پارت پنجم

359 109 7
                                    

خلاصه :
سهون جونگین رو در مکانی که انتظارشو نداره می بینه.



سهون هیچوقت با زندگی در یک خونه مجلل و ثروت پدر و مادرش کنار نمی یومد.
البته که مزایایی وجود داشتن؛ مثلا اون هیچوقت نگران غذایی که قراره شکمشو پر کنه یا تختی که قراره هر شب توش بخوابه نبود.
همیشه بهترین و راحت ترین لباسا تنش بود و به همه جور امکاناتی دسترسی داشت.
اما این ثروت در عوض مشکلاتی در روابط اجتماعیش به وجود میاورد که سهون رو آزرده می کرد.

بیشتر وقتا آدمایی که باهاشون آشنا می شد ازش دوری می کردن چون حدس می زدن اون پسر پولدار با اون قیافه ی از خود راضیش اهمیتی به اونا نمی ده. سهون از این مسئله متنفر بود.
فقط تعداد محدودی از اطرافیانش –جونگده، بکهیون، چانیول و کریس بودن که چنین تصوری از اون و برادرش نداشتن.

و بعد نوبت به والدینش می رسه. در تمام 18 سالی که از عمرش می گذره سهون هرگز نخواسته مطابق اون چیزی که پدر و مادرش ازش می خوان رفتار کنه.
مسلما از زمان تولدش، انتظار می رفت مطابق تصویر قدیمی پسرِ یه مدیر عامل موفق عمل کنه.
فرزندی بی عیب و نقص با نمرات عالی، مدل موهای عالی، نحوه حرف زدن و حتی راه رفتنی که بهش آموزش داده می شه. در آخر ازدواج با دختر یه مدیر عامل یا تاجر دیگه که زندگیشو کامل کنه. بعدشم دنبال کردن اون چیزی که پدرش به جا گذاشته.
سهون می تونست روی این مزخرفات بالا بیاره.

گرچه اون تنها کسی نبود که تو این موقعیت قرار داشت. انتظارات از برادر بزرگترش جونمیون به عنوان پسر ارشد حتی بیشتر هم بود. اما تفاوت بین دو برادر این بود که جونمیون تقریبا در تمامی موارد واقعا اون چیزی بود که پدر و مادرش انتظار داشتن. پسر بی عیب و نقصشون.
(وایسا تا در مورد گرایش جنسیش قرار گذاشتنش با بهترین دوستش بفهمن) جونمیون همیشه شاگرد اول بود، از پوشیدن کت و شلوار لذت می برد و رهبر بودن توی خونش بود.
سهون از تجارت و بازرگانی متنفر بود. ترجیح می داد برقصه، به عنوان مدل یا حتی گارسون فعالیت کنه تا کار توی شرکت پدرش.

جونمیون پسر مورد علاقه ی والدینشون بود. همون چیزی که می خواستن. هرچند این مسئله باعث نمی شد سهون از برادرش بدش بیاد.
به هر حال اون باعث می شد فشار روی سهون کمتر بشه و از طرفی جونمیون نقش والدینش رو براش ایفا می کرد. از اونجایی که پدر و مادر خودش از بچه دار شدن فقط قسمت ساختنشو بلد بود.

اما حتی با وجود جونمیون، تحمل تنهایی و سکوتی که زندگی در اون عمارت بزرگ به همراه داره سخته. به خصوص وقتی که برادرش برای ادامه دادن درسش خونه رو برای پنج سال ترک کرد؛
همه چیز به سهون حس خفقان می داد. خیلی وقت پیش یاد گرفت که چطور از خونه در بره و به جایی پناه ببره که کسی جز خودش نباشه.
راه آهن قدیمی توی درخت زار نزدیک عمارت جایی بود که بعد از مدتی گشت و گذار پیداش کرد. هیچوقت هیچ قطاری از اونجا رد نمی شه و سهون هم اهمیتی نمی ده. اونجا براش حس آرامشی رو به همراه داره که خونه خودش هرگز نداشته.

Follow me and runWhere stories live. Discover now