم خنده¬اش را خورد و لنا خشکش زد. چند بار لب باز کرد چیزی بگوید اما نتوانست. نگاهی به من انداخت و سر به زیر معذرت خواست. مادرم بلند شد و گفت: باید با هم حرف بزنیم.
بعد از سالن بیرون رفت. لنا با درماندگی نگاهم کرد. چشم از او گرفتم و دادم به ارین که با مینهو گرم گرفته بود. از گوشه چشم رفتنش را دیدم. در را که پشت سر خودش بست، نفسم را محکم پس دادم. حداقل تاوانش این بود که کمی سرزنش بشود.
-------------------
لنا
آهسته جلو رفتم و وسط راهرو رو به روی مادر تمین ایستادم، دست به سینه نگاهم کرد و پرسید: به پدر و مادر خودتم چیزی از ارین نگفتی؟
گوشه لبم را به دندان کشیم و گفتم: مادرم که فوت شده، پدرمم خیلی وقته ازم خبر نداره.
چند باری پلک زد و متعجب گفت: ولی تمین می¬گفت به خاطر مادرت رفتی ججو...
چند لحظه¬ای مات نگاهش کردم و بعد دروغی را گفتم که اصلا دوستش نداشتم اما کاملا هم دروغ نبود!
- خب حتما منظورش آجوما بوده، اون مثل مادرم می¬مونه.
اخمو نگاهم کرد و با اوقات تلخی پرسید: خواهر برادر چی؟
سر تکان دادم: ندارم.
چشمانش را چرخاند و با حرص گفت: آیگو باید حداقل بهش می¬گفتی عمو داره.
با شرمندگی گفتم: بله حق با شماست.
کمی نگاهم کرد و بعد پرسید: مسیحی هستی؟
گیج پلک زدم و انگار حرکتم را جواب مثبت تلقی کرد که با اکراه نگاهم کرد و گفت: باز خدارو شکر که تمین حداقل به مقدساتش پشت نکرده!
و همان طور که با خودش زمزمه می¬کرد: کجا دیدمش نمی¬دونم. پله¬ها را بالا رفت. 
از نیمه شب گذشته بود، ارین خواب خواب بود. پسرها هنوز توی سالن طبقه پایین بودند، من مثل این دو روز جایی در جمعشان نداشتم. تنها توی تراس طبقه بالا نشسته بودم و خیره شده بودم به هلال نازک ماه؛ سکوت شب را دوست نداشتم. شبیه زندگیم بود، به ظاهر آرام می¬آمد اما هر لحظه ممکن بود یک گوشه¬اش اتفاق وحشتناکی در حال افتادن باشد. فقط چون زیادی تاریک بود کسی متوجه عمق فاجعه نمی¬شد. برای هیچکدام از اتفاقات وحشتناکش داد و قال راه نمی¬افتاد. توی تاریکی، توی غفلت، توی سکوت بدترین ضربه¬ها را می¬خوردم و صبح که می¬شد من مقصر بی چون و چرای همه¬ی اتفاقات رخ داده بودم. داشتم به خدا فکر می¬کردم، خدایی که بعد از مرگ مادرم حتی اسمش را هم نیاورده بودم. وقتی توی خلوت و تنهایی خودم اشک می¬ریختم حتی به خودم اجازه نمی¬دادم به وجودش فکر کنم! اما حالا حضورش را حس می¬کردم. درست مثل آن شب تاریک ته آن خیابان تاریکتر، که زل زده بودم به آسمانش و بیشتر از هر کسی حضورش را حس می¬کردم، حالا هم وجود داشت. می¬دانستم که هست. می¬دانستم که یک عمر است اسمش را نیاوردم. می¬دانستم که تمام این لحظه¬ها را دیده و دم بر نیاورده، می¬ترسیدم. هم می¬ترسیدم هم خجالت نمی¬گذاشت اسمش را بیاورم. اما خوب می¬دانستم که زنده¬ ماندنم، به دنیا آمدن ارین، همه و همه تصمیم او بوده؛ خوب می¬دانستم که در اوج گناهکاری فرصت دوباره¬ای به من داده بود. اما انقدر خراب کرده بودم، انقدر گند زده بودم که حتی با وجود ارین هم چیزی درست نمی¬شد. همه عمرم ترسیده بودم، ترسیده بودم وقتی از آن بار لعنتی بیرون زدم مستقیم بروم اداره پلیس و همه چیز را موقور بیایم. ترسیده بودم وقتی تمین دل به من بست زبان باز کنم و بگویم من آنی نیستم که می¬بینی، ترسیده بودم از تمام آن روزهای وحشتناک با نزدیکترین دوستانم حتی حرف بزنم. ترسیده بودم کسی جز تمین، جز سانا جز کای متوجه حقیقت بشود، ترس مرا تا دم مرگ کشانده بود. تا آخرین ایستگاهی که برای هر کسی می¬تواند وجود داشته باشد. حتی بدتر از آن ترس از دست دادن ارین، ترس ندیدنش، نداشتنش، از مرگ هم بدتر بود. حالا که فکرش را می¬کردم می¬دیدم هیچ چیز وحشتناکتر از ترس نیست. شکل زهری بود که آهسته آهسته به خوردت داده باشند و تو بدون آن یک چیزی را گم کنی، خمار بشوی و زجر بکشی. من به ترسیدن اعتیاد پیدا کرده بودم. نشده بود حتی یک بار به آن غلبه کنم. نشده بود حتی یکبار زیر پایش بگذارم. اگر فقط یکبار این احساس کشنده را نادیده می-گرفتم، اگر فقط یکبار به خدایی اعتماد می¬کردم که هیچ وقت صدایش نزده بودم اما همیشه بود، هیچکدام از این اتفاق¬ها نمی¬افتاد. حالا هم خودم و هم تمین ته یک بن بست گیر نکرده بودیم. هر دو توی یک چاه نمی¬افتادیم. من مقصر بودم، هر طور که حساب می¬کردم من مقصر این وضعیت بغرنج بودم. از همه بدتر این بود که حتی خودم هم خودم را لایق بخشیدن نمی¬دانستم. 
صدای قدم¬های کسی را توی راهرو شنیدم، چرخیدم و نگاهم افتاد به تمین که دم در اتاقش یا بهتر بگویم اتاق هر دویمان ایستاده بود. نگاهم نمی¬کرد، چند لحظه¬ای همان طور همان جا ایستاد. بعد دستگیره را فشرد و داخل شد. در را پشت سر خودش رها کرد، نبست! تکانی به خودم دادم و جلو رفتم. آهسته داخل شدم. روی تخت پشت به من دراز کشیده بود. آهی کشیدم و آهسته روی تخت خزیدم. توی خودم مچاله شدم و انقدر به صدای نفس¬هایش گوش دادم تا خوابم برد.
--------------------
ارین چرخی توی سالن زد و بعد رفت از زانوی کیبوم گرفت خودش را بالا کشید و نشست توی بغلش، اونیو نوازشش کرد و برایش شکلک در آورد. مادر تمین نفسش را پس داد و بعد از سکوتی که به اندازه یک قرن طولانی به نظر می¬آمد گفت: ارینا می¬خوای با من بازی کنی؟
ارین دو به شک نگاهش کرد: چه بازیی؟
مادربزرگش گفت: هر چی تو بگی.
چشمان ارین برق زد: تیله بازی!
داد تمین در آمد: آنیو...
بعد در جواب نگاه متعجب جمع گفت: یه بازی دیگه بکنید.
مادرش اخم ریزی کرد و گفت: نخیر همون بازی رو می¬کنیم که ارین می¬گه!
ارین با ذوق دست¬هایش را بهم کوبید و تمین انگار از چیزی ناراحت باشد، گفت: اوما... بهتره یه بازی دیگه بکنید.
مینهو آهسته داخل سالن شد و نگاهی به جو عجیب سالن انداخت. کمی این پا و آن پا کرد و بعد کنار دست ساکتترین فرد جمع، پدر تمین نشست. دستی به موهایش کشید و در جواب پدر تمین که پرسید: چیزی می¬خوای بگی؟
گفت: راستش ما تصمیم گرفتیم هدیه تولد تمینو چند روز زودتر بهش بدیم.
تمین با تعجب سر بلند کرد. مینهو نگاهی به پسرها انداخت و ادامه داد: فکر می¬کنم همه-مون به یکم استراحت احتیاج داریم. یه استراحتگاه بیرون سئول هست، که احتمالا همه¬تون دوستش داشته باشید.
تمین لبخند کمرنگی زد و مادرش با قدردانی گفت: حتما مینهویا... همه¬مون خوشحال می¬شیم بیایم.
چشمان مینهو درخشید: جدی؟ خب پس فکر کنم همین فردا بریم بهتر باشه.
ارین نگاهی به اونیو انداخت و چشمانش را گرد کرد: کجا می¬خوایم بریم؟
اونیو چشمکی زد و گفت: یه جایی مث شهربازی.
ارین با ذوق جیغ زد و خندید. نگاهم ناخودآگاه افتاد به صورت پدر تمین که با لبخندی پر از اندوه نوه¬اش را نگاه می¬کرد. نگاه همسرش هم دست کمی از او نداشت. مقصر همه¬ی این¬ها نگاه¬ها هم من بودم.
------------------
تا قبل از اینکه دروازه¬های بزرگ و فلزی استراحتگاهی که مینهو گفته بود باز شود، اصلا فکر نمی¬کردم منظورش از استراحتگاه باغی به بزرگی هفت هزار متر با دو ساختمان ویلایی مدرن و یک زمین بازی بزرگ باشد. ارین دست از جیغ زدن و خندیدن برنمی-داشت. توی بغل پدربزرگش نشسته بود و با اینکه توی سه روز گذشته به طرز عجیبی با هم غریبگی می¬کردند، اما حالا انقدر از دیدن فضای سرسبز و پر درخت استراحتگاه به وجد آمده بود که هی ورجه وروجه می¬کرد و پدربزرگش هم مجبور می¬شد کمرش را محکمتر بچسبد. مادرش هم انگار یخش کمی آب شده بود، گاهی سوالات پراکنده¬ای از تمین یا شوهرش می¬پرسید. هر چقدر بیشتر حرف می¬زدند من بیشتر احساس تنهایی می¬کردم. با این حال هیچ موضوع مشترکی با پدر و مادرش یا حتی خودش پیدا نمی¬کردم. فقط به بیرون زل زده بودم و مناظر را تماشا می¬کردم. ته دلم هیچ حسی جز غم نبود. انگار گرد مرگ نشسته باشد روی قلبم، شادی برایم دورترین و بعیدترین چیز دنیا بود. هیچ راهی برای رسیدن به آن نداشتم. خیلی از احساسات فقط یکبار در زندگی تجربه می¬شوند، مثل وقتی که دست کسی را می¬فشاری و وجودت پر از دلهره می¬شود، مثل وقتی که کسی ناگهانی پا به حریمت می¬گذارد، تو را می¬خنداند، می¬گریاند، می¬بوسد و نمی¬توانی دلیلی برای رخ دادن همه¬ی این اتفاقات پیدا کنی. توی زندگی شاید میلیون¬ها آدم از کنارت عبور کنند، هزاران چهره به رویت لبخند بزنند، اما فقط یکی¬شان است که قلبت را می¬لرزاند، فقط یکی¬شان است که بی¬هیچ ¬دلیلی بی¬هیچ مقدمه¬ای صاف می¬رود و ته قلبت می¬نشیند. از دست دادن توجه این یک نفرها معادل از دست دادن کل دنیاست. ندیدن لبخندشان، ندیدن شادیشان مثل نابودی همه دنیاست. حسی با آن برابر یا قابل مقایسه نیست. برای من آن یک نفر تمین بود، انقدر می¬شناختمش، انقدر توی قلبم نگهش داشته بودم که بهتر از هر کسی می¬فهمیدم خندیدنش از ته دل نیست. لبخندهایش از روی آرامش نیست. سنگینی غم روی شانه¬هایش را حس می¬کردم. می¬دانستم چه عذابی است وقتی ته دلت غصه موج می¬زند وانمود به شادی کنی. شادی غم¬انگیزی که حتی توی جایی به این زیبایی، با این همه امکانات و بین بهترین آدم¬های زندگیت هم از بین نمی¬رفت. تنها نقطه روشن این قصه ارین بود. درست مثل من که ارین ناجی روزهای تاریک زندگیم بود، امیدوار بودم برای تمین هم همین اتفاق بیفتد. امیدوار بودم شیرینی پدر شدنش بچربد به تمام این تلخی¬های گزنده؛ از ته دل امیدوار بودم سال¬های بعد که شمع تولدش را فوت می¬کند، سال¬های شاد زندگیش باشد. این نهایت دوست داشتنش برای من بود. توقع چیزی بیشتر از آن را نداشتم. فقط می¬خواستم شاد باشد. به اندازه¬ی همه¬ی غم¬هایی که روی دل هر دویمان سنگینی می¬کرد شاد باشد.
دو روز اول اقامت توی استراحتگاه مثل درامای اس بی اس بود؛ لوکس، شیک، حیرت انگیز...! کل روز می¬توانستم توی ایوان اتاقم بنشینم و به صحنه مقابلم که شبیه تبلیغ¬های پر رنگ و لعاب تابستانی بود نگاه کنم. به چهار مرد جوانی که به کل خودشان را فراموش کرده بودند و سخت مشغول بازی یا خنداندن ارین بودند. از هیچ کاری هم برای قهقهه زدن دخترم دریغ نمی¬کردند. انقدر می¬دویدند و سر به سر هم می¬گذاشتند که آخر سر از نا می-افتادند. زیر سقف آبی و تمیز آسمان دراز می¬کشیدند و بعد مادر تمین برایشان آبمیوه تازه می¬برد و همسرش هم سعی می¬کرد کمی سر ارین را با بازی¬های کم تحرکتر گرم کند تا پسرها استراحت کنند. انرژی ارین تمام نشدنی بود، حتی بعد ساعت¬ها بازی هم سیر نمی-شد. قسمت مورد علاقه¬اش توی زمین بازی ترامپولین بود، انقدر روی آن بالا و پایین می-پرید که از نفس می¬افتاد. هر دو شب گذشته را از پا درد خوابش نبرده بود. من، مادر بزرگ و پدربزرگش و حتی تمین، به نوبت مجبور شده بودیم برایش کیسه آبگرم بگذاریم یا کف پاهایش را ماساژ بدهیم. هر شب هم اتمام حجت می¬کردیم که دیگر فردا اجازه این همه تحرک را نداری اما گوشش بدهکار نبود. صبح به محض اینکه چشمانش را باز می¬کرد، مثل گلوله از زیر دستمان در می¬رفت و خودش را می¬رساند به ویلای پسرها که فقط صدمتر دورتر از ویلای ما بود و باز روز از نو روزی از نو...!
روز سوم، که تولد پدرش هم بود دیگر اوج خوشبختیش محسوب می¬شد، نزدیک به بیست تا بادکنک را خودش تنهایی ترکاند. سی تای دیگر را هم با کمک عموهایش به فنا داد و انقدر با گل¬های کاغذی ور رفت که دست آخر مادربزرگش، از زیر بازوهایش گرفت بلندش کرد و گذاش توی بغل مینهو و گفت: تا یه ساعت دیگه حق ندارید پاتونو تو خونه بزارید!
حتی پسر خودش را هم از این تنبیه مستثنی نکرد. همگی دمغ از خانه بیرون زدند، هر چند پنج دقیقه دیگر که صدای جیغ و خنده¬شان از استخر روباز پشت ویلا به گوشمان ¬رسید، به نظر زیاد هم ناراضی نبودند!
مادر تمین گل¬ها را طبق دستوری که توی کاتالوگ راهنمایشان نوشته بود سر هم کرد و داد دست من که روی چهارپایه بودم و جای دقیق نصبش را نشانم داد. گل را به دیوار چسباندم و پدر تمین بعد از مدت¬ها بالاخره مرا مستقیم خطاب کرد: لناشی...
چرخیدم به طرفش و با خجالت زمزمه کردم: بله؟
- اگه تمین اذیتت کرد بهم بگو...
نه فقط من که حتی همسر خودش هم از این لطف ناگهانی ماتش برد. زود خودم را جمع و جور کردم، سر خم کردم و گفتم: پسرتون رفتارش با من خوبه، باید به خاطرش ازتون ممنون باشم.
مادرش با نخ بادکنک¬ها بازی کرد و با تأسفی محسوس گفت: ماجا... تمین هیچ وقت رفتارش با کسی بد نبوده...
خیلی زور زد مانع ریزش اشک¬هایش بشود، اما نتوانست. نفس عمیقی کشیدم و سر به زیر انداختم. مقصر این اشک¬ها هم من بودم.
یکی دو ساعت بعد سالن آماده بود و با اینکه ارین و عموهایش حسابی از خجالت خوراکی-های روی میز درآمده بودند اما جشن رسما با رسیدن کیک شروع شد. درهای بزرگ و کشویی سالن پذیرایی را باز گذاشته بودیم و نسیم خنکی که از لا به لای درخت¬ها خودش را داخل خانه می¬انداخت در حد یک نوازش ملایم روی سر و صورتمان می¬نشست. ارین انقدر از دیدن کیک ذوق زده بود که نگذاشت حتی آواز تولد را تمام کنیم. در نهایت تمین بغلش کرد، هر دو چشمانشان را بستند و شمع را فوت کردند. بعد وقت خوش باز کردن کادوها رسید و ارین اجازه نداد تمین حتی دست به کادوهایش بزند. همه را خودش باز کرد و واکنشش به همه هدیه¬ها  از ساعت گرانقیمتی که پدرش گرفته بود تا آلبوم تقریبا نایابی که مینهو خریده بود، یکسان بود. همه را از توی جعبه¬ها بیرون می¬کشید، چشمانش را درشت می¬کرد، بلند و کشیده می¬گفت: اوووووو و بعد کادو را شوت می¬کرد توی بغل پدرش، کیبوم انقدر به اداهایش خندیده بود که اشک از گوشه چشمانش جاری شده بود. مینهو دلواپس سعی می¬کرد کادوها را روی هوا بگیرد. اونیو سخت مشغول فیلمبرداری از همه زوایا بود و تمین فقط به ارین نگاه می¬کرد. تمام طول شب را چشمانش برق می¬زد و لبخند از لبش نمی¬رفت.  
اولین جشن تولدی که کنارش بودم به کوتاهی محو شدن دود شمع بود. تا چشم بهم زدم توی اتاقم نشسته بودم و ارین از خستگی بیهوش شده بود. تمین را از قاب پنجره می¬دیدم که با یک بطری سوجو روی بلندی تپه مانند پشت ویلا تنها نشسته بود و چشم دوخته بود به ستاره¬های توی آسمان. 
از ویلا بیرون زدم. زیپ سویشرتم را بالا کشیدم و آهسته جلو رفتم. تا یک قدمیش متوجه حضورم نشد، صدایش زدم و باز واکنش نشان نداد. آهسته کنارش نشستم، یک قدم عقبتر، سر روی زانوهایم گذاشتم و چشم دوختم به نیمرخش...
همان طور که سر بالا گرفته بود گفت: برگرد تو... می¬خوام تنها باشم.
آهی کشیدم و گفتم: به من عادت کن... چیز بیشتری ازت نمی¬خوام. به خاطر ارین... وقتایی که با توئه خوشحالتر از هر وقت دیگه¬ایه... نمی¬خوام بگم براش به اندازه تو مهمم، اما بزار کنارش باشم. بزار فقط به عنوان مادرش کنارش باشم، نه زنت... خواهش می¬کنم...
سر چرخاند و بدون هیچ حسی نگاهم کرد. نگاهش را روی صورتم چرخاند و گفتم: توقع ندارم دوستم داشته باشی، توقع ندارم اصلا احساسی بهم داشته باشی فقط بهم عادت کن...
نگاهش را از من گرفت، چند قلپ از سوجویش را سر کشید و جدی تکرار کرد: می¬خوام تنها باشم.
---------------------
تمین
فوت کردن شمع سی سالگی از هر سن دیگری سختتر است. خصوصا وقتی که دختر سه ساله¬ات توی آغوشت نشسته باشد و نفسش را با نفس تو بدمد به آن شعله کوچک، متناقض-ترین حس دنیاست. نمی¬دانی خوشحال باشی یا از نگرانی گریه کنی. تا چشم بهم بزنی کیکی را گذاشتند رو به رویت و می¬گویند سی سال گذشت. برایت شعر می¬خوانند، هدیه می¬خرند، ذوق می¬کنند، فقط به خاطر اینکه شمع امسالت از شمع سال قبل یک عدد بیشتر شده؛ کسی نمی¬پرسد چقدر توی این سی سال زندگی کردی؟ کسی نمی¬پرسد به کدام یک از آن چیزهایی که می¬خواستی رسیدی؟ به کدام آرزوهایت؟ چقدر رنج کشیدی، چقدر تنها بودی، چقدر حسرت خوردی! همه فقط خوشحالند، بی¬آن که خبر از دلت داشته باشند برایت خوشحالند. نمی¬دانند که تو چقدر خودت را باختی، چقدر به خودت و کودک توی آغوشت بدهکاری. چقدر زمان از دست دادی یا چه خوشحالی¬های نابی را از چنگت درآوردند! به عدد روی کیک نگاه می¬کنی که بی¬معنی¬ترین شکل دنیا به نظر می¬آید. می¬دانی زیاد است. می¬دانی سی سال خیلی زیاد است و درد اینجاست که وقتی برمی¬گردی و پشت سرت را نگاه می¬کنی می¬بینی چیزی برای خودت نداری. می¬بینی همه چیزهایی که تا امروز به دست آوردی دود شده، محو شده، طوری از بین رفته که انگار هیچوقت وجود نداشته، انگار اصلا تو نبودی که ده دوازده سال تمام روی استیج می¬خواندی، می¬رقصیدی و هر چیزی را که توی فکرت بود، هر حرفی را که توی دلت بود، بیرون می¬ریختی. حتی حرف¬هایی که هیچ درکی، هیچ تجربه¬ای در موردشان نداشتی را طوری از خودت بیرون می¬کشیدی و توی فضا رها می-کردی که به سبکی پر می¬شدی. اما حالا... حالا اثری از آن تمین باقی نمانده بود. تمین سی ساله وقتی چشمانش را بسته بود، شمع تولدش را فوت کند هیچ آرزویی برای خودش نداشت. هیچ شوری هیچ اشتیاقی، هیچ برنامه¬ای برای خودش نداشت. اصلا نمی¬دانست با دخترک معصومی که توی بغلش نشسته، با پدر و مادر رنجیده¬اش، با عجیبترین زن دنیا چه باید بکند! نمی¬دانست چطور باید این زندگی درهم و برهم را جمع و جور کند. اصلا چه طور به زندگی برگردد. تمین سی ساله بخش بزرگی از هویتش را گم کرده بود، بخش بزرگی از شادی¬هایش هدر رفته بودند. بدون اینکه بفهمد، بدون اینکه روحش خبردار شود، چهار سال طولانی از بزرگترین حادثه زندگیش بی¬خبر بوده! تمینِ حالا هیچ کنترلی روی زندگیش نداشت، مثل یک تکه چوب خشک افتاده بود توی یک رودخانه پرآب و هر لحظه به یک صخره کوبیده می¬شد. تنش از این همه ضربه، از این وضعیت بغرنج و مداوم خسته شده بود. تمینِ الان معنی زندگیش را گم کرده بود. وقتی چشم بسته بود شمع تولدش را فوت کند، ذهش تاریک و خالی بود. آرزو کردن را از یاد برده بود.
---------------------
مادر آهسته کنارم نشست، نگاهش را داد به ارین که داشت با مینهو از پشت تلسکوپ ستاره¬ها را تماشا می¬کرد. اونیو و کیبوم کمی دورتر سر میز حصیری حیاط نشسته بودند و به شدت غرق بازی آنلاینشان بودند. پدر توی باغ داشت بین درختان برای خودش می¬گشت و خبری از لنا نبود. کل چند روز گذشته را تریجیح داده بود از ما فاصله بگیرد. با صدای مادر به خودم آمدم: با لنا دعوات شده؟
منگ نگاهش کردم. پرهای شال روی شانه¬اش را به خودش نزدیکتر کرد و گفت: دیشب دیدم اومد پیشت، اما تو حتی نگاهشم نکردی.
نفس عمیقی گرفتم و قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره گفت: نمی¬خوام باز دروغ بگی... جواب نده اما دروغم نگو...
ساکت نگاهش کردم. اتصال چشمیمان با صدای ارین که با ذوق گفت: شبیه اسبه! تمام شد.
مینهو با حیرت نگاهش کرد و پرسید: جدی فهمیدی شبیه چیه؟
ارین دوباره چشمش را نزدیک تلسکوپ کرد. بعد عقب کشید و گفت: شبیه اسبیه که کیبوم سامچون بهم داده!
کیبوم سر بلند کرد و انگار که داغ دلش تازه شده باشد، به مادرم گفت: اوما بحث مصادره که پیش میاد نوه¬تون با پسرتون مو نمی¬زنه!
مادر لبخندی زد و قول داد که دوباره یکی لنگه همان اسب را برایش بخرد. ارین سریع به طرف پله¬ها دوید و در جواب مینهو که پرسید: کجا؟ جواب داد: میرم اسبمو بیارم.
لنا با یک ظرف پایه¬دار میوه پیدایش شد و میوه¬ها را روی میز گذاشت. مادرم پیش خودش جا باز کرد و گفت: بشین.
هنوز کامل ننشسته بود که صدای جیغ بلند ارین توی خانه پیچید. همه سریع بلند شدیم و دویدیم داخل خانه، ارین از روی دهمین پله سر خورد و تا من پیش از همه خودم را پای پله¬های چوبی ویلا برسانم، چند پله¬ی باقی مانده را هم قل خورد و با سر و صورت خونی پایین پله¬ها ولو شد. با وحشت بغلش کردم و تکانش دادم. هیچ حرکتی نمی¬کرد. خون از چاک پیشانیش جاری و چشمانش بسته بود.
صدای داد من، فریادهای پسرها، جیغ مادرم و هق هق بلند لنا در هم پیچید و پدرم را از اتاقش بیرون کشید. هراسان پله¬ها را پایین آمد، انقدر دست و پایش را گم کرده بود که چند بار سکندری خورد تا به ما برسد. مینهو به سرعت برق رفت تا ماشینش را بیاورد. تن کوچک و خونین ارین توی بغل من بود و دیگر نه چیزی می¬شنیدم، نه جز صورتش کسی را می¬دیدم. هر دستی که پیش می¬آمد را پس می¬زدم. فقط داد می¬کشیدم. جز فریاد زدن، کار دیگری نمی¬توانستم بکنم. مغزم از کار افتاده بود. داشتم مرگ خودم را جلوی چشمانم می-دیدم.

پ.ن؛ 🤧🤧🤧🤧

About LENAWhere stories live. Discover now