About LENA part 12

162 35 3
                                    

جی دی خونسرد کتش را در آورد و پرت کرد روی تخت، خودش هم همان جا ولو شد و نفس عمیقی کشید. گوشه راهرو جلوی در کز کردم و اشک¬هایم مثل باران روی صورتم ریختند. حتی نمی¬توانستم دلیل حماقت به این بزرگی را به تمین توضیح بدهم. اصلا چطور می¬توانستم دوباره توی چشم¬هایش نگاه کنم؟!
صدای جی دی نمک شد روی زخم¬هایم: برا کسی گریه کن که ارزششو داشته باشه دختره¬ی احمق... این جونور هرچقدرم که قشنگ باشه، بازم آخرش زهرشو بهت می¬ریزه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم، می¬خواستم جوابش را بدهم اما اصلا من را نگاه نمی-کرد، داشت بلند بلند با خودش حرف می¬زد¬: پسره¬ی خر... اصلا بهش نمی¬خورد یه روزی این طوری تو روی آدم وایسه، نمی¬دونم تو اون کمپانی کوفتی چی بهشون میدن که جوجه میرن تو دراکولا میان بیرون.
بعد چرخید به طرف من و دستش را ستون سرش کرد: یـا تو از کی تو بار یونگ جی وا بودی؟
با شنیدن اسمش گر گرفتم: برا تو چه فرقی می¬کنه؟
سر تکان داد: آره خب، ولی چطور تونستی مسئله به این بزرگیو اونم برا این همه مدت مخفیش کنی؟
حرفی نداشتم بزنم. ولی برای خفه کردنش هم که شده بود جوابش را دادم که دیگر صدایش روی اعصابم نرود: تا وقتی که آدم مهمی نبودم کسی چیزی ازم نمی¬پرسید.
پوزخند زد: اگه فنات بدونن تو گذشته لیدرشون چه خبره، اوف تا تیکه تیکه¬ت نکنن ولت نمی¬کنن، من این جماعت دیوونه رو می¬شناسم.
با نفرت نگاهش کردم: روزی که بفهمن تو گذشته من چه خبر بوده، گذشته تورو هم می-فهمن، پس انقدر رو اعصاب من را نرو.
چشمانش گرد شد: دختره¬ی عوضی، من جای تو بودم سرمم بالا نمی¬گرفتم.
با پشت دست اشک¬هایم را گرفتم. جی دی دیگر تمین یا یونگ جی وا نبود که بخواهم از خط و نشانش بترسم. یک آشغالی بود دقیقا مثل خودم، دلیلی نداشت بگذارم فکر کند بهتر از من است. تلخندی زدم و گفتم: من همه اون کارارو از روی اجبار انجام دادم، هیچ وقت هیچ کدومش به میل خودم نبود. اونی که باید سرشو بندازه پایین تویی که با یه زن متاهل وارد رابطه شدی!
پوزخند زد: هه برا همینه که حوصله دختر جماعتو ندارم، همتون عین همید، یه طوری جیغ و داد می¬کنید که انگار دست و پا بسته بهتون تجاوز شده.
با حیرت گفتم: تو دیگه چه عوضیی هستی!
با بی¬قیدی روی تخت نشست و در حالی که جیب¬های کتش را می¬گشت گفت: دروغه مگه؟ لذتتون به سردرد دادناتون نمی¬ارزه.
- تا حالا با چندتا زن متاهل بودی؟
خندید و بعد جدی شد: فضولیش به تو یکی نیومده.
سوالم را عوض کردم: اصلا با دختریم بودی تا حالا؟
مکثی کرد و همان طور که سیگارش گوشه لبش بود، گفت: می¬دونی چرا با زنی بودم که می¬دونستم به یکی دیگه تعهد داره؟
سیگارش را آتش زد، کامی گرفت و دودش را با حوصله توی هوای اتاق پس داد: چون زنا مثل شما دخترا از این لوس بازیا ندارن، انقدری پخته هستن که بدونن خودشونم یه سر این ماجران... از اون مهمتر اونا بیشتر می¬ترسن.
سرم را بین دست¬هایم گرفتم و محکم جمجمه¬ام را فشار دادم. چیزی توی گلویم گیر کرده بود. حس می¬کردم هر لحظه ممکن است از دیدن و شنیدن این همه بی¬شرمی بالا بیاورم. کاش زنده پایم را از در این اتاق بیرون نمی¬گذاشتم. کاش تا ابد همین جا می¬ماندم. تحمل این عوضی بارها راحت¬تر از رو به رو شدن با تمین بود.
--------------------
تمین
مینهو بازویم را گرفت و محکم نگهم داشت. اشاره زد به کیبوم و اونیو؛ به ثانیه نکشیده هر دو جلو آمدند و به ضرب و زور از سالن بیرونم بردند. مینهو نگاهی به اطراف انداخت و جلو آمد، آهسته اما عصبی گفت: آروم باش!
داد زدم: برو کنار هیونگ... ولم کنید...
کیبوم محکمتر بازویم را چسبید و کلافه گفت: یه دقیقه آروم بگیر ببین چی میگه خب!
بی¬اختیار سرش داد زدم: چی می¬خوای بگه؟
رو به مینهو داد و بیدادم را ادامه دادم: می¬خوای بگی وایسم نگاه کنم اون عوضی لنارو به فاک بده!
مینهو کلافه نگاهم کرد، دندان¬هایش را بهم سایید: نخیر، می¬خوام بگم اگه همین الان خفه خون نگیری خودم خفه¬ات می¬کنم.
با حرص تکانی به خودم دادم اما کیبوم و اونیو محکم بازویم را چسبیده بودند. دوباره داد زدم: بگو ولم کنن هیونگ.
مینهو سرش را به علامت منفی تکان داد. صدایم را بالاتر بردم: ولم کنید.
صدای اونیو هم درآمد: آروم بگیر دیگه.
تهدیدآمیز نگاهش کردم: ولم کن هیونگ، ولم کن.
با صدای مینهو هر دو به طرفش سر چرخاندیم: آیش پسره عاشق!
کمی آن طرفتر ایستاده بود و داشت دستمالی را با محلول شیشه کوچکی که توی دستش بود، خیس می¬کرد. یک قدم جلو آمد، زل زد توی چشم¬هایم و با عصبانیتی که کمی تاسف هم در آن احساس می¬شد، توی صورتم غرید: همیشه آدمو به کاری مجبور می¬کنی که نمی-خواد...
گفت و بعد دستمال را روی دهانم گذاشت. قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم، چشمانم روی هم افتادند و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم، توی هتل سارایانو بودم. آرام پلک زدم و دور و برم را نگاه کردم. کیبوم و اونیو تنگ هم روی کاناپه رو به رو خوابشان برده بود. مینهو هم داشت پشت میزش چرت می¬زد. سردرد بدی داشتم اما در حدی نبود که قدرت راه رفتن نداشته باشم. تکانی به خودم دادم و تازه متوجه طنابی شدم که دورتا دور پیچیده و مرا محکم به صندلی بسته بود. نگاهی به پاهایم انداختم و با دیدن طناب دور مچ پایم آه از نهادم بلند شد. نگاه خصمانه¬ای بهشان انداختم و بی¬مقدمه داد زدم: کی منو بسته به این صندلی کوفتی؟
هر سه گیج از خواب پریدند. اونیو سری تکان داد و خواب¬آلود غر زد: زهرمار تازه خوابم برده بودا.
کیبوم کمی جا به جا شد و با صدای دورگه¬ای گفت: چی زدی تو امشب از هوشم نمیری؟! مینهو مگه اِتر نگرفتی جلو بینیش!
مینهو خمیازه¬کشان جوابش را داد: چرا... موندم چطور انقدر زود به هوش اومده!
کفری گفتم: جای این چرت و پرتا دستای منو باز کنید.
اونیو چپ چپ نگاهم کرد و کیبوم همان طوری که کوسن را زیر سرش مرتب می¬کرد، نچ نچی کرد و گفت: بازت کنیم که بری تو مهمونی خون را بندازی؟
سر چرخاندم به طرف مینهو: هیونگ تمومش می¬کنید یا نه؟!
مینهو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: یه ساعت دیگه مهمونی تمومه، الان دستتو بازم کنم باز به مهمونی نمی¬رسی پس داد و بیداد نکن!
صدایم را بالاتر بردم: چرا نذاشتی برم بالا؟ چرا نذاشتی حساب اون عوضیو برسم؟
تکانی محکمی به خودم دادم و داد زدم: چرا جلومو گرفتی هیونگ؟
اونیو و کیبوم صاف سر جایشان نشستند. مینهو بلند شد، میز را دور زد و آمد رو به روی من ایستاد. کمی خم شد و آرام گفت: برا اینکه الان عقل تو کله¬ات نیست. داغ کردی، نمی-فهمی ممکنه چه گندی بزنی!
با خشم نگاهش کردم: باز کن دستامو... باید برم سراغ اون عوضی.
پلکی زد و گفت: باشه اما قبلش، قبل از این که بری خراب بشی رو سر اون عوضی، باید یکی دیگه رو ببینیم...
نگاه سوالیم را که دید ادامه داد: لنا... قبلش باید لنارو ببینیم.
گیج زمزمه کردم: لنا... لنا برا چی؟
مینهو روی میز نشست و خونسرد گفت: می¬گم داغی برا همینه دیگه؛ ببینم تو اصلا متوجه شدی که لنا خودش با جی دی رفت بالا... نه اجباری بود نه زوری!
کمی به طرفم خم شد و خیره توی چشم¬های بهت زده من شمرده شمرده تکرار کرد: خودش... با... پای... خودش!
کیبوم از پشت سر بشکنی زد و گفت: ماجا... منم دیدم. خودش رفت.
اونیو گیج گفت: ولی چرا... چرا رفت؟
مینهو شانه بالا انداخت و گفت: وقتی بیاد می¬فهمیم.
پووفی کشیدم و غریدم: جای این مزخرفا دستای منو باز کنید.
مینهو بی¬میل نگاهم کرد. چشمانم را بستم و بلندتر گفتم: باز می¬کنید این طناب کوفتیو یا نه؟!
مینهو با غیظ از جا پرید، دست روی شانه¬ام گذاشت و چشم توی چشمم گفت: آروم... چی شده مگه عین دیوونه ها لگد میندازی!
ملتمسانه نگاهش کردم: هیونگ تروخدا بازم کن.
سر تکان داد: بازت می¬کنم اما حق نداری تا وقتی نگفتم پاتو از در این اتاق بیرون بذاری.
پووفی کشیدم و سر تکان دادم. مینهو دست برد و گره طناب را آرام آرام باز کرد. توی همان حال گفت: تمینا یه ربع فقط یه ربع خونسردیتو حفظ کن.
گره باز شد. دست روی شانه¬هایم گذاشت و ادامه داد: ما باید بفهمیم جی دی چی به لنا گفته!
بی¬حوصله زمزمه کردم: الان این چه اهمیتی داره؟
- معلومه که اهمیت داره، حتما یه چیزی هست که لنارو مجبور کرده باهاش بره تو یه اتاق...
آهم در آمد. یکی زدم به پیشانیم و با یاد آوری اتفاقی که افتاده بود، حس کردم همه وجودم آتش گرفته، صدای مینهو را شنیدم: حتما یه چیزی غیر از اون هارد بوده، باید بفهمیم چی!
سردرگم گفتم: شاید ترسوندتش، تهدیدش کرده، از اون عوضی هر کاری برمیاد.
مینهو زانو زد تا طناب دور پایم را باز کند: نه به لنا نمی¬خوره که با یه تهدید ساده همراهش بره، حتما یه چیز بزرگتر بوده.
نگاهش کردم: چرا می¬خوای ازش سردربیاری؟
حق به جانب جواب داد: به خاطر توی احمق، اگه نفهمیم سر چی تهدیدش کرده که تو دفعه بعد یه جنازه میزاری رو دستمون.
خیره توی چشم¬هایش غریدم: دفعه بعدی وجود نداره هیونگ، همین امشب اون جنازه رو میندازم تو بغلتون.
مینهو اخم ریزی کرد و چیزی نگفت. کیبوم نگاهی به اونیو انداخت و رو به مینهو گفت: من جای تو بودم حالا حالاها دستاشو باز نمی¬کردم.
مینهو ساکت نگاهش کرد و سکوت چند ثانیه¬ای اتاق با صدای در شکست.
- بیا تو...
منشی سرک کشید داخل اتاق و گفت: کیم جونگین شی همراه با یه خانمی اومدن!
مینهو تند گفت: یه دقیقه دیگه بفرستشون تو...
بعد دوباره خم شد به طرف من و صدایم زد: تمینا؟ تمین؟
نگاهش کردم: هیچ کاری نکن خب؟ بزار ما خودمون همه چیو حل می¬کنیم، تو هیچی نگو...
با تقه¬ای که به در زده شد، صاف ایستاد و نگاه من ثابت روی پارکت اتاق ماند. صدای جونگین و بعد صدای کفش پاشنه بلندی توی کاسه داغ سرم پیچید.
مینهو گفت: عا جونگینا...
- انیو هیونگ.
صدای خفه لنا را که شنیدم بی¬اختیار یک قطره اشک روی صورت داغم ریخت: انیو...
- بیا جلوتر لناشی.
صدای قدم¬¬هایش نزدیکتر شد. دوباره صدای مینهو را شنیدم: جونگینا درو ببند.
در که بسته شد. کمی سرم را بلند کرد و نگاهم با نگاه نگران کیبوم تلاقی کرد. کیبوم ریز سر تکان داد. به وضوح می¬توانستم ببینم که از واکنش من واهمه دارد. اونیو نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت: بشین لناشی.
از گوشه چشم مینهو را دیدم که برای لنا صندلی را کمی عقب کشید. دوباره سر پایین انداختم، نمی¬خواستم نگاهش کنم. به هزار و یک دلیل نمی¬خواستم حتی چشمم به چشمش بیفتد. اولین و ترسناکترین دلیل هم این بود که خودم هم نمی¬دانستم اگر چشم توی چشم شویم چطور کارش را تلافی می¬کنم. ترجیح می¬دادم فعلا ساکت وسط همان برزخی که بودم بنشینم و گوش بدهم. هر چند مثل روز برایم روشن بود که به دقیقه نکشیده کنترلم را از دست می¬دهم. مینهو مقابل من روی میز نشست و برای چند لحظه وزن نگاهش را روی خودم حس کردم. بعد از لنا پرسید: لنایا جی دی اذیتت کرده؟
لنا چیزی نگفت. اونیو اضافه کرد: اگه چیزی بهت گفته بگو ما حواسمون بهت هست.
باز هم چیزی نگفت. داشت کفرم را در می¬آورد. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. مینهو آب دهانش را قورت داد: بشین تمینا...
نگاهم روی لنا بود که سر پایین انداخته بود و صورتش پشت موهایش پنهان بود. سری تکان دادم و رو به چهار جفت چشم نگرانی که به من دوخته شده بودند گفتم: تنهامون بزارید.
مینهو بلند شد: یا...
بلندتر تکرار کردم: تنهامون بزارید.
مینهو نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. بعد رو به اونیو و کیبوم اشاره کرد: بریم.
کیبوم نگاه وحشت زده¬اش را بین من و لنا چرخاند. بعد به ضرب و زور اونیو و مینهو که مچ دستش را کشیدند از اتاق بیرون رفت. جونگین نگاهی به لنا انداخت و آهسته گفت: اگه کاری داشتی بیرونم.
سر تکان دادم  و در اتاق بالاخره بسته شد. چند قدم جلوتر رفتم و رو به رویش دست به کمر ایستادم. هنوز نگاهم نمی¬کرد.  نفس عمیقی کشیدم و رو به رویش نشستم. دست جلو بردم و موهایش را کنار زدم. زیر دستم لرزش محسوس بدنش را حس کردم. حالا صورتش را می¬دیدم اما چشم¬هایش را به زمین دوخته بود. نگاهش کردم. قفل کرده بودم، نمی¬دانستم باید با این موجود حرف گوش نکن خواستنی چه کنم. نه دلم می¬آمد اذیتش کنم و نه می-توانستم چشم روی حقیقت ببندم. دلخور پرسیدم: چرا باهاش رفتی؟
کمی سرش را تکان داد، دست¬هایش روی دامن لباسش مشت شدند. اما خبری از صدا نبود. مکثی کردم و گفتم: نمی¬خوای حرف بزنی؟
با صدای ضعیف و گرفته¬ای گفت: چیزی ندارم بگم.
بی¬اختیار پورخند زدم: نداری؟ چیزی نداری بگی؟
بلند شدم دستی به موهایم کشیدم و همه زورم را زدم به آن حالت عجیب و غریبی که دوباره داشت خودش را توی جلد من جا می¬کرد، بی¬توجه باشم. ولی مگر می¬شد؟ مگر می¬توانستم؟ چهره جی دی که یادم می¬افتاد با آن پوزخند روی اعصابش، دلم می¬خواست تا شعاع صد متریم بزنم همه چیز را بشکنم. دندان¬هایم را بهم ساییدم. بی¬اختیار دست جلو بردم و موهای پس سرش را گرفتم و عقب کشیدم. صورتش درهم رفت و بالاخره مجبور شد توی چشم¬هایم نگاه کند. کمی خم شدم و چشم توی چشمش گفتم: جلوی چشم من با اون مرتیکه رفتی توی یه اتاق چیزیم نداری بگی؟ فکر نمی¬کنی حداقل کاری که باید بکنی یه توضیح قانع کننده¬س!
پلک زد و اشک از چشمانش جوشید. حرف نزدنش داشت بیشتر عصبانیم می¬کرد. موهایش را بیشتر کشیدم. آخش در آمد. غریدم: حرف بزن لنا دیوونم نکن... چی بهت گفت که همراهش رفتی؟
نالید: نمی¬تونم.
داد زدم: چرا؟ چرا نمی¬تونی لعنتی؟
به هق هق افتاد. موهایش را رها کردم. به ضرب روی صندلی افتاد و صورتش را با دست¬هایش پوشاند. کفری گفتم: حرف می¬زنی یا نه؟ چرا نمی¬تونی؟ حرف بزن لعنتی.
همان طور گریان نالید: اگه بگم تورم از دست میدم.
رو به رویش روی میز وا رفتم. چرا نمی¬فهمیدمش؟ این چه دیواری بود که بین من و خودش کشیده بود. چرا عبور از آن انقدر سخت بود؟ از چی داشت این طور با جان و دل محافظت می¬کرد. با غیظ گفتم: یا همین امشب همه چیزو میگی، یا هیچکدوممون زنده از این در بیرون نمی¬ریم.
یکه خورد. دست¬های لرزانش را پایین آورد و شوکه نگاهم کرد. خم شدم به طرفش: چیو داری قایم می¬کنی لنا؟ این چیه که انقدر برات مهمه؟
بینیش را بالا کشید و نگاهش را از من گرفت. صدای گرفته¬اش توی اتاق پیچید: دور من یه نفرین هاله زده، یه مرز که هر کی ازش رد شده ازم متنفر شده... بزار جادوم برات سر جاش بمونه، التماست می¬کنم این طلسم لعنتیو نشکن، لحظه¬ای که شکسته بشه من میشم بدترین و دردناکترین خاطره زندگیت، اونوقت دیگه هیچکس تو زندگیت اشتباه¬تر از من پیدا نمیشه!
عصبی تلخند زدم: واضح حرف بزن ببینم چی می¬گی؟ منظورت از طلسم چیه؟ کدوم نفرین؟
سر بلند کرد. زل زد توی چشم¬هایم و گفت: بیا بهم بزنیم. تمومش کنیم.
---------------
لنا   
سر بلند کردم. بالاخره که چی؟! باید همین جا تمامش می¬کردم قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشد. قبل از اینکه همه چیز را بفهمد و از من متنفر بشود، باید عقب می¬کشیدم. می¬دانستم گیج می¬شود. می¬دانستم عصبانی می¬شود، توضیح می¬خواهد، باور نمی¬کند اما حالا توی این لحظه این تنها فرصتی بود که برایم باقی مانده بود. فرصتی که هر چند او را ناراحت می¬کرد و دلخور اما هر چه که بود بهتر از تنفر بود. بهتر از یک خاطره وحشتناک بود. حالا دردش برای هر دویمان کمتر از وقتی بود که همه چیز را می¬فهمید. زل زدم توی چشمانش و گفتم: بیا بهم بزنیم. تمومش کنیم.
تا چند لحظه حرفی نزد. حتی خودم هم باورم نمی¬شد که روزی زل بزنم توی چشم¬هایش و این کلمات را به زبان بیاورم. اما موضعم را حفظ کردم. اخم ریزی کرد و بعد طوری که انگار درست نشنیده گفت: چی؟ چیکار کنیم؟
آب دهانم را قورت دادم. حتی فکرش را هم نمی¬توانستم بکنم که بتوانم دوباره آن جمله¬ را به زبان بیاورم. بی هیچ حرفی نگاهش کردم. زمان لازم داشت تا حرفم را تجزیه و تحلیل کند. چند لحظه در سکوت و بهتی کشنده گذشت. بعد پوزخندی زد و سرش را بالا گرفت. نگاهم کرد: معلوم هست چه مرگت شده؟ ازت توضیح می¬خوام میگی نمی¬تونم، میگم چرا؟ شعر تحویل من میدی، حالام داری می¬گی بیا بهم بزنیم؛ مستی؟!
سرم را به طرفین تکان دادم یعنی نه؛ مکثی کرد و بعد دوباره پرسید: شوخی می¬کنی؟
دوباره سرم را به علامت نه تکان دادم. همه زورم را زدم تا صدایم را پیدا کنم و توضیح بیشتری بدهم. هر چند می¬دانستم عمرا قانع شود. شمرده شمرده گفتم: ازم نخواه دلیلشو توضیح بدم، چون حاضرم بمیرم اما به زبون نیارمش! فقط بیا تمومش کنیم. این طوری هر دومون کمتر آسیب می¬بینیم.
مشتش را روی میز کوبید. صدایش بالا رفت: لنا یه کلمه بهم بگو اون عوضی چی بهت گفته که این طوری داری گند میزنی به همه چی؟
- اون چیزی نگفته، فقط بیا تمومش کنم.
یک دفعه بلند شد و براق شد توی صورت من: یه بار دیگه تکرارش کنی قسم می¬خورم یه بلایی سرت بیارم.
کز کردم توی صندلی و سعی کردم نگاهم به نگاهش نیفتد. همه وجودم داشت می¬لرزید اما به طرز عجیبی هنوز قدرتش را داشتم قانعش کنم که این رابطه را تمام کنیم. حالا دیگر داشت داد می¬زد: چی بهت گفته که این طور ترسیدی؟
به خودم جرئت دادم و بلند شدم. بخاطر فاصله کمش تقریبا سینه به سینه هم ایستاده بودیم هر چند قد تمین بلندتر بود. من تا سرشانه¬اش بیشتر نبودم. دستانم مشت شدند. هر اتفاقی که می¬افتاد باز بدتر از فهمیدن کل قضیه نبود. گفتم: اون هیچی نگفته، من خودم اینو می¬خوام.
شوکه یک قدم عقب کشید. نگاهش کردم. ناباوری توی صورتش موج می¬زد: تو می¬خوای؟
سر تکان دادم. تک خنده¬ای کرد و بعد جدی شد: می¬خوای بهم بزنیم، خودت...؟!
برای نمی¬دانم چندمین بار سر تکان دادم و توی همان سکوت عذاب آورم فریاد زدم: به خاطر خودت... ظاهرم اما فرقی نکرد. تمین جلوتر آمد، دقیق شد توی صورتم و ناباورانه پرسید: خودتی لنا؟ خودتی که داری این حرفو می¬زنی؟
آرام پلک زدم. زمزمه کرد: باورم نمیشه...
عقبتر رفت و بلندتر گفت: باورم نمیشه...
دست انداخت میز پایه بلند گوشه اتاق را با گلدان کریستال رویش چپ کرد. گلدان روی پارکت افتاد و با صدای بدی شکست. تکه¬های شیشه¬ همه جا پخش و پلا شدند. بلافاصله در باز شد و جونگین و مینهو  داخل شدند. جونگین شوکه به تمین و من نگاه کرد. مینهو تند پرسید: چی شده؟
تمین داد زد: بیرون...
مینهو مصر گفت: مگه قول ندادی خونسردیتو حفظ کنی؟
تمین عصبی نگاهش کرد: نمیری بیرون؟
مینهو اخم کرد: نه...
تمین عصبی جلو رفت، یکی دو قدم مانده به مینهو خم شد و طناب¬هایی را که روی زمین بودند را برداشت. بعد رو به من تشر زد: راه بیفت.
آب دهانم را قورت دادم و با تشر دومش تند به طرف در رفتم. یک لحظه به سرم زد فرار کنم اما ترسیدم. صدای شاکی مینهو را شنیدم: چه غلطی می¬خوای بکنی؟
تمین با حرص گفت: می¬خوام یه شب به یادموندنی با دوست دخترم تو هتلت داشته باشم.
همه وجودم لرزید. تمین به طرفم آمد، مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. چند دقیقه بعد توی یکی از اتاق¬های طبقه آخر هتل من وسط اتاق ایستاده بودم و تمام ذهنم داشت حول این می¬چرخید که می¬خواهد با آن طناب¬ها چه بلایی سرم بیاورد.
با یادآوری دفعه آخری که توی یک اتاق با هم تنها بودیم، بی¬اختیار لرز می¬گیرم. تا در اتاق را ببندد و به طرف من بیاید، چند سناریو مختلف از مرگ خودم را جلوی چشمم می¬بینم.
به محض اینکه رو به رویم می¬ایستد با آن چشم¬های سرخ و طناب¬های تو دستش، فاتحه¬ام را می¬خوانم. هول می¬گویم: من باید برگردم خوابگاه، دیر کنم دخترا نگرانم...
با صدایش میخکوب می¬شوم: تو هیچ جا نمیری!
¬جلو می¬آید. نگاهم با طناب¬ها که روی تخت می¬اندازد، می¬رود و تند برمی¬گردد روی صورت جدیش: برو رو تخت...
- چیــ....ـکار... میـ....خوا....ی بکـ....ـنی؟
جلوتر می¬آید و من ناخودآگاه عقب می¬روم: می¬خوام ببینم چقدر جدی هستی؟
- چـــ.....ــی؟
همانطور که جلو می¬آید عقب می¬روم. انقدر که آخر روی تخت می¬افتم: می¬خوام ببینم واقعا منو نمی¬خوای یا مجبورت کردن.
طوری یخ می¬زنم و رمق از بدنم می¬رود که حس می¬کنم یک لایه از وجودم جدا شده و به آسمان رفته، آب دهانم را قورت می¬دهم. خم می¬شود و همان طور که دارد دستانم را با طناب می¬بندد، زل می¬زند توی چشم¬هایم... هیچ قدرت یا اراده¬ای برای مقابله یا مخالفت ندارم. هراسان نگاهش می¬کنم. ضربان قلبم به قدری تند شده که حس می¬کنم همین الان است که قفسه سینه¬ام را بشکافد و بیرون بزند. طناب را محکم می¬کشد و گره¬اش را سفت می¬کند. دستان بسته¬ام را تخت سینه¬اش می¬گذارم، ملتمسانه نگاهش می¬کنم: بذار برم، خواهش می¬کنم اوپا...
پوزخند می¬زند. سر طناب را می¬گیرد و به یکی از میله¬های تاج تخت گره می¬زند. به خودم لعنت می¬فرستم چرا وقتی که می¬توانستم فرار نکردم. اصلا چرا همراه آن کای عوضی پا به چنین جهنمی گذاشتم. آن هم وقتی می¬دانستم تمین این قدر از دستم عصبانیست! هیچ جوابی جز حماقت وجود نداشت. حماقت کرده بودم، حالا هم باید بدجوری تاوانش را پس می¬دادم.
تکانی که به دست¬هایم می¬دهم، باعث پوزخندش می¬شود. چنبره¬اش را از روی من برمی-دارد و کنار تخت می¬ایستد. تهدید می¬کند: حرف نمی¬زنی نه؟
فقط نگاهش می¬کنم حتی قدرت تکان دادن سرم را هم ندارم. سکوتم را که می¬بیند. جلوتر می¬آید. آرام دستش را دو طرف بدنم می¬گذارد و به یک حرکت روی تخت می¬نشیند. سرش را نزدیک می¬آورد. چشم¬هایش درست رو به روی چشم¬های وحشت زده من است. خوب نگاهم می¬کند. زیر نگاه سنگینش به جان کندن افتادم. آرام زمزمه می¬کند: می¬خوای بهم بزنیم؟ از من خسته شدی هوم؟
چشمانم را می¬بندم. نمی¬توانم نگاهش کنم. نوک موهایش پیشانیم را قلقلک می¬دهد. لب می-گزم. خریت فقط برای یک لحظه¬ام بود که فکر می¬کردم می¬توانم با حرف زدن، قانعش ¬کنم. انگشتش را که روی لبم حس می¬کنم چشم باز می¬کنم. آرام لبم را از لای دندانم بیرون می-کشد. نگاهم می¬کند و بعد زبانش را روی لبم می¬کشد. همه وجودم مور مور می¬شود. آهسته و نرم لب¬هایش را روی لب¬هایم می¬گذارد و خیلی زود برمی¬دارد. چند بار تکرارش می¬کند، فقط لب¬هایش را روی لب¬هایم می¬گذارد و برمی¬دارد، کارش هر چه که هست بوسیدن نیست، اما دارد حس¬های مختلفی را توی وجودم بیدار می¬کند! حس¬هایی که از همین نیشترهایشان هم معلوم است چقدر سرکوب شدند و حالا منتظر یک اشاره هستند که خودشان را به اوج برسانند. لعنت به من با بوسه¬ای که حتی بوسه هم نیست تحریک می-شوم!
تمین عقب می¬کشد و نگاهم می¬کند. نمی¬خواهم چشمانم را باز کنم. نمی¬خواهم شرر خواستن را توی چشمانم ببیند. نمی¬خواهم بیشتر از این از خجالت آب بشوم. گرمای نفس¬هایش و بعد حرکت نرم لب¬هایش را که روی گردنم حس می¬کنم، خود به خود همه عضلاتم سفت می-شوند. حتم دارم امشب می¬خواهد تا سر حد مرگ ببردم و برگرداند. انقدر این کار را تکرار کند که آخرسر برای مردن التماس کنم!
نرمی لب¬هایش را مثل یک حلزون کوچک روی پوست گردنم حس می¬کنم. چیزی ته دلم خودش را به قصد کشت به در و دیوار می¬کوبد. دوباره همان کار را تکرار می¬کند. به خودم که می¬آیم می¬بینم دارم دیوانه می¬شوم که گرمای لب¬هایش را کامل روی تنم حس کنم، نه این طور نصف و نیمه.
با این که حالم از این اعتراف بی¬شرمانه بهم می¬خورد، اما مطمئنم اگر فقط چند دقیقه دیگر ادامه بدهد به التماس می¬افتم. محکم لب¬هایم را می¬گزم. همه زورم را می¬زنم که خودم را کنترل کنم. اما نمی¬شود. حرکت ظریف انگشتانش روی قفسه سینه¬ام دارد عقل از سرم می-برد. چشم باز می¬کنم و اولین چیزی که می¬بینم نگاه پیروزمندانه و آتشینش است که صاف دوخته توی چشم¬هایم، به هر بدبختی شده زمزمه می¬کنم: بزار برم.
نگاهش می¬دود روی سرشانه¬ام و بند نازک لباسم، انگشتش را آرام روی سرشانه¬ام می-لغزاند و زیرش می¬اندازد. کمی با آن بازی می¬کند و بعد دوباره نگاهش را بالا می¬آورد. پوزخند می¬زند و با یک حرکت بند را درجا پاره می¬کند. همه وجودم می¬لرزد. توی نگاهش برقی وحشی می¬بینم که تا به حال ندیدم. انگار به کل آدم دیگری شده؛ یقه لباسم را که پایین می¬دهد، نفسم بند می¬آید.چشمانم را محکم می¬بندم و انگشتانش را روی سرشانه دیگرم حس می¬کنم. به ثانیه نکشیده، بند سرشانه چپم را هم پاره می¬کند. تقلا می¬کنم تا شاید معجزه بشود و دست¬هایم باز شود. اما زور طناب¬ها بیشتر از امیدهای احمقانه¬¬ی من است. صدایش را می¬شنوم¬: هیشش آروم باش.
نوک انگشتانش را روی قفسه سینه¬ام حس می¬کنم.
- حیفه چشماتو ببندی لنایا... بازشون کن...
آرام چشمانم را باز می¬کنم و صورت مصممش را دوباره در فاصله چند سانتی متری خودم می¬بینم. پوزخند می¬زند و یک دفعه پیراهنم را پایین می¬کشد. جیغ می¬زنم و توی خودم جمع می¬شوم. هوای خنک اتاق و وزن نگاه تمین را روی وجب به وجب پوستم حس می¬کنم. دستانش آرام به طرف¬ سینه¬هایم می¬رود. بی¬اختیار آه می¬کشم. دارم از هجوم این همه احساس که توی وجودم به طرز دیوانه واری به هم می¬پیچند، عقلم را از دست می¬دهم. صدایش را زیر گوشم می¬شنوم: هنوزم می¬خوای بهم بزنی؟
به غلط کردن افتادم. اما انقدر خجالت کشیدم که حتی قدرت حرف زدن یا نگاه کردن توی چشم¬هایش را ندارم. صورتم را به طرف خودش می¬چرخاند و محکم چانه¬ام را نگه می-دارد. چینی به بینیش می¬اندازد و خیره توی چشم¬هایم می¬گوید: چرا بهم نمی¬گی چی می-خوای هوم؟
نگاهش را روی لب¬هایم سر می¬دهد: باید مستت کنم؟
پلک می¬زنم و قطره سمج اشکی از کنج چشم¬هایم تا لاله گوشم را خیس می¬کند. فشار دستش که روی چانه¬ام بیشتر می¬شود، چند قطره اشک دیگر هم توی همان مسیر رد می¬اندازند. زمزمه می¬کنم: اصلا نمی¬شناسمت...
پوزخند می¬زند: من همونیم که می¬شناختی لنا، فقط مدل دوست داشتنم یکم فرق می¬کنه... من مثل تو نیستم. نمی¬تونم تحمل کنم کسی جز خودم تو تخت خوابت یا هر جای دیگه از زندگیت باشه، من به گرفتن دستت قانع نمی¬شم. به اینکه فقط خوشحال ببینمت، من می¬خوام هر شب...
با چنگی که به سینه¬ام می¬اندازد، جیغ خفه¬ای می¬کشم و به هق هق می¬افتم. فشار دستش را روی سینه¬ام بیشتر می¬کند و با غیظ ادامه می¬دهد: خودم ناله¬تو در بیارم و هر روز تو بغل خودم بیدار بشی...
از پشت پرده اشک نگاهش می¬کنم.
- یکم خودخواهانه¬ست اما حداقل به چیزی وانمود نمی¬کنم که نیستم.
چانه¬ام را به ضرب رها می¬کند و این بار دیگر جلوی گریه¬ام را نمی¬گیرم، بلند بلند گریه می¬کنم. هم از درد ناخن¬های کوتاهش که حس می¬کنم همین الان است فرو برود توی سینه¬ام هم از ترسی که همه وجودم را آتش زده است.
بالاخره کوتاه می¬آید و عقب می¬کشد. با حوصله دکمه¬های پیراهنش را باز می¬کند، درش می¬آورد و روی لباس من می¬اندازد. ناله می¬کنم: بذار برم اوپا خواهش می¬کنم!
انگار اصلا صدایم را نمی¬شنود. با نگاهش بدنم را آنالیز می¬کند. بعد خم می¬شود و توی یک حرکت تنها لباسی که تنم مانده را هم در می آورد. دلم می¬خواهد همین حالا زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. آهسته خودش را بالا می¬کشد، از اصطکاک بدن¬هایمان گر می¬گیرم و می-سوزم. سرش را فرو می¬کند توی گودی گردنم و آهسته نجوا می¬کند: می¬دونی احمقانه¬ترین اشتباه شما زنا چیه؟
نگاهش می¬کنم، تقریبا دیگر هیچ مرزی بینمان وجود ندارد، نفس¬های گرمش توی صورتم پخش می¬شود: اینکه فکر می¬کنید مردام مثل خودتونن، یه عالمه چیز قشنگ و رمانتیک هست که ازتون بخوان!
دستش را پایینتر می¬برد، تا روی کمربند خودش و همان طوری که دارد بازش می¬کند، می-گوید: ولی مردا یه چیز بیشتر از شما نمی¬خوان...
باورم نمی¬شود دارم این حرف¬ها را از زبان تمین می¬شنوم. سری تکان می¬دهم تا شاید این اشک¬های لعنتی بند بیایند اما با هر کلمه¬اش بدتر می¬شود. بلند می¬شود. کمربندش را یک ضرب بیرون می¬کشد و همان طور که دارد دور دستش می¬پیچاند می¬گوید: بدیش اینه منی که عاشقتم و جی دی که فقط از رو هوس می¬خوادت، تو این یه مورد هیچ فرقی با هم نداریم. ولی قول میدم من هات تر باشم.
یک لحظه ماتم می¬برد. نکند فکر کرده من با جی دی خوابیدم که این طور زمین تا آسمان با همیشه فرق کرده؟! خودم به خودم ¬فحش می¬دهم، هر کس دیگری هم بود همین فکر را می-کرد چه برسد به تمین که سر کوچکترین چیزها هم حساس بود. لب می¬گزم و می¬گویم: من با جی دی نبودم.
پوزخند می¬زند: باور کنم؟
بغض راه نفسم را می¬بندد: انقدر به نظرت عوضیم؟
دوباره روی تخت می¬نشیند و زانوهایش را دو طرف بدن من قرار می¬دهد. خم می¬شود و صورتش دقیقا رو به روی صورت من قرار می¬گیرد: به نظرت انقدر هالوام که باور کنم رفتید توی یه اتاق و کاری بهت نداشته؟
می¬خواهم چیزی بگویم اما نیست، توی آن لحظه هیچ توضیحی نیست که قانعش کند. سر تکان می¬دهم: اگه با تلافی کردن حالت بهتر میشه، باشه تلافی کن...
دستش را آرام روی شکمم حرکت می¬دهد. حس می¬کنم بدنم زیر دستش دارد مثل سنگ سفت می¬شود. لب می¬گزم تا دوباره یکی از آن ناله¬های خفت¬بار ناغافل خودش را از گلویم بیرون نیندازد. خیره توی چشم¬هایم می¬گوید: حال من با تلافی کردن، بهتر نمیشه لنایا، من تا تورو به التماس کردن نندازم حالم خوب نمیشه!
فشار دستش را بیشتر می¬کند و نفسم می¬برد. زیر گوشم می¬غرد: نمی¬خوای شروع کنی؟ می¬خوام بشنوم.
قوسی به کمرم می¬دهم و به ثانیه نکشیده گاردم می¬شکند. انقدر حالم بد شده که دیگر اهمیتی به ناله¬های خجالت¬آوری که از گلویم بیرون می¬پرند ندارم. فقط یک چیز می¬خواهم. خلاص شدن از دردی که دارد مثل مار توی پایین تنه¬ام به خودش می¬پیچید. صدای پوزخندش را می¬شنوم و هرچند بی¬فایده اما همه زورم را می¬زنم که دستانم را از حصار این طناب¬های لعنتی آزاد کنم. چند بار دیگر به خودم می¬پیچم تا بالاخره دستش را برمی¬دارد و من نفس نفس زنان روی تخت می¬افتم. خودش را بالاتر می¬کشد. از اصطکاکمان داغ می¬کنم. می¬نالم: تمینا... دستام... دستامو باز کن...
لب¬هایش را روی گوش¬هایم می¬گذارد: چرا؟ می¬خوای چیکار کنی با دستات؟
ناله می¬کنم: بازشون کن.
حالت پوزخند روی لب¬هایش را حس می¬کنم: هر کاری می¬خوای بکنی به خودم بگو.
دیگر اختیار حرف¬هایم را از دست دادم. می¬نالم: می¬خوام لمست کنم، می¬خوام حست کنم، بازشون کن خواهش می¬کنم!
لب¬هایش را پایینتر می¬برد، تا روی گردنم و می¬گوید: نمیشه، تنبیه¬ته.
قوسی به کمرم می¬دهم: پس حداقل محکمتر ببوس.
پوزخند می¬زند: تو نبودی می¬خواستی بهم بزنی؟
حرکت حلزون مانند لب¬هایش روی گردنم دارد دیوانه¬ام می¬کند. بدنم داغ شده، هر تکه از وجودم دارد توی آتش می¬سوزد و چیزی بیشتر و وحشیانه¬تر می¬خواهد، این ملایمت دارد حالم را بد می¬کند. بی¬اختیار می¬گویم: خواهش می¬کنم یکم بیشتر... یکم وحشی¬تر باش حالم بده...
پوزخند می¬زند: دقیقتر بگو چی¬ می¬خوای.
کمی پایینتر می¬رود و لب¬هایش گردنم را لمس می¬کنند. ناله بلندی می¬کنم و نفس زنان می-گویم: خواهش می¬کنم اوپا تمومش کن.
- چیو تموم کنم؟
با لمس بعدیش، طاقتم را از دست می¬دهم، جیغ می¬زنم: باهام بخواب. 
سر بالا می¬آورد و زل می¬زند توی چشم¬هایم: چطوریشو می¬خوای؟
می¬گویم: خودت می¬دونی.
چشمانم را می¬بندم و صدایش را می¬شنوم: التماسم کن!
دردم هر لحظه دارد بیشتر می¬شود: التماست می¬کنم...
- تو چشمام نگاه کن و بگو.
چشمانم را باز می¬کنم. زل می¬زنم توی چشمانش و با گریه تکرار می¬کنم: التماست می¬کنم.
پوزخند از روی صورتش محو می¬شود. جدی می¬گوید: تا بهم نگی چی بین تو و جی دی بوده خبری از نزدیکی نیست.
بلند می¬شود و کنار می¬رود. به خودم می¬پیچم و می¬گویم: خواهش می¬کنم تمینا دارم از درد می¬میرم.
پشت به من می¬ایستد و جدی می¬گوید: تا وقتی حرف نزنی هر دومون باید درد بکشیم.
تکانی به خودم می¬دهم تا بلکه این طناب¬های لعنتی باز شوند اما نمی¬شود. لعنتی لعنتی لعنتی!
نگاهش می¬کنم. لب تخت می¬نشیند و نگاهم می¬کند. می¬نالم: بهت احتیاج دارم خواهش می-کنم.
اخم ریزی می¬کند: حرف بزن لنا.
محکم لب می¬گزم. تهدیدآمیز تکرار می¬کند: نمی¬گی نه؟!
بی¬حرف نگاهش می¬کنم. چرا نمی¬فهمد به خاطر خودش نمی¬توانم چیزی بگویم.
- خودت خواستی.
دست جلو می¬آورد. سرانگشتش را با ملایمت روی ترقوه¬ام می¬کشد و همه وجودم به گزگز می¬افتد. حس می¬کنم همین الان است که از شدت درد بمیرم: باشه میگم... میگم...
سر بلند می¬کند و جدی می¬گوید: می¬شنوم.
- فقط امشب، فقط امشبو باهام باش، صبح همه چیزو بهت می¬گم.
اخم¬هایش را توی هم می¬کشد. یک لحظه صورتش از درد توی هم می¬رود. بعد می¬گوید: وای به حالت اگه بزنی زیر حرفت لنا... دفعه بعد با همین درد ولت می¬کنم تا از هوش بری!
سر تکان می¬دهم: دستامو باز کن.
جدی می¬گوید: اونی که تصمیم می¬گیره منم، تو فقط ناله¬تو بکن.
لب می¬گزم و با هق هق می¬گویم: خواهش می¬کنم اوپا.
چنگ ¬می¬زند به موهایم: چیه درد داری؟
- دارم می¬میرم خواهش می¬کنم تمومش کن.
به ضرب موهایم را رها می¬کند و می¬گوید: حیف که هنوز دوست دارم لنا... وگرنه همین طوری ولت می¬کردم.
--------------------
تمین
بیشتر از یک ساعت بود که زل زده بودم به صورتش با چشمان بسته، بالاخره تکانی خورد و چشم باز کرد. چند بار پلک زد و نگاهش به من که افتاد، خواب از سرش پرید. بلند شدم. ربدوشامبری را از توی کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم. طناب را از تاج تخت باز کرده بودم ولی از دور مچش نه! بی حرف سر جایش نشست، خم شدم، گره طناب را باز کردم و اشاره زدم به ربدوشامبر: بپوشش.
آرام لباس را برداشت و تنش کرد. لبه تخت نشستم و خیره شدم بهش، گره لباسش را که محکم کرد؛ آرام سرش را بالا آورد. چشمانش اما به من نگاه نمی¬کردند. گلو صاف کردم: خب؟
سر پایین انداخت، مکثی کردم و آمرانه گفتم: شروع کن.
آب دهانش را قورت داد. کمربند پارچه¬ای لباسش را به بازی گرفت و با صدای گرفته گفت: من اونی نیستم که فکرشو می¬کنی.
- وقتی حرف می¬زنی، تو چشمام نگاه کن.
سر بلند کرد و نگاهم کرد. چیزی توی نگاهش، حالتی توی اجزای صورتش بود که درک نمی¬کردم. یک جور ترس، یک جور آشفتگی که داشتم دیوانه می¬شدم بفهمم دلیلش چیست. ادامه داد: می¬خواستم بهت بگم... خیلی زودتر از اینا، همون روزی که با بک دنسرات دعوات شد. ولی نتونستم... جرئت نکردم راستش...
گیج زمزمه کردم: چرا؟
دستی به موهایش کشید و نفسش را محکم پس داد. دوباره سر پایین انداخت: برا اینکه هیچکس به اندازه تو از شنیدنش ناراحت نمیشه.
اخم کردم: این چیه که جی دی می¬دونه اما من نه، چیه که به نفع اونه و به ضرر من؟!
تند سر بلند کرد. کمی شوکه به نظر می¬رسید. اما انگار حدس¬هایم خیلی هم غلط نبودند. چون هیچ تلاشی برای انکارشان نکرد. خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. مکثی کردم و گوشی را برداشتم. صدای نگران کیبوم توی گوشم پیچید: یابسیو... یا لی تمین...؟
بی¬حوصله گفتم: بعدا حرف می¬زنیم هیونگ...
تند گفت: نه نه همین الان باید حرف بزنیم...
گوشی را سر جایش گذاشتم و یک ثانیه بعد دوباره شروع به زنگ زدن کرد. نگاهم را روی لنا برگرداندم. جدی گفتم: خب؟
نگاهش را از تلفن که یک بند داشت زنگ می¬خورد گرفت. اما نگاهم نکرد: چیزیه که باعث میشه تا همیشه ازم متنفر بشی...
کفری گفتم: حرف می¬زنی یا بلایی که دیشب سرت نیاوردمو الان سرت بیارم؟
تند تند پلک زد و یک قطره اشک روی دست¬هایش که چنگ می¬زد به ملافه چکید. آهسته زمزمه کرد: من... من فقط نمی¬خوام از دستت بدم...
عصبی یقه¬اش را گرفتم و به طرف خودم کشیدم، صورتش، صورت گریانش حالا فقط چند سانت با صورت من فاصله داشت. غریدم: قبل از اینکه دوباره دیوونه بشم حرف بزن لنا...
هق زد: دوستت دارم...
نمی¬فهمیدمش، چرا اینقدر داشت مقاومت می¬کرد. بلندتر هق زد: بیشتر از هر کسی توی دنیا دوستت دارم.
محکم یقه اش را پس زدم و صدای گریه¬اش بلندتر شد. بلند شدم پشت بهش ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. تلفن هنوز داشت زنگ می¬خورد. عصبی گوشی را برداشتم و داد زدم: گفتم بعدا حرف می¬زنیم کیبوما...
صدای مضطرب مینهو توی گوشم پیچید: تمینا همین الان همین الان لنارو بیارش پایین، کار به جاهای باریک کشیده، رئیس کمپانیش با یه لشگر بادیگارد ریختن اینجا...
چرخیدم و عصبی نگاهش کردم. داشت از ته دل هق می¬زد. صدای مینهو توی گوشم پیچید: تهدید کردن اگه تا یه ربع دیگه لنارو بهشون ندیم زنگ میزنن پلیس، می¬شنوی چی می¬گم؟ تمینا همین حالا بیاید پایین.
چنگی به موهایم زدم و مینهو به التماس کردن افتاد: خواهش می¬کنم خب، قول می¬دم خودم ته و توی همه چیزو در بیارم! تمینا لطفا لج نکن بیارش پایین دختره¬رو...
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: باشه.
مستقیم به طرف در رفتم. خودم هم حال خودم را نمی¬فهمیدم، نمی¬دانستم به خاطر التماس-های مینهو است یا به خاطر هق هق های دردناک لنا که کوتاه آمدم. اما چشمم آب نمی¬خورد لنا حرفی بزند. انگار بیشتر از اینکه نخواهد حرفی بزند، نمی¬توانست به زبان بیاوردش، باید راه دیگری پیدا می¬کردم. به محض باز کردن در، کیبوم همراه چند پیش خدمت از توی آسانسور بیرون آمدند و به طرف من دویدند. کیبوم تند نگاهم کرد و داخل شد. صدایش را شنیدم: لناشی؟ لناشی؟ حالت خوبه؟
لنا هنوز داشت گریه می¬کرد. تا چند ثانیه بعد که کیبوم بازویش را گرفت و کمکش کرد بلند شود، هیچ عکس العملی نشان ندادم. همان طور کنار در ایستادم و خیره شدم به نقطه نامعلومی روی دیوار... کیبوم کمک کرد لنا سر پا بایستد و گفت: باید بریم پایین، اومدن دنبالتون.
لنا به زحمت جلو آمد و توی یک قدمی من ایستاد. کیبوم تیز نگاهم کرد و گفت: بریم لناشی.
لنا تکانی خورد و زیر نگاه سنگین من لنگ زنان از اتاق خارج شد و شانه به شانه کیبوم داخل آسانسور شد. نفسم را پس دادم و محکم در را بهم کوبیدم. انگار فقط یک راه برایم باقی مانده بود.

About LENAWhere stories live. Discover now