پارت سیزدهم

325 93 26
                                    


روز بعد سهون مجبوره تا تموم شدن کلاساش صبر کنه و سردرد وحشتناکی هم که بخاطر مصرف الکل شب گذشته گریبان گیرش شده هیچ کمکی به این وضعیت اسفناک نمی کنه.

به جونمیون حسودیش می شه که توی خونه استراحت می کنه و این بارون پر دردسر رو فقط از پشت پنجره تماشا می کنه.
توی کلاس به تنها چیزی که فکر نمی کنه حرفای استادشه.
به جونگین فکر می کنه و آینده ای که نامعلوم به نظر می رسه.

حالا تقریبا غروبه و مدتیه که سهون توی ماشین منتظره شیفت دوست پسرش تموم بشه.
جونگین اینجا توی این فروشگاه زنجیره ای به عنوان کارمند پاره وقت کار می کنه.
پول زیادی بهش نمی دن اما اون می گه از هیچ کاری نکردن بهتره.

سهون سرشو به شیشه سرد و خیس ماشین تکیه می ده و خدا رو شکر می کنه که امروز پیاده نیومده.
باد قطرات بارون رو محکم به شیشه ماشین می زنه.
آدما پشت سر هم از فروشگاه خارج می شن و فعلا خبری از جونگین نیست.

سهون مجبوره سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کنه؛ هوا واقعا سرده.

بالاخره می بینتش.
بی حال و حوصله بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازه کلاهشو روی سرش می کشه و چترشو باز می کنه.
لباسی که پوشیده اصلا مناسب این هوا نیست...

سهون پیاده می شه و سمتش قدم بر میداره.
این پسر چه فکری با خودش کرده که تو این هوا ژاکت به این نازکی تنش کرده؟!
روبروش می ایسته و جونگین متوجهش می شه؛ اما به یکباره سهون واقعا نمی دونه چی بگه.

از شرمندگی حرفای مزخرفشه یا سردرد سرسام آورش، انگار مغزش خالی شده و اصلا مثل دیشب که تند تند ایده های جدید بهش می داد نیست.

خوشبختانه جونگین پیشدستی می کنه و بهش سلام می کنه.
سهون جوابشو می ده.

"می شه با هم حرف بزنیم؟"
جونگین یه نگاه به آسمون بارونی می ندازه و انگار می خواد مخالفت کنه.

"توی ماشین."
سهون به ماشینش اشاره می کنه.
مدل پایین ترین ماشین توی پارکینگ خونشون رو برداشته تا توجهات کمتری رو جلب کنه.
جونگین چندان راضی به نظر نمی رسه اما قبول می کنه.

"خدای من اون بیرون یخ بندونه..."

سهون با دیدن گونه های سرخ پسر طلاییش لبخند می زنه و تصمیم می گیره بعدا براش یه لاته ی دارچینی بخره.
"همینطوره. چرا یه لباس گرم تر نپوشیدی؟"

جونگین شونه هاشو بالا میندازه.
"صبح که داشتم میومدم هوا انقدر سرد نبود."

بعد دوباره سکوت می شه و سهون بازم نمی دونه از کجا شروع کنه.
شاید بازم به الکل احتیاج داره.
ولی نه؛ اونطوری هیچوقت از شر سر دردش خلاص نمی شه.

"بابت حرفایی که زدم عذر می خوام. زیاده روی کردم و قصدم این نبود که اذیتت کنم."

جونگین دستاشو جلوی بخاری ماشین گرفته و بهش گوش می ده. اما نگاهش نمی کنه.
موهاش ریختن تو صورتش و نیم رخش از همیشه بامزه تره.

Follow me and runWhere stories live. Discover now