About LENA part 18

143 32 5
                                    

ساعت از چهار صبح گذشته که به خانه برمی¬گردم، همه خوابند جز اونیو که تنها روی یکی از مبل¬های سالن کز کرده و توی خلوت خودش غرق شده؛ با صدای پایم سر بلند می-کند و بی¬حوصله می¬پرسد: کجا بودی؟
- بیرون.
سلانه سلانه جلو می¬روم و روی مبل دیگری تقریبا وا می¬روم. نگاهش می¬کنم چقدر با آن وقت¬ها فرق کرده، گاهی زمان انقدر سریع می¬گذرد که اصلا متوجه تغییراتش نمی¬شوی. یک دفعه توی چنین وقت¬هایی که نه شب است نه صبح، تازه متوجه¬ش می¬شوی و حتی حوصله¬ی غصه خوردن را هم نداری. خسته زمزمه می¬کنم: با دوست دخترت کات کردی؟
نیشخندی می¬زند و بعد زانوهایش را توی بغلش جمع می¬کند. نفس عمیقی می¬کشد و می¬گوید: احساس حماقت می¬کنم.
کوتاه می¬گویم: درک می¬کنم!
سر تکان می¬دهد: حماقت توی سن و سال من خیلی دردناکتره تمینا... الان دیگه بیشتر از دست خودم عصبانی می¬شم.
نگاهم را می¬دوزم به نقطه¬ی نامعلومی روی سقف و کلمه¬ها خود به خود به زبانم می¬آیند: دلم می¬خواد بمیرم هیونگ...
تیزی اخمش را از گوشه چشم حس می¬کنم: زده به سرت؟
بغض توی گلویم را پس می¬زنم: آنیا... نگران نباش، حماقت نمی¬کنم. فقط احساسی که الان دارمو بهت ¬گفتم...
نگاهش می¬کنم؛ اخم کرده... طوری که خیالش راحت بشود، می¬گویم: نترس بعضی وقتا این طوری میشم. خود به خود درست میشه...
سر تکان می¬دهد: انتظار شنیدن این حرفو از هر کسی دارم غیر از خودمون چهارتا... یادت رفته چقدر سر جونگ خون دل کشیدیم؟
ذهنم می¬رود و پرسه می¬زند در سال¬های دوری که به نزدیکی دیروزند. زمزمه وار می-گویم: هنوز یه وقتایی یادم میره چه اتفاقی افتاده، کاش همیشه همین طوری بمونه، وقتایی که نبودشو حس می¬کنم، اصلا نمی¬تونم با خودم کنار بیام... این روزا دارم فکر می¬کنم یعنی چقدر خسته شده بوده، چقدر بریده بوده که دست به اون کار زد.
اونیو آه می¬کشد. یک قطره اشک سمج از گوشه چشمش بیرون می¬زند. لب می¬گزم: هیونگ زندگی آدم هر چقدرم از پشت ویترین قشنگ و وسوسه برانگیز باشه، ارزشی نداره وقتی تو دل آدم هیچ دلخوشیی نیست. هیچی نیست که امیدوارت کنه، هیچی نیست که خوشحالت کنه...
صدای سرزنش ناکش را می¬شنوم: بین ماها تو از همه بیشتر خریت کردی که کنار کشیدی، باید می¬موندی رو استیج... جای تو وسط این کثافت کاریا نبود.
تلخندی می¬زنم و خیره به همان نقطه نامعلوم روی سقف جوابش را می¬دهم: دلم می¬خواد زمان برگرده به قبل اون اسپشال استیج کوفتی، به وقتی که اگه کسی بهم می¬گفت فقط با یه دست دادن ساده، دلت می¬لرزه و بزرگترین حماقت زندگیتو می¬کنی، بهش می¬خندیدم. دلم می¬خواد برگردم به تمینی که لنایی توی قلبش نبود هیونگ...
گرفته پرسید: هنوز بهش فکر می¬کنی؟
انگار بپرسد، هنوز نفس می¬کشی یا هنوز قلبت می¬زند. سوالش همین قدر برایم احمقانه است: فکر؟! لنا یه جایی توی بدنمه، نمی¬دونم کجا ولی هر چی زور می¬زنم از خودم بیرون بکشمش نمیشه، نمی¬تونم...
اونیو تکانی به گردنش می¬دهد: یا ببخشش یا بی¬خیالش شو... اما توی این عذاب دست و پا نزن، این جور کینه¬ها آدمو دیوونه می¬کنن.
- مسخره نیست هیونگ، هیچ فکرشو نمی¬کردم تو سی سالگی جای اینکه هنوز رو استیج باشم یا توی تعطیلات با دوست دخترم، یه مرد تنها باشم با یه کینه عمیق و یه کوه فکر و خیال...!
اونیو دوباره آه می¬کشد. چشمانم را می¬بندم و زمزمه می¬کنم: دلم یه دوست داشتن خالص می¬خواد هیونگ... بی دروغ، بی فریب، بی خیانت... انقدر قوی که همه این خاطره¬های بدو از یادم ببره.
-------------------
مینهو یک نگاه به من انداخت، یک نگاه به اونیو و متعجب پرسید: چیزی شده؟
اونیو بی¬انرژی گفت: چیزی نیست فقط یکم خلوت کردیم با هم.
مینهو لبخند نصف و نیمه¬ای زد. قانع نشد اما ادامه¬ هم نداد. کیبوم تند داخل شد و با حرص در را پشت سرش کوبید. جلو آمد و با دیدن سه جفت نگاه سوالی روی خودش گفت: این دختره دیگه داره میره رو اعصابما...
مینهو پرسید: کدوم دختره؟
کیبوم دست به کمر زد و گفت: مسئول انبار، همون گاری صورتیه!
مینهو تصحیح کرد: آئودی...
کیبوم کفرش در آمد: اون لکنته شبیه هر چیزی هست غیر ماشین چه برسه به آئودی!
بی¬حوصله دخالت کردم: چیکار کرده مگه؟
- سه روزه پا پیچ منه، میگه دوستم توی پارکینگ غیبش زده...
بی اختیار اخم کردم. اونیو دستی توی هوا تکان داد و گفت: دکش کن بره بابا...
کیبوم انگار دود از سرش بیرون زده باشد، چنگی به موهایش زد و گفت: فکر کردی نکردم، دختره¬ی کنه ول کن نیست که دیروزو بست نشسته تو لابی یه نوشته هم انداخته گردنش که دوستمو توی پارکینگ هتل شما دزدیدن.
یک تای ابروی من بالا پرید و مینهو جوش آورد: مگه شهر هرته که تو پارکینگ آدم بدزدن اونم هتل ما...
اونیو پرسید: الان کدوم گوریه؟
کیبوم بی¬اعصاب جواب داد: چه می¬دونم بابا کلی جیغ و داد راه انداخت بعدشم گفت، میره با پلیس برگرده.
چشمان مینهو درشت شد: گذاشتی بره؟
کیبوم دست به کمر زد: نباید می¬ذاشتم؟
مینهو دست روی میز کوبید و گفت: معلومه که نباید می¬ذاشتی بره، نمی¬دونی تو چه وضعی هستیم یا خودتو زدی به ندونستن، سرمایه گذارامون بو ببرن کارمون در اومده...
کیبوم جبهه دفاعیش را شکست و گفت: خب بابا حالا طرف دیوونه ست یه چیزی میگه، قرار نیست که حرفاش راست باشن!
نفس عمیقی کشیدم و قبل از اینکه مینهو دوباره به کیبوم بپرد و تا خود شب گفت و گوی تیک تاک وارشان را ادامه بدهند، زمزمه کردم: راسته...
هر سه شوکه به طرف من چرخیدند. اونیو پلک زد: الان وقته شوخیه؟
چنگی به موهایم زدم و گفتم: شوخی نمی¬کنم، دوستشو من با خودم بردم.
کیبوم از سر ناباوری پوزخندی زد و گفت: یا لی تمین از کی زدی تو کار آدم ربایی اونم تنهایی؟
مکثی کردم و جواب دادم: آدم ربایی نبود. خودش با پای خودش اومد.
کیبوم کفری گفت: آره ولی حتما نوک اسلحه¬ت رو کمرش بوده!
جدی گفتم: اسلحه¬یی در کار نبود.
مینهو عصبی پرسید: الان کجاست؟
اونیو چشمانش را توی حدقه چرخاند و پرسید: اصلا برا چی بردیش؟
نگاهم را از هر سه تایشان گرفتم و اخم¬هایم توی هم رفت: دوست اون دختره، لناست...
اونیو شوکه زمزمه کرد: لنا...؟ لنای گرلز اوارد؟
سرم را به معنی مثبت تکان دادم. چند لحظه طول کشید تا هضم کنند چه اتفاقی افتاده، اونیو ماتش برد و مینهو قبل از هر واکنشی رو به کیبوم تشر زد: کیبوما اتاق نگهبانا... برو فیلمای دوربین مدار بسته رو چک کن!
کیبوم نگاهی به من انداخت. چند قدم عقب عقب رفت و بعد بدو از اتاق بیرون زد. مینهو عصبی به طرف من چرخید: چرا زودتر نگفتی؟
بی¬حوصله جواب دادم: چی باید می¬گفتم؟
اونیو عصبیتر گفت: لنارو پیدا کردی، برداشتی با خودت بردیش، اونوقت نباید یه کلمه به ما می¬گفتی؟
بدون هیچ حرفی فقط نگاهش کردم. مینهو با لحنی کنترل شده پرسید: الان کجاست؟ بلایی که سرش نیاوردی؟
اونیو بی¬قرار گفت: پس برا همینه یه هفته¬س سگ شدی پاچه همه¬رو می¬گیری، می¬میری مث آدم بگی دردت چیه!
سر به زیر انداختم و حس کردم دیگر تحمل جو سنگین دفتر را ندارم ولی محال ممکن بود هیونگ هایم بدون توضیح قانع¬کننده¬ای بگذارند پا از این در بیرون بگذارم. از جا بلند شدم و گفتم: چی بهتون می¬گفتم وقتی هنوزم باورم نمیشه دوباره پیداش کردم.
صدای متاسف مینهو را شنیدم: حالش چطوره؟
صادقانه گفتم: من حال خودمم نمی¬دونم چه برسه به اون...
اونیو اخم کرد: می¬خوای باهاش چیکار کنی؟
- نمی¬دونم، هیچی نمی¬دونم هیونگ.
مینهو نزدیکم شد. دست روی شانه¬ام گذاشت و آهسته پرسید: کار احمقانه¬ای که نمی¬کنی؟
با صدایی که ته گلویم داشت خفه می¬شد جواب دادم: بخوامم نمی¬تونم.
-------------------   
کیبوم با حرص دکمه همکف را فشار داد و غر غر کرد: باورم نمی¬شه لنا یه جایی بیخ گوش خودمون بوده و خبر نداشتیم.
بعد به طرف من ¬چرخید: یادته اون دفعه حتی با هم رفتیم پایین، توی یه قدمیمون بوده، همش یه دیوار اون طرفتر...!
پوکر گفتم: خب؟
چشمانش درشت شد: خب؟! یا دارم بهت می¬گم انقدر نزدیکمون بوده، درست بیخ گوشمون...
پریدم وسط حرفش: هیونگ من همون شب لنارو دیدم.
چند لحظه قفل کرد اما خودش را از تک و تا نینداخت: بازم چیزی از عجیب بودن قضیه کم نمیشه...!
در آسانسور که باز شد، جلوتر راه افتادم و به طعنه گفتم: فقط پشت سر من وایسا و هر چی گفتمو تایید کن!
بی¬هوا سرش را تکان داد و بعد چشمانش درشت شد: یا ادای منو در میاری؟
اون تاک یک جایی ته انبار بین قفسه¬های بلند شراب بلاتکلیف ایستاده بود. جینسو هم دست به سینه داشت نگاهش می¬کرد که سر رسیدیم. اون تاک ابروهای نازکش را توی هم کشید و با خشم جلو آمد. بی¬مقدمه پرسید: لنا کجاست؟
جینسو با تعجب نگاهم کرد و من خونسرد پرسیدم: لنا کیه؟
اون تاک سر بالا گرفت. از سر حرص پوزخندی زد و گفت: دوست من؛ مسئول انبار شما یه هفته¬ست که توی پارکینگ هتل شما غیبش زده، اونوقت شما حتی اسمشم نمی¬دونید؟!
بی¬تفاوت پرسیدم: از کجا معلوم خودش جایی نرفته باشه؟
هیستریک سر تکان داد و گفت: هه...! خودش رفته باشه؟
دست توی جیبش کرد، گوشی تلفنی را بیرون کشید و جلوی چشم¬هایم تکان داد: کجا بره بدون گوشیش؟ بدون خبر دادن به خانواده¬ش؟
نگاهم را از گوشی گرفتم و خودم را کنترل کردم که با شنیدن کلمه خانواده پوزخند نزنم. چشمانم را دوختم به چشمان زنی که مثل روز برایم روشن بود دارد دروغ بهم می¬بافد و به تبع از خودش گفتم: خانم محترم ما از هیچی خبر نداریم، اگه دوستتون گم شده نباید به پلیس خبر بدید؟
از عصبانیت لرزید و گفت: همین کارو می¬کنم آقا... همین کارو می¬کنم... من... من فقط امیدوار بودم شماها نخواید لطمه¬¬ای به آبروی هتلتون بخوره!
پوزخند زدم: شما نگران ما نباشید. دنبال دوستتون بگردید.
گوشی را توی جیبش برگرداند و گفت: باشه، پس من با پلیس برمی¬گردم.
گفت و با تنه از کنارم گذشت. جینسو سرک کشید و وقتی مطمئن شد رفته، متعجب گفت: منظورش از لنا همون لنایی نیست که...
کیبوم با سر تایید کرد و جینسو دیگر چیزی نگفت. یک شیشه شامپاین از توی یکی از قفسه¬ها بیرون کشیدم، درش را باز کردم و همان طور با شیشه سر کشیدم.
کیبوم دست به سینه نگاهم کرد. نفسی گرفتم و رو به جینسو گفتم: یونگ جی وا... لیست آدمای نزدیکشو می¬خوام.
-------------------  
لنا
سه روز گذشته و من هر سه روزش را توی درد سوختم. بیشتر از ردهای کمربند روی بدنم، که حالا دیگر کبود کبود شدند، از دردی که قفسه سینه¬ام را به کل احاطه کرده می-سوزم. نمی¬دانم چه غلطی بکنم با این همه پشیمانی، با این همه حسرت... کاش روزی که فهمیده بودم حامله¬ام برمی¬گشتم و همه چیز را می¬گفتم. کاش نمی¬ترسیدم بعد از به دنیا آمدن ارین دوباره خودم را براند و حسرت دیدن دخترم را به دلم بگذارد. کم جهنمی نبود این فکر و خیال¬ها... کم به خاطرش بی¬خواب نشده بودم. مدت¬ها طول کشیده بود تا بتوانم تصمیم قاطعی بگیرم. هر چند می¬دانستم ممکن است چه پشیمانی برایم به بار بیاید، اما باز نتوانسته بودم به جدایی از ارین فکر کنم. نتوانسته بودم؛ نفرت توی نگاه آخرش بدجوری دست و دلم را سست کرده بود. می¬دانستم به بچه¬ی خودش رحم می¬کند و بلایی سرم نمی¬آورد اما ترسیده بودم. بزرگترین ترس زندگی یک مادر به جانم چنگ انداخته بود و باعث شده بود این همه سال صدای اتفاقی به این بزرگی را هم در نیاورم. حالا چطور می¬گفتمش؟ از کجا شروع می¬کردم که مثل چند شب قبل از خشم دیوانه نمی¬شد؟ نمی¬شد، هر طوری حساب می¬کردم آخرش هر دویمان صاف می¬افتادیم توی جهنمی به مراتب بدتر از این... اما راه دیگری نبود. چاره¬ای نداشتم.
این بار که صدای لاستیک ماشینش به گوشم رسید، بلند شدم. دست¬هایم مشت شدند و بی¬هیچ مکثی پایین پله¬ها را رفتم. به طبقه پایین که رسیدم، تمین توی چارچوب در ایستاده و آجوما به استقبالش رفته بود. بی سر و صدا جلو رفتم و هر دویشان با دیدنم، ساکت شدند. آجوما برای تمین سر خم کرد و به آشپزخانه برگشت. من اما همان جا زیر نگاه سنگینش خشکم زد. پیرزن که دوباره برگشت، نگاهم را از روی کیف دستیش بالا کشیدم تا روی صورت همیشه بی¬تفاوتش و رفتنش را تماشا کردم. این طور که بویش می¬آمد دوباره باید لال می¬شدم و درد کمربندهایش را به جان می¬خریدم. آجوما آرام در را پشت سرش بست و تمین جلو آمد. از جایم تکان نخوردم. نگاهش هم نکردم. با اینکه چنین حقی نداشتم اما از دستش دلخور بودم. حداقل دلم می¬خواست نگاهش که به سر و صورت کبودم افتاد، کمی از خودش خجالت بکشد. اما بیشتر از دلخوری، دلم برای تمینی که جز شیطنت، جز حرص دادن، جز دلداری کار دیگری در حقم نمی¬کرد، لک زده بود. نمی¬دانستم چقدر دیگر زمان لازم داشت، چند بار دیگر باید کتک می¬خوردم و کنایه می¬شنیدم تا بشود همان آدمی که می¬شناختم. همانی که بیشتر از هر کس دیگری در دنیا دوستش داشتم و هنوز هم دارم.
رو به رویم ایستاد. نگاهم به کفش¬هایش بود. صدایش را شنیدم: برا چی اومدی پایین؟
با صدای گرفته گفتم: خودت گفتی هر وقت میای باید بیام پایین...
لحنش جدی¬تر شد: اینم گفتم که وقتی حرف میزنی تو چشمام نگاه کنی.
نمی¬دانستم از اینکه هنوز حرف¬هایش را از یاد نبرده خوشحال باشم یا نه، سر بلند کردم و زل زدم توی چشم¬هایش، توی این چشم¬ها، لای این نگاه هیچ اثری از تمینی که می¬شناختم نبود. انگار یکی دیگر جسمش را دزدیده باشد، صدایش را کش رفته و حالا رو به رویم ایستاده باشد، داغ دلم را تازه ¬کند!
پوزخند زد: خوب همه چیو یادت مونده...
عقب کشید و دوباره به سمت در ¬رفت. مکثی ¬کرد و دوباره بازش ¬کرد. کنار کشید و دختر قد بلند و مو بوری داخل ¬شد. زیر نگاه متعجب من جلو ¬آمد و با ناز رو به رویم ¬ایستاد. نگاهم روی صورت دختر که با لایه غلیظی از آرایش داشت برق می¬زد، خشک شده بود که با صدای تمین تکانی ¬خوردم و به خودم آمدم: برو بالا...
دختر پشت چشمی نازک ¬کرد، آرام از کنارم گذشت و پله¬ها را بالا رفت. تمین آمد و رو به رویم ¬ایستاد. با اخم نگاهش ¬کردم. بدجوری احساس حماقت می¬کردم.
پوزخندی زد و سر جلو آورد. نگاهم روی لب¬هایش دوید. بعد دوباره به چشم¬هایش بر¬گشت: اینم یادته که بهم گفتی مهم نیست کسی که توی تخت¬خوابمه تو باشی یا کس دیگه¬ای...
دست¬هایم مشت ¬شدند. همه زورم را ¬زدم صدایم نلرزد، نزنم زیر گریه: یادمم هست که گفتم اینکه خوشحال ببینمت برام کافیه!
گوشه لبش کج و پوزخندش کم کم تبدیل به قهقهه شد. نمی¬دانم چرا از خنده¬اش ¬ترسیدم. خنده¬اش که تمام ¬شد خونسرد پرسید: چی باعث شده فکر کنی الان خوشحال نیستم؟
ماتم برد. برای یک لحظه از تمام احساسات دنیا خالی ¬شدم، صدای خنده¬اش توی وجودم طنین انداز شد. کی انقدر عوض شدی؟ کی انقدر عوضی شدی؟
نزدیکتر آمد. دست روی شانه¬ام گذاشت و من را به خودش نزدیک کرد. نمی¬دانستم از عطر تنش لبریز شوم یا از زهر جملاتی که زیر گوشم می¬گفت، بمیرم: اشتباه نکن، بهت که گفتم مردا یه چیز بیشتر از شما زنا نمی¬خوان... می¬دونی که چیه؟ هومم؟
بین بهشت و جهنم عجیبی گیر افتاده بودم. هر لحظه در اوج حماقت انتظار داشتم عقب بکشد و بگوید دارد شوخی می¬کند. اما صدایی توی سرم می¬گفت؛ کجای وضعیت ما شبیه شوخی است؟
تمین با مکث عقب کشید. از کنارم گذشت و پشت سر دختر مو بور پله¬ها را بالا رفت. توی راهرو که تنها ¬شدم، حس کردم در و دیوار خانه همه دارند با ترحم نگاهم می¬کنند. دور تا دورم پر از چشم¬های نامرئی بود که زل زده¬ بودند به من و پیش خودشان فکر می¬کردند چطور قرار است این پایین غمبرک بزنم و صداهای طبقه بالا را تحمل کنم؟! طبقه بالا... حتی فکرش هم دیوانه¬ام می¬کرد. چطور باید عین احمق¬ها این پایین می¬نشستم و تحمل می-کردم پدر بچه¬ام با یکی دیگر بخوابد؟
--------------------      
تمین
وارد اتاق که می¬شویم، صاف به طرف پنجره می¬روم و بازش می¬کنم. چشم می¬بندم و نسیم خنک بیرون را روی پوستم حس می¬کنم. صدای دختری که همراهم آمده را می¬شنوم: می-خوای همون جا وایسی عزیزم؟
بدون اینکه به طرفش بچرخم می¬پرسم: مینهو شیرفهمت نکرده؟ فقط قراره تا این بالا همراهم بیای و بعدم بگیری بکپی... همین...
به طرفش که می¬چرخم تند یقه کتش که تا روی سرشانه¬اش پایین داده را درست می¬کند و با تعجب می¬گوید: به خاطر اون دختره¬س که پایین دیدیم؟
اخم می¬کنم. فرصت طلبانه می¬پرسد: می¬خوای حرصش بدی آره...؟ می¬خوای یکم برات سر و صدا کنم بسوزه؟
با غیظ می¬غرم: خفه... یه کلمه دیگه حرف بزنی از همین پنجره میندازمت بیرون...!
لب¬هایش را جمع می¬کند و دیگر چیزی نمی¬گوید. بی¬توجه به او به طرف حمام می¬روم و در را هم پشت سرم قفل می¬کنم. آب را باز می¬کنم و زیر جریان ملایمش اشک¬های قفل شده توی چشمانم را رها می¬کنم. چرا لنا... چرا باید به جایی برسم که تو برایم از این هرزه¬ هم پایین¬تر باشی!
---------------------
لنا
دستم روی دستگیره خشک می¬شود. صدای ناله دختر چاقو می¬شود و صاف فرو می¬رود وسط سینه¬ام... عقب عقب می¬روم و پشتم به دیوار راهرو می¬چسبد. باور نمی¬کنم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند و با چشمان خودم هم ببینم باورم نمی¬شود تمین این طور پا گذاشته باشد روی همه چیز... باورش نمی¬کنم. چند ثانیه مرگ آور طول می¬کشد تا به خودم بیایم و با نهایت سرعتم از آنجا دور شوم. یک جایی گوشه یکی از اتاق¬های طبقه پایین، توی دورترین نقطه به آن اتاق خواب لعنتی توی خودم کز می¬کنم و اشک¬هایم روی صورتم می-ریزند. نمی¬شود، نمی¬توانم این تمین را باور کنم. نمی¬توانم باور کنم این همان مردیست که دخترش را توی وجود خودم با عشق پرورش دادم. چطور ارین را بسپارم دست مردی که بیخ گوشم دارد به من خیانت می¬کند؟! چنگ می¬زنم به موهایم و توی سکوت سنگین خانه زار می¬زنم. چطور این شب لعنتی را به صبح برسانم؟
---------------------   
تمین
اونیو که دست روی بازویم می¬گذارد و تکانم می¬دهد به خودم می¬آیم: کجایی؟ سه ساعته داریم صدات می¬کنیم!
سر جایم جا به جا می¬شوم و گیج نگاهم را روی صورت همگی می¬چرخانم. مینهو نفس عمیقی می¬کشد و کیبوم با حرص تکیه می¬دهد به پشتی صندلی چرخدارش، جینسو نگران نگاهم می¬کند و اونیو دوباره می¬پرسد: با لنا حرفت شده؟
بی¬اختیار اخم¬هایم توی هم می¬رود. بدون هیچ مقدمه¬ای بحث را عوض می¬کنم: راجع به افتتاحیه شهربازی، تیزرای ارین دیگه باید آماده شده باشن... چطوره که علاوه بر شبکه¬های تلوزیونی، توی بیلبوردای سطح شهرم پخشش کنیم؟
مینهو همان طور که دارد با خودکار توی دستش بازی می¬کند، می¬گوید: افتتاحیه رو ما بهش می¬رسیم.
اونیو ادامه حرفش را می¬گیرد: تو بهتره برگردی پیش لنا...
نفس توی سینه¬ام را پس می¬دهم و بلند می¬شوم: باشه، پس میرم به کارای مهمتر برسم.
رو به جینسو می¬کنم: هیونگ لیستی رو که خواسته بودمو آماده کردی؟
جینسو نگاهی به بقیه می¬اندازد و سر تکان می¬دهد. صدای کیبوم در می¬آید: یا...
چنگی به موهایش می¬زند و می¬گوید: ولش کن بزار بره...
انقدر جدی نگاهش می¬کنم که دوباره به حرف می¬آید: با نگه داشتنش فقط خودتو عذاب میدی، بزار بره!
نگاهم را روی جیسنو برمی¬گردانم. کوتاه می¬گویم: بریم هیونگ و به طرف در می¬روم. هیچ کدامشان نمی¬فهمند توی قلب من، توی وجود من، چه آتشی در حال سوختن است. هر قدر هم که با هم صمیمی باشیم باز هم نمی¬فهمند، چهار سال تمام، حال من چیزی شبیه مردن است. از هتل که بیرون می¬زنیم حس می¬کنم از یک توده هوای سنگین و مسموم بیرون زده¬ایم. مسیر خانه جونگین را پیش می¬گیرم و جینسو زیر گوشم لیست آدم¬های نزدیک به یونگ جی وا را یکی یکی می¬خواند و توضیح کوتاهی درباره هر کدام می¬دهد. 
---------------------  
جونگین قوطی¬های سودا را روی میز می¬گذارد و کنارم می¬نشیند. جینسو رو به عکسی که توی تلوزیون بزرگ خانه جونگین نقش بسته می¬گوید: سانگ ایل چون... یکی از بزرگترین گالری¬دارای سئول... مرتب بین سئول و پاریس در رفت و آمده، یه لژ مخصوص توی یکی از گرونترین رستورانای هانام داره که توش قرارا و معاملات مهمشو انجام میده، یه سری شایعه¬ها هست که میگن همجنسگراست. البته ظاهرشم یکم عجیبه...
بعد گوشه لبش را می¬جود و جمله¬اش را تکمیل می¬کند: یه جورایی... همون... عجیبه...!
جونگین نگاهی به من می¬اندازد و یک تای ابرویش بالا می¬پرد.
یکی از سوداها را برمی¬¬دارم و می¬پرسم: رابطه¬ش با یونگ جی وا چیه؟
- خب میشه گفت یکی از شرکا و مشتری¬های ثابته، البته در ظاهر اینجوره... ولی خب میگن خیلی از دخترا و پسرایی که توی بار یانگ جی وا کار می¬کننو، همین یارو براشون جور می¬کنه...
خیره به صورت استخوانی سانگ ایل چو می¬مانم. دندان¬هایم را بهم می¬سایم و نفرت به سرعت برق همه وجودم را آتش می¬زند. بطری سودا زیر فشار انگشت¬هایم دارد له می¬شود که جونگین زیر گوشم زمزمه می¬کند: خوبی؟
اخم¬هایم را توی هم می¬کشم و می¬گویم: هیونگ ببین امشب پاتوقش کجاست.
به طرف جونگین می¬چرخم: جونگینا امشب باید یکم بیشتر از همیشه هات باشی... و نگاهم را روی یقه باز تی¬شرتش سر می¬دهم. تکیه می¬دهد و پوزخند می¬زند.
--------------------- 
جیسنو خودش را از لای جمعیت بیرون می¬کشد و به طرف عرشه می¬آید. دستی به سر و صورت سرخش می¬کشد و نفس نفس می¬زند: اون پایین افتضاحه...
جونگین چینی به بینیش می¬اندازد و می¬پرسد: اون یاروام اومده؟
جینسو خودش را باد می¬زند: آره، پنج دقیقه پیش اومد.
نگاهم را از امواج سیاه و متلاطم آب که زیر نور چراغ¬های ساحل دارند ریز ریز موج می¬خورند می¬گیرم و به جونگین می¬دهم. دست جلو می¬برم و دکمه¬ی اول و دوم پیراهنش را باز می¬کنم. یقه¬اش را کمی عقب می¬دهم و می¬گویم: جونگینا می¬خوام تو همون نگاه اول کارشو بسازی.
گوشه لبش کج می¬شود. نگاهم را روی صورت جینسو برمی¬گردانم: میای؟
یک قدم عقب می¬رود: نه... ترجیح می¬دم همین جا تو عرشه باشم.
سر تکان می¬دهم و همراه جونگین به طرف پله¬های کشتی می¬رویم. از دو سالن اول که گوش تا گوش پر از زن¬ها و مردان نیمه مست هستند می¬گذریم و به سالن آخر می¬رسیم. دو بادیگارد غول تشنی که جلوی در ایستاده¬اند چپ چپ نگاهمان می¬کنند. مردی لاغر اندام، با دستکش¬های سفید و چهره¬ای بی¬روح جلو می¬آید. سر خم می¬کند و بدون هیچ حرفی دعوتنامه را کف دستش می¬گذارم. دوباره سر خم می¬کند و در سالن را برایمان باز می¬کند. سالن سوم از دو سالن قبلی کوچکترست اما فقط تزئینات اضافی و نقاشی¬های زننده روی در و دیوارش به اندازه یک کشتی معمولی آب خورده است! جو عجیب و سنگین فضا با نور سرخ ماتش روی اعصابم است. هر طرف را که نگاه می¬کنی دوتا مرد را می¬بینی که تا حلق هم رفتند و طوری در هم می¬لولند که حال آدم را از جنس نر بهم می¬زنند. جلوتر که می¬رویم جو بدتر هم می¬شود، چشمم را روی بدن¬ نیمه برهنه و کلا برهنه به ظاهر مردهای توی سالن می¬بندم و صاف می¬روم به طرف جایگاهی که دورتا دورش با چند بادیگارد گردن کلفت، ساپورت شده... دست توی جیبم فرو می¬کنم و رو به یکی از همان زبان¬نفهم¬ها که چهره اروپایی دارد می¬گویم:
we want meet your boss.
مرد نگاه مرددی به ما می¬اندازد و بعد داخل گارد انسانی سفت و سختشان فرو می¬رود. چند لحظه بعد بیرون می¬آید و با لهجه افتضاحی می¬گوید: چاکامن... (یه لحظه)
چند لحظه بعد دوتا از بادیگاردها کنار می¬کشند و چهره استخوانی سانگ ایل چون، زیر نور سرخ رنگ سالن، پیدا می¬شود. از پشت سرش پسرکی کم سن و سال را می¬بینم که دست پاچه پیراهنش را از روی مبل برمی¬دارد و لای تاریکی ته سالن غیبش می¬زند. ابروهایم را در هم می¬کشم و نگاهم را برمی¬گردانم روی صورت مرد چهل، چهل و پنج ساله رو به رویم که زیر لایه¬ی غلیظی از آرایش، بیشتر شبیه روح می¬ماند تا آدمیزاد... سانگ ایل چون مکثی می¬کند و یک تای ابروهای بیش از حد نازکش را بالا می¬دهد: آیگو چیکار کردم که دوتا از با سابقه¬ترین آیدلای کیپاپ به مهمونی من اومدن؟!
لبخندی می¬زنم و می¬گویم: مطمئنا کار مهمی پیش اومده که بی¬توجه به وجه عمومی قضیه خودمون شخصا تا اینجا اومدیم...
مرد سر تکان می¬دهد و با چاپلوسی می¬گوید: بله بله حتما...
بعد کنار می¬کشد و رو به ست مبل پشت سرش اشاره می¬کند: بفرمایید، بفرمایید خواهش می¬کنم.
جونگین یک نگاه به سطح خیس مبل می¬اندازد و یک نگاه به مرد، اخم ریزی می¬کند و می-گوید: بهتر نیست یه جای خلوت¬تر و تمیزتر با هم حرف بزنیم؟
سانگ ایل چون، مکثی می¬کند و همان طور که میخ اخم جونگین شده زمزمه می¬کند: چرا...
بعد به خودش می¬آید: چرا... بفرمایید... از این طرف...
وقتی از در ته سالن بیرون می¬زنیم و بالاخره از آن فضای تهوع¬آور خلاص می¬شویم، گره کراواتم را شل می¬کنم و نفسم را پس می¬دهم. سانگ ایل چون جلوتر می¬رود و از بین همه درهای توی راهروی باریک کشتی، یکی از درهای آخر را برایمان باز می¬کند. لبخند تصنعی به صورتش می¬پاشم و داخل می¬شوم. جونگین هم پشت سرم می¬¬آید و هر دو صدای نفس عمیق مرد مسن¬تر را نادیده می¬گیریم. روی یکی از مبل¬ها می¬نشینم. جونگین با مکث کنارم جا خوش می¬کند و پا روی پا می¬اندازد. سانگ ایل چون جلو می¬آید و رو به رویمان می¬نشیند. نگاهش میخ پاهای جونگین شده که می¬گویم: شنیدم گالری دارید، سانگ ایل چون شی.
تکانی می¬خورد و سر می¬جنباند. آرایش صورتش توی نور سفید اتاق، زننده¬تر از قبل به نظر می¬رسد. دست¬هایش را توی هم گره می¬کند و می¬گوید: بله... باید کارامونو توی سایت گالری دیده باشید، گالری ما جزء اولین گالریای نقاشی تو سئوله که آثار نقاشای معروف فرانسویو اورجینال نمایش میده... اگه بخواید می¬تونم براتون یه تخفیف خوب در نظر بگیرم. 
لبخند می¬زنم: برای خرید اومدیم اما نه تابلو نقاشی...
کمی به جلو خم می¬شوم و ادامه می¬دهم: فکر نکنم هیچ کدوم از مشتریای گالریتون برا خرید تابلو تا اینجا بیان!
نگاهش روی صورت ما می¬چرخد و بعد نیشخند دندان¬نمایی می¬زند. کف دست¬هایش را بهم می¬مالد و می¬گوید: اوه... باید ببخشید که یکم ناشی رفتار کردم.
سر تکان می¬دهم و ادامه صحبت را به جونگین می¬سپارم. جونگین بلند می¬شود، دستی به کمربندش می¬کشد و یک پایش را روی میز می¬گذارد. نگاه سانگ ایل چون از روی پاچه شلوارش بالا می¬رود تا روی صورتش و آب دهانش را قورت می¬دهد. پوزخند می¬زنم و بی¬علاقه نمایش جذاب رو به رویم را تماشا می¬کنم. جونگین کمی سرش را خم می¬کند و یک دسته از موهای کوتاهش روی سمت چپ صورتش می¬ریزند. لب تر می¬کند و چشم در چشم مرد رو به رویش می¬گوید: می¬دونید که پول برامون مساله¬ای نیستش، فقط یه پارتنر توپ می¬خوایم...
به من اشاره می¬کند: یکی که بتونه به هر دومون سرویس بده!
سانگ ایل چون با تعجب به طرفم سر می¬چرخاند و من با اینکه ته دلم دیگر دارد حالم از این حرف¬های چندش بهم می¬خورد، اما لبخندی می¬زنم و با ذوقی ساختگی می¬گویم: باید در جریان باشید که من و جونگین دوستای صمیمی هستیم.
سر تکان می¬دهد و دوباره نگاهش را روی جونگین برمی¬گرداند. کمی یقه¬اش را باز می¬کند و جونگین با دیدن دانه¬های عرق روی سر و صورتش نیشخندی محو می¬زند. یک دستش را روی کمربندش می¬گذارد و جدی می¬گوید: فقط فکر نکنم احتیاجی به گفتن باشه که ما یکم استانداردامون بالاست.
بینیش را چین می¬اندازد: با هر کسی بهمون خوش نمی¬گذره.
سیبک گلوی مرد تکان می¬خورد و می¬گوید: ما نیروهای آموزش دیده هم داریم.
جونگین نگاهش را به من پاس می¬دهد و ابروهای من بالا می¬پرند. چه عجب بالاخره یک چیز جالب لای حرف¬های این مرد کریح پیدا ¬شد. پاهایم را روی هم می¬اندازم و انگشت¬هایم را در هم گره می¬کنم: کنجکاو شدم بدونم توی چه سطحی هستن.
سانگ ایل چون قیافه پیروزمندانه¬ای به خودش می¬گیرد و می¬گوید: مطمئن باشید سطحشون بهتون می¬خوره، ما با بالاترین استانداردا آموزششون می¬دیم.
لبخند دیگری به مایی که بی¬هوا لای حرف¬هایش پرانده می¬زنم: اون که بله، اگه بهتون اعتماد نداشتیم ریسک نمی¬کردیم تا اینجا بیایم... ولی خب می¬دونید که نمی¬تونیم از هر باری خرید کنیم... بعد این همه سال یه جورایی با آدمای معمولی کنار نمیایم، یه جورایی دنبال مورد خاصی می¬گردیم...
جونگین پا از روی میز برمی¬دارد و صاف می¬ایستد: امیدوارم بهتریناتونو برامون بیارید.
مرد سر تکان می¬دهد: بله... حتما...
جونگین دوباره کنار دستم می¬نشیند و قبل از اینکه سانگ ایل چون از اتاق بیرون بزند، می¬گویم: عا... راستی... ما از هر دو می¬خوایم، هم زن هم مرد؛ دوتا از بهترینا و حرفه¬ای-تریناتونو برامون بیارید لطفا...!
نیشخندی می¬زند و با غرور سر تکان می¬دهد. در که پشت سرش بسته می¬شود، جونگین چنگی به یقه¬اش می¬اندازد و با انزجار می¬گوید: عایشش... مردک کثافت... یه دقیقه دیگه تو چشماش نگاه می¬کردم بالا می¬آوردم.
قلنج گردنم را می¬شکنم و نیم نگاهی به دوربین توی زاویه اتاق می¬اندازم و می¬گویم: بی-خیال پسر برا خودش که نیومدیم... معامله¬رو که کردیم دیگه روشو هم نمی¬بینیم.
جونگین مکثی می¬کند و بعد می¬گوید: گفته باشما دختره مال خودمه! و بعد نیشخند می¬زند.
از زرنگیش حرصم می¬گیرد. سری برایش تکان می¬دهم. نزدیکش می¬شوم، دست دور شانه-اش می¬اندازم، سرم را تا گوی گردنش جلو می¬برم و طوری که حسابی اذیتش کند کشدار می¬گویم: همه دنیا برای تو... خودت مال من!
تند عقب می¬کشد و با انزجار نگاهم می¬کند. برایش ابرویی بالا می¬اندازم و نیشخند می¬زنم. مشتی به ران پایش می¬زند و می¬غرد: پس کجا موند این مرتیکه.    
چند دقیقه بیشتر انتظار نمی¬کشیم که برمی¬گردد در حالی که حالت رضایتمندانه¬ای کل صورتش را پوشانده، نیشخندی می¬زند و می¬گوید: هماهنگیای لازم انجام شد، فردا هر دو رو براتون می¬فرستیم.
اخم¬هایم را توی هم می¬کشم و می¬گویم: سانگ ایل چون شی، ما اگه می¬خواستیم تا فردا صبر کنیم که تا اینجا نمی¬اومدیم.
لبخندش را می¬خورد و دستی به گردنش می¬کشد: ولی الان خب...
یک تای ابرویم را بالا می¬دهم و پوکر نگاهش می¬کنم. دوباره لبخندی می¬زند و می¬گوید: خیل خب، همین امشب ترتیبشو میدم براتون...
جونگین نگاهی به ساعتش می¬اندازد و می¬گوید: لطفا سریعتر ما یه ساعت بیشتر نمی¬تونیم صبر کنیم.
مرد دست¬هایش را به هم می¬پیچاند و آرایش صورتش با دانه¬های عرقی که روی سر و صورتش نشسته، کمی بهم می¬ریزد. مردد می¬گوید: ولی خب می¬دونید، نه اینکه بحث بی-اعتمادی باشه اما هنوز راجع به قیمت با هم به توافق نرسیدیم.
تکیه می¬دهم و خونسرد می¬گویم: یه میلیون برا هر دوتاشون خوبه؟
گونه¬اش با تیک بالا می¬پرد: وون...؟
ابرو بالا می¬دهم: دلار...
ماتش می¬برد و تند آب دهانش را قورت می¬دهد. از جا بلند می¬شوم. جلو می¬روم و آهسته بیخ گوشش می¬گویم: فردا صبح که تو خونت چشماتو باز کنی پول توی حسابته، فقط یکم دست بجنبون که امشب اصلا صبر ندارم.
از ذوق می¬لرزد تند تند سرش را تکان می¬دهد. نگاهی به جونگین می¬اندازم و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون می¬زنیم. دو نفر از زیردستانش با چاپلوسی بدرقه¬مان می¬کنند. به محض اینکه توی راه پله تنها می¬شویم، داد جونگین در می¬آید: یا زده به سرت؟ یه میلیون دلار برا دوتا هرزه؟
خونسرد دکمه¬های پیراهنش را می¬بندم: جونگینا تو که انقدر ساده نبودی، بودی... گفتم فردا صبح... تا فردا صبح کی مرده¬س کی زنده؟!
اخم ریزی بین ابروهایش می¬نشیند. یقه¬اش را صاف می¬کنم، چشمکی می¬زنم و می¬گویم: بریم.
جینسو از نرده¬های کنار عرشه فاصله می¬گیرد و ناباورانه جلو می¬آید. نگاهش را روی صورت جفتمان تاب می¬دهد و به نظر می¬رسد هنوز گوش¬هایش از صداهای عجیب و غریبی که آن پایین توی سالن سوم شنیده کیپ است. بر و بر نگاهمان می¬کند. دست جلوی صورتش تکان می¬دهم و زمزمه می¬کنم: هیونگ؟
به خودش می¬آید: خوبین؟
لبخند کم¬جانی می¬زنم و می¬گویم: اگه انقدر نگرانی باید همراهمون می¬اومدی.
طوری سرش را با تیک تکان می¬دهد که انگار می¬خواهد تصاویر چندش توی سرش را پرت کند بیرون!
- آنیا... من بمیرمم دیگه پا توی همچین جهنمی نمی¬ذارم.
جلوتر می¬روم دست روی شانه¬اش می¬گذارم و آرام زیر گوشش می¬گویم: هیونگ، بعد از مهمونی باید یکیو بفرستی فیلم تمام دوربینای مدار بسته رو جمع کنه، خودتم باید بری دنبال سانگ ایل چون، زنده یا مرده¬ش فرقی نداره، فقط برام بیارش، نباید بزاری پاش به خونش برسه!
سر تکان می¬دهد و از من دور می¬شود. نیم ساعتی را با جونگین  روی صندلی¬های تاشوی عرشه لم می¬دهیم تا یکی اینکه سر و کله یکی از آدم¬های سانگ ایل چون پیدا می¬شود و تا اسکله و فضای خالی بین کانتینرهای غول پیکری که مثل دیوار روی هم قرار گرفته¬اند، راهنمایی¬مان می¬کند. سانگ ایل چون همراه دختر و پسری حدودا بیست ساله جلو می¬آید. بادیگاردهایش هر گوشه و کناری به چشم می¬خورند. اشاره¬¬ای به دختر و پسر جوان می¬کند و مشتری¬مدارانه می¬پرسد: چطورن؟
نگاهی به صورت هر دو می¬اندازم که بدون هیچ آرایش یا عملی هر کدام زیبایی و جذابیت خاص خودشان را دارند. سر تکان می¬دهم و می¬گویم: همون طور که گفتین استاندارداتون بالاست... آموزشم دیدن دیگه؟
به طور مسلم تایید می¬کند: بله خیالتون راحت، از حرفه¬ای ترینامون هستن.
جونگین با رضایت سر تکان می¬دهد و من انزجارم را نسبت به دختر نمی¬توانم پنهان کنم. صدای سانگ ایل چون را می¬شنوم: مشکلی که نیست تمین شی؟
لبخند کم جانی تحویلش می¬دهم: آنیا... همون طور که گفتم فردا پول...
بین حرفم می¬آید: مشکلی نیست، مشکلی نیست، معامله با آدمای سرشناسی مثل شما باعث افتخارمونه!
اشاره¬ای به جونگین می¬زنم. جلو می¬رود و هر دو را به طرف خروجی منطقه¬ی کانتینرها هدایت می¬کند. دست استخوانی سانگ ایل چون را می¬فشارم و کوتاه می¬گویم: به امید دیدار...
---------------------
مینهو دو صندلی وسط اتاق می¬گذارد و می¬گوید: بهتر بود می¬بردیشون ویلای بیرون از شهر...
اخم¬هایم را توی هم می¬کشم و اونیو دست به سینه به جایم جواب می¬دهد: اینارو برداره ببره بیخ گوش لنا بگه چی؟!
مینهو قانع شده سر تکان می¬دهد. پوزخندی می¬زنم و دست به کمر می¬زنم: چرا یه جوری داری می¬گی انگار ازش می¬ترسم؟
اونیو چشمش را درشت می¬کند و خونسرد می¬گوید: نمی¬ترسی؟
مینهو پا در میانی می¬کند: بی¬خیال... بی¬خیال...
در باز می¬شود و کیبوم خواب آلود سرک می¬کشد توی اتاق، چند بار پلک می¬زند و می-پرسد: شروع نشده هنوز؟
صدای مینهو در می¬آید: مگه سینماس؟
کیبوم خمیازه¬ای می¬کشد و می¬گوید: توقع ندارید که وقتی دارید این پایین دو نفرو موقر میارید، مث خرس اون بالا بگیرم بخوابم، همچین صحنات مهیجیُ از دست بدم؟!
کمرش را می¬خاراند و بی¬توجه به نگاه متأسف ما با وسواس زاویه¬ای از اتاق را  انتخاب می¬کند که بهترین دید را داشته باشد و دست به سینه منتظر جونگین می¬ماند. اونیو سر جایش جا به جا می¬شود، نگاهی به ساعتش می¬اندازد و به قدری عادی می¬گوید: دیر نکرده؟ فرار نکنن؟
که جدی جدی به موقیعتمان شک می¬کنم. با ناباوری می¬گویم: واوو هیونگ برا یه عمل کاملا غیرقانونی و غیر انسانی زیادی خونسرد نیستی؟
دستی توی هوا تکان می¬دهد و می¬گوید: بعد این همه مدت دیگه این چیزا حکم شهربازیو برام پیدا کرده.
پوکر نگاهش می¬کنم و با همان بی¬خیالی ادامه می¬دهد: می¬دونی این سه ساله که نبودی چقدر با این دوتا از این کارا کردیم؟
با چشمان درشت به طرف مینهو سر می¬چرخانم. مکثی می¬کند و مثل بچه¬ای که مچش را حین خرابکاری گرفته باشند، می¬گوید: یا چرا فقط به من نگا می¬کنید؟ مگه من تنها بودم؟
کیبوم همان طور دست به سینه می¬گوید: لی سومان یه ضرب المثل داره که میگه؛ مهم نیست کجا و چطور، همه¬ی آتیشا از گور مینهو بلند میشه!
اونیو با سر تاییدش می¬کند. پوزخند می¬زنم و کفری سرم را تکان می¬دهم. قبل از اینکه مینهو جوش بیاورد، صدای من بالا می¬رود: یا... الان جونگین می¬رسه این چه بحثه مزخرفیه؟!
همگی ساکت و چپ چپ نگاهم می¬کنند. بالاخره در باز می¬شود و دختر و پسری که از بار سانگ ایل چون خریدیم، داخل می¬شوند. جونگین در را پشت سرشان می¬بندد و با خشونت به هر دو می¬توپد: تکون بخورید!
چشمان کیبوم برق می¬زند و اونیو با دقت به صحنه رو به رویش نگاه می¬کند. پووفی می-کشم و نیم نگاهی به مینهو می¬اندازم. با اخم جلو می¬رود و به صندلی اشاره می¬کند: بشینید.
پسر با وحشت نگاهمان می¬کند و مطیع جلو می¬آید. مینهو با فشار روی شانه¬اش مجبورش می¬کند بنشیند و بعد با طناب محکم به صندلی می¬بنددش. نگاهم را از مینهو می¬گیرم و به دختر می¬دوزم. وجودش بدجوری اذیتم می¬کند، اما سعی می¬کنم به خودم مسلط باشم. جونگین هلش می¬دهد و تشر می¬زند: با تو نیستم؟
دختر با نفرت نگاهم می¬کند و به محض اینکه روی صندلی می¬نشیند، طناب را دورش می-اندازم و محکم به صندلی می¬بندمش، دورشان می¬زنم و رو به رویشان کنار دست مینهو و جونگین می¬ایستم. رو به پسر می¬کنم: اسم؟
آب دهانش را قورت می¬دهد و با داد مینهو که بلندتر تکرار می¬کند: اسم؟! به خودش می-لرزد: سو جون... لی سوجون...
به طرف دختر می¬چرخم. اخم ریزی می¬کند و زیرلب می¬گوید: چو هانول...
نزدیکتر می¬روم و خم می¬شوم تا صورتم در راستای صورت هر دویشان قرار بگیرد و خونسرد می¬گویم: من قراره سر شما دوتا یه قرارداد یه میلیون دلاری ببندم...
هر دو شوکه نگاهم می¬کنند. ادامه می¬دهم: اگه مث بچه آدم حرف بزنید، چشممو رو اون پول می¬بندم و میزارم گورتونو گم کنید برید هر جهنمی که می¬خواید. اما اگه حرف نزنید انقدری چوب حراج به تن و بدنتون می¬زنم که دو برابر پولم برگرده...
صاف می¬ایستم و با اخم می¬پرسم: تو بار یانگ جی وا کار می¬کنید؟
دختر نگاهش را می¬دزد و پسر با تردید نگاهمان می¬کند. جونگین جدی از سوجون می-پرسد: آموزش دیدی آره؟
نگاهی به دختر می¬اندازد و جمله¬اش را کامل می¬کند: هر دوتون آموزش دیدید.
بینیش را چین می¬اندازد و همان طور که دارد کت چرمیش را در می¬آورد می¬پرسد: حالا ظرفیتتون چند نفره؟
اونیو لب می¬گزد و جفت ابروهای کیبوم بالا می¬پرد. مینهو ادامه می¬دهد: ببین پسر جون، هر چقدرم تو اون جهنم دره رو ظرفیتتون کار کرده باشن، مطمئنا تحمل پنج نفر با همو ندارید! پس عاقل باش و حرف بزن...
هانول خشکش می¬زند و رعشه بدن سوجون بیشتر می¬شود. آب دهانش را قورت می¬دهد و می¬گوید: ما توی بار نبودیم...
دختر زیر لب می¬غرد: نگو...
مینهو با حرص لگدی به پایه صندلیش می¬زند: تو خفه!
جونگین دست پشت صندلی سوجون می¬گذارد و اونیو و کیبوم هم بلند می¬شوند و جلو می-آیند. با بی¬صبری می¬غرم: خب؟
مردمک¬هایش می¬لرزد: یه جایی تو سنگاپور، بعد از اینکه تو کره گرفتنمون، همه¬مونو جمع کردن و بردن سنگاپور...
مینهو اشاره¬ای به دختر می¬زند: اینام بودن؟
دختر زیر چشمی نگاهش می¬کند و سوجون سرش را به علامت منفی تکان می¬دهد: نه... جایی که ما بودیم شبیه یه کمپ متروکه بود، اونجا همه مرد بودن...
با غیظ می¬گویم: وای به حالت بفهمم دروغ گفتی!
جونگین به طرف هانول می¬رود. خم می¬شود و چشم در چشمش می¬پرسد: شما کدوم جهنمی بودین؟
دختر لب¬ می¬گزد و چیزی نمی¬گوید. جونگین مشت محکمی به پشتی صندلیش می¬زند و فریاد می¬کشد: کری؟
هانول دندان¬هایش را قفل و با سماجت نگاهش می¬کند. جونگین صاف می¬ایستد. نگاهش را به من حواله می¬دهد. مکثی می¬کنم و اسلحه کمریم را بیرون می¬کشم، لبخند مختصری به چهره شوکه دختر می¬زنم و با خونسردی صدا خفه کن را نوک اسلحه می¬بندم. جونگین یک قدم عقب می¬رود و من جایش را می¬گیرم. لوله باریک اسلحه را درست وسط پیشانیش می-گذارم و صدایم سکوت سنگین اتاق را می¬شکند: فاصله رفتنت از این جهنم تا پاشیدن مغزت کف این اتاق به اندازه چند کلمه حرفه... یا حرف می¬زنی و میزارم بری بقیه عمرتو مثل آدم زندگی کنی یا ماشه رو می¬کشم، یه هرزه کمتر... بهتر...
مردمک¬هایش توی حدقه می¬چرخند و روی من می¬ایستند. می¬توانم برق وحشت را توی کوره¬ی تاریک چشمانش ببینم. چینی به بینیم می¬اندازم و آهسته می¬پرسم: خب؟
لب¬ می¬گزد و بعد از مکثی طولانی به حرف می¬آید: ما توی یه عمارت بیرون از سئول بودیم.
مینهو می¬پرسد: دقیقا کجا...؟
- نمی¬دونم، هیچ وقت نمی¬ذاشتن پامونو از اونجا بیرون بزاریم.
جونگین سوال بعدی را می¬پرسد: چه غلطی می¬کردید اونجا؟
دختر با تردید نگاهش می¬کند. لوله اسلحه را روی پیشانیش فشار می¬دهم. چشمانش را می-بندد و می¬گوید: همه کارایی که یه هرزه باید بکنه...
مینهو ابرو بالا می¬دهد: مثلا؟
دختر کلافه نفسش را پس می¬دهد: مثلا رقصیدن، آواز خوندن، تحریک کردن، رابطه داشتن...
کیبوم چینی به بینیش می¬اندازد و سکوت طولانیش را با گفتن: عوضی... می¬شکند.
جونگین دوباره می¬پرسد: لیدری، سرپرستی، هیچ کوفتی نداشتین که منیجتون کنه؟
دختر با احتیاط سرش را به نشانه منفی تکان می¬دهد: ما نداشتیم...
تند می¬پرسم: منظورت از ما کیه؟ بجز شمام کس دیگه¬ای بود مگه؟
هانول به نشانه تایید پلک می¬زند: یه عالمه دختر اونجا بودن، ولی همه¬ به سه گروه تقسیم شده بودیم...
اونیو نیشخندی می¬زند و به عنوان آخرین نفر صبر و تحملش برای سکوت را از دست می-دهد. زیر لب غر می¬زند: سلسله مراتبم داشتن! 
مینهو جوش می¬آورد: حرف بزن دیگه...
دختر نگاهش را از ما می¬گیرد و به زمین می¬دوزد. با اکراه می¬گوید: یه دسته خارجی بودن، اکثرشون اروپایی بودن و برا سرویسای جنسی توی نیویورک آموزش می¬دیدن، یه دسته ماها بودیم که بعدا اومدیم بار یانگ جی وا... یه دسته هم...
هانول لب می¬گزد و جونگین عصبی تشر می¬زند: یه دسته هم چی؟
چشمانش را می¬بندد و جواب می¬دهد: کارآموز بودن.
حس می¬کنم یک سطل آب جوش روی سرم خالی کرده¬اند. بدنم به سرعت داغ می¬شود. نگاهم با نگاه شوکه جونگین تلاقی می¬کند.  اسلحه را از روی پیشانی هانول برمی¬دارم، یقه¬اش را چنگ می¬زنم و توی صورتش می¬غرم: کارآموز کجا...؟
انقدر سریع یقه¬اش را توی چنگم گرفتم و بالا کشیدمش که شوکه شده، داد که می¬زنم؛ گفتم کارآموز کجا...؟ می¬لرزد و تند می¬گوید: استارشیپ...
دوباره نگاهم را از روی صورت هانول روی صورت جونگین می¬کشم. توی نگاهش همان ناباوری را می¬بینم که چهار سال خودم را خاکستر کرده... یقه¬اش را رها می¬کنم. گلنگدن اسلحه را می¬کشم و عصبی می¬پرسم: استارشیپ همه کارآموزاشو از بین شماها انتخاب می-کنه؟
هانول با وحشتی آشکار همان طور که نگاهش بین لوله اسلحه و صورت من در رفت و آمد است، می¬گوید: تا اونجایی که من می¬دونم آره...
جونگین با حرص صندلی سوجون را کنار می¬زند. بدون توجه به پسری که کت بسته به صندلی روی زمین ولو شده، سر دختر داد می¬زند: گرلز اوارد چی؟ اونام آموزش دیدن؟
هانول با ترس سر تکان می¬دهد. برای چند ثانیه زمان می¬ایستد. حقیقتی که خوب خبر از دردش دارم، با شدت بیشتری دوباره مثل سیلی روی صورتم می¬نشیند. سکوت کوتاه و بهتناک اتاق با پوزخند جونگین که عقب می¬کشد و آهسته با خودش می¬گوید: دروغه... بعد بلندتر و با فریاد تکرارش می¬کند، دوام نمی¬آورد. مینهو و کیبوم و اونیو با بهت نگاهشان را روی ما می¬چرخانند. انگار هنوز نمی¬توانند چیزی که شنیدند را قبول کنند. هنوز منتظرند هانول بگوید همه جز گرلز اوارد، همه جز معشوقه¬های ما دوتا احمق...!
مینهو بازویم را می¬کشد و به طرف خودش برمی¬گرداند. شوکه می¬پرسد: این چی میگه تمینا...؟ لنا توی بار یونگ جی وا بوده؟ لز بوده؟
توی سکوت نگاهش می¬کنم. اونیو بی¬قرار می¬گوید: حرف بزن تمین...
بازویم را از توی دست مینهو بیرون می¬کشم و بی¬حرف به طرف جونگینی می¬روم که پشت به ما ایستاده، قفسه سینه¬اش دارد تند تند بالا و پایین می¬شود و هیچ کس به اندازه من نمی-داند وسط چه جهنمی افتاده! دست روی شانه¬اش می¬گذارم و آرام صدایش می¬زنم. تند رو می¬گیرد. کیبوم که تازه از شوک در آمده به طرف هانول می¬رود و تشر می¬زند: یا مطمئنی؟ مطمئنی گرلز اواردم قبلا مثل شما تو اون کمپ بودن؟
نفس¬های جونگین کندتر می¬شوند. می¬توانم حس کنم که همه وجودش گوش شده و منتظر است معجزه شود و هانول همه گفته¬هایش را تکذیب کند. هانول آب دهانش را قورت می¬دهد و می¬گوید: ما وقتی به کمپ رفتیم اونا سه سال بود دبیو کرده بودن، اما قدیمیترا همشون می¬گفتن که اونام تو کمپ بودن...
اونیو چنگی به موهایش می¬زند و تمام زورش را می¬زند همگی را از این وضعیت نجات دهد: بابا از کجا معلوم شاید داره دروغ می¬گه...!
جونگین به طرفش می¬چرخد و سرش را به علامت منفی تکان می¬دهد. گرفته می¬گوید: آنیا... لنا خودش با زبون خودش گفت برا یانگ جی وا کار می¬کرده... بعد مشتی به دیوار می¬زند و داد می¬کشد: خودش گفت...!
اونیو ماتش می¬برد و مینهو که انگار اولین نفریست که حقیقت را پذیرفته، عصبی به طرف من می¬آید، با حرص هلم می¬دهد و من بی هیچ مقاومتی به عقب پرت می¬شوم. حس می¬کنم حالا که همه چیز را فهمیدند، هیچ توانی برای دفاع ندارم. رگ¬های گردنش بیرون می¬زند و مثل تمام آدم¬های توی اتاق که کنترل صدایشان از دست در رفته، داد می¬کشد: چرا هیچی نگفتی؟ برا چی این همه مدت خفه خون گرفتی و نگفتی اون دختره عوضی چی سرت آورده؟
کلافه¬تر از آنم که بخواهم جوابش را بدهم. مینهو توپ و تشرش را جمع می¬کند و می¬برد سر کای خالی ¬کند: تو چرا هیچی نگفتی؟
جونگین نگاهم می¬کند. بدون حتی گفتن یک کلمه¬ از نگاهش هم می¬خوانم چقدر دلزده است. مینهو هنوز آرام نشده، چنگی به موهای کوتاهش می¬زند و ول کن جونگین نیست: می¬مردی یه کلمه به ما بگی این بچه چه مرگشه؟ چه مرگشه که مهمترین چیز توی زندگیشو می¬بوسه و می¬ذاره کنار...؟
بی¬انرژی می¬گویم: من بهش گفتم چیزی نگه، ولش کن هیونگ!
مینهو تند به طرفم برمی¬گردد. جای این که آرام شود داغ دلش تازه شده... هر چه من حوصله حرف زدن ندارم، مینهو تشنه یک توضیح قانع کننده است: برا چی نگه ها؟ نکنه فکر آبروی اون دختره هرزه بودی؟!
چشم¬هایم را می¬بندم و با اینکه خودم بارها توی چشمان لنا نگاه کردم و مستقیم و غیر مستقیم همین کلمه را کوبیدم توی صورتش، اما شنیدنش از زبان کس دیگری درد دارد. هر اتفاقی که افتاده باشد، دوست ندارم کسی جز خودم توی این جهنم پا بگذارد، دوست ندارم کسی جز خودم برایم دل بسوزاند. دوست ندارم کسی جز خودم خبر از این عشق خفت¬بار داشته باشد!
چشم باز می¬کنم و خیره توی چشم¬های سرخش می¬گویم: یادته بهت گفتم اگه یه وقتی بفهمی ارزششو نداشتم به خاطرم آدم بکشی چی گفتی؟ گفتی توی اون لحظه ارزششو داشتم... لنا با همه بلایی که سرم آورده بود، ارزششو داشت که به کسی چیزی نگم... هنوزم انقدری ارزش داره که نزارم کسی تو روی خودم بهش بگه هرزه...
¬اخم¬هایش را توی هم می¬کشد و با حرص می¬گوید: بس که خری! نمی¬تونی ببینی چطوری زندگیتو نابود کرد؟ چطوری گند زد به آینده¬ت؟ به آرزوهات... تو نبودی می¬گفتی می¬خوام تا آخرین لحظه عمرم رو استیج باشم؟
اونیو جلو می¬آید و بازویش را می¬کشد. جونگین خرد شده، من مثل دیواری قدیمی جلوی چشم هر سه تایشان فرو ریختم آن وقت اونیو سعی دارد مینهو را آرام کند. مسخره نیست که بین ما پنج نفر از همه عصبی¬تر است. داد می¬کشد، فحش می¬دهد، به در و دیوار لگد می¬زند. هر کاری می¬کند، عصبانیتش فروکش نمی¬کند. جونگین دست روی دیوار گذاشته و دارد همه زورش را می¬زند به خودش بیاید. اما موفق نیست، فقط نفس¬های بلند می¬کشد. خبری از تسلط به خودش نیست. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف هانول می¬رود. صندلیش را با خشم به طرف خودش می¬چرخاند و در حالی که از خشم می¬لرزد، هیستریک سرش را تکان می¬دهد. خیره توی چشم¬های دختر می¬غرد: فقط یه سوال دیگه، فقط یه سوال دیگه دارم ازت...
چشمانش را می¬بندد و با همه¬ی تلاشی که برای کنترل خودش می¬¬کند، باز هم صدایش می-لرزد: سانا... سانام تو اون کمپ بوده؟
هانول آب دهانش را قورت می¬دهد و سرش را به علامت مثبت تکان می¬دهد: همه دخترای گرلز اوارد جدا جدا توی اون کمپ بودن!
جونگین برای چند لحظه خشکش می¬زند و بعد بدون چشم توی چشم شدن با هیچکدام از ما بیرون می¬رود و در را پشت سرش می¬کوبد. مینهو دست اونیو را پس می¬زند و جلو می¬آید. نگاه نفرت انگیزی به هانول و سوجون می¬اندازد و رو به من خط و نشان می¬کشد: همین فردا کارشونو می¬سازم، همین فردا نابودشون می¬کنم.
تلخند بی¬جانی می¬زنم: هر کاری می¬خوای بکن هیونگ، برا من و جونگین دیگه فرقی نداره...
------------------------
جونگین را توی محوطه باز پشت عمارت پیدا می¬کنم. آهسته جلو می¬روم و دست روی شانه¬اش می¬گذارم. بی¬هیچ حرفی کنارش می¬ایستم، خوب می¬دانم هیچ حرفی، هیچ کلمه¬ای نمی¬تواند دلداریش بدهد. چند دقیقه طول می¬کشد تا بپرسد: می¬دونستی؟
- نه... فکر می¬کردم فقط لناست که...
باقی حرفم را می¬خورم. سر می¬چرخاند به طرفم، گرفته می¬پرسد: چطوری گذاشتی لنا بره هیونگ؟
زل می¬زنم به سیاهی غلیظ شب، درد دوباره می¬آید و همه تنم را در آغوش می¬کشد: کاش برا همیشه می¬رفت جونگینا، کاش دوباره پیداش نمی¬کردم. تحمل ندیدنش، تحمل بی¬خبریش خیلی راحتتر از اینه که جلوی چشمت باشه و ندونی باید باهاش چیکار کنی. هر بار که اذیتش کنی، هر بار که بهش طعنه بزنی خودت بیشترین آسیبو می¬بینی. مثل این می¬مونه که چاقو برداری و بیوفتی به جون خودت، هر سیلی که بهش بزنی یه دردی مثل بریدن دست و پای خودت داره...
نگاهش می¬کنم. رگ¬های کنار شقیقه¬اش بیرون زده و دارد همه زورش را می¬زند جلوی شکستن بغضش را بگیرد.
- جونگینا از فردا هر اتفاقی که براش افتاد، فقط وایسا یه طرف و تماشا کن، جلو نرو... سنگ شو و هیچ واکنشی نشون نده... بزار بره، بزار برا همیشه بره... زندگیتو مثل من به یه هرزه نباز...
لب به دندان می¬کشد و همه وجودش از خشم می¬لرزد. دست دور شانه¬اش می¬اندازم و آهسته می¬گویم: هر چقدر می¬خوای گریه کن... هر چقدر می¬خوای ضعیف شو... اما جلو نرو جونگینا... طرفشم نرو...

پ.ن؛ فقط منم که برگام سر لیریک کریمینال تمین ریخته؟ لیریکش خیلی به حال و روز تمین تو این فیک میخوره🤧 اصلا انگار برا ابوت لنا خوندتش🚶‍♀️

About LENAWhere stories live. Discover now