پارت شانزدهم

300 75 6
                                    

خلاصه : سهون (در واقع جونمیون) باید با خانوادش کنار بیاد.

سهون بعد از بیدار شدن از خواب برادر بزرگترش رو می بینه که لبه ی تخت اون نشسته. بهش خیره شده و منتظر بیدار شدنشه. سهون غرولندی می کنه و پتوی سنگین رو روی سرش می کشه.
"از اینجا برو هیونگ."
با صدایی ناواضح که از ته گلوش در میاد اینو میگه.

تا جایی که یادشه دیشب با سردرد وحشتناک ناشی از جر و بحث طولانی با پدر و مادرش به خواب رفته بود و حالا اصلا حس خوبی نداشت.

"خب،"
جونمیون شروع می کنه، درخواست مسخره ی برادرش رو نادیده می گیره.
"دیشب یکم دردسر درست کردی."

"چیز جدیدیه؟" سهون به غر زدن ادامه می ده. برخلاف میل باطنیش پتو رو کنار می زنه و سرجاش می شینه. بدون پتو سردشه.

"می دونی جونگین واقعا نگرانت بود..."

"احتمالا الان ازم متنفره." سهون آه می کشه. "دیشب به قدری عصبانی بودم که حتی جواب پیام هاش رو ندادم."
هیچ حقی بابت این کار به خودش نمی ده. ناراحت کردن جونگین کاریه که هیچوقت نمی خواست انجامش بده.

جونمیون چپ چپ نگاهش می کنه. "خوشبختانه برادر بزرگت حواسش به همه چی هست. از اونجایی که اخلاقت رو وقتی عصبانی می شی می دونم، برای جونگین توضیح دادم که ممکنه همچین اتفاقی بیوفته. اون بهم گفت که هیچ اشکالی نداره و بهم گفت که حتما بهت بگم مراقب خودت باشی و اون خیلی دوستت داره."

سهون لبخند می زنه.
اون پسر طلاییه و قلبی از طلا هم داره.
یاد چهره ی مهربونش میوفته و حس می کنه که حالا بیش از هروقت دیگه ای به بوسیدن و در آغوش گرفتنش محتاجه.

"ممنونم هیونگ..." خجالت زده تشکر می کنه.
"که مراقبش بودی."

جونمیون موهای پسر کوچکتر رو بهم می ریزه. "بهت که گفتم همیشه حواسم بهت هست سهونی."

با وجود لبخند روی لب هاش، چهره ی جونمیون به یکباره غمگین می شه. انگار به موضوع ناراحت کننده ای فکر می کنه.

"باهاش می ری مگه نه؟"
نیازی به توضیح بیشتر نیست وقتی که مطمئنه سهون منظورشه می دونه.

سهون به چشمای برادرش نگاه می کنه و از دیدن چهره ی غمگینش متاسفه.

"چاره ای ندارم هیونگ..."

جدا شدن از خانواده و رفتن از کشوری که توش بدنیا اومده و زندگی کرده آسون نیست، اما برای داشتن زندگی طبق معیارهای خودش لازمه.

جونمیون سرشو تکون می ده و می فهمه. می فهمه برای اینکه برادرش اونطور که می خواد زندگی کنه باید چه بهایی رو بپردازه.
بهایی که خود اون هم مجبور به پرداختنشه...

"می فهمم. اگه این چیزیه که می خوای مطمئن باش می تونی رو کمک من و کریس حساب کنی."

"تو فوق العاده ای هیونگ!"

Follow me and runWhere stories live. Discover now