[forever wild]

158 36 136
                                    

Inspired by Ashley,Halsey.

"میشه امشب گیتاریستت من باشم؟"
اشلی از شنیدن صدای آشنای مرد دوست داشتنی زندگیش برگشت و ناخوداگاه رفت که بغلش کنه،
"چرا که نه،حتی میتونی درامرم باشی"
اشتون به پسر مو مشکی که پشت درام نشسته بود
نگاه کرد و نمیخواست اون رو از سرجاش بلند کنه.

گیتار اشلی رو از از پایه اش که یه گوشه دور از استیج بود برداشت،روی یکی از صندلی های چوبی که اونجا بودن نشست و مشغول ور رفتن باهاش شد.
دختر مو آبی به سمتش بود و با برگه هایی که احتمالا پر از نت هایی بودن که قرار بود امشب پلی بشن،

"این آهنگمو که گوش دادی؟"
"کدوم؟"
پسر هزلی پرسید،هنوزم مشغول سیم های گیتار اشلی بود؛
"همون که...هنوز اسم نداره"
اشتون ته ذهنش دنبال آهنگی گشت که اشلی براش فرستاده باشه،بدون اسم،سریع پیداش کرد.
"آره،میتونم بزنمش"
دختر مو آبی دور خودش چرخید و اشتون به زیباییش لبخند زد،روی استیج بوی عود میومد و باعث میشد که یکم سرفه کنه؛ولی همه چی خوب بود تا وقتی اون دختر دورش میگشت.

لوک دوباره همونجا بود؛همون انتها چسبیده به دیواره ی شیشه ای یخ زده ی اون بالکن تابستونی،سیگارش بین لباش و انگشتاش جابجا میشد وقتی از مایع بی رنگ توی بطری مینوشید؛هنوز دستاش از شنیدن صدای اون پسر میلرزید.

خیلی زیادی بود،اشتون شبیه حمله ی دردناک یه سم توی رگ های لوک راه میرفت و باعث میشد هر حسی رو بیشتر و بیشتر درک کنه،فقط نمیتونست جلوی ریشه زدنش توی حفره ی خالی وسط سینه اش رو بگیره،وقتی الکل رو ته حلقش میریخت و میدونست شاید هیچوقت نتونه با اشتون راجبش حرف بزنه؛همین الانشم از اون فاصله توی چشمای غم گرفته ی اشتون بهم ریختگی خالص به نظر میومد.
اشلی مشغول کار خودش بود و اشتون میدونست لوک از اون فاصله حتی متوجهش نمیشه،ولی موهای بلوند فرخورده اش زیر نور های آبی و صورتی که تا اون ته ادامه داشتن،نمیذاشت پسر مو قرمز ازش چشم ببره.

"آماده ای؟"
اشلی رو به برادرش گفت و نیمه ی بالایی صورتش رو با اکلیل های رنگی تقریبا پر کرده بود.
"هستم"
اشتون روی صندلیش نشست؛تقریبا دوقدم عقب تر از خواهر بزرگترش،به سرشونه ی ظریف اون دختر نگاه میکرد که چندتا تاتوی جدید داشت،فقط باعث میشد روحش یکی از اون لبخندای اکلیلی بزنه.
اشلی اشاره داد و صدای کوبیده شدن درام استیک درامر روی استیج؛روی درام اومد.
اشتون نفس عمیقشو کشید و سکوتی که توی سالن بود تازه بهش اجازه داد تمرکز کنه.
ناخودآگاهش باعث میشد انگشتاش بدون هیچ تلاشی روی سیم های گیتار تکون بخورن و اون فقط لوک رو تماشا میکرد،بدون هیچ تلاشی برای دیده شدن؛بدون هیچ حسی برای دویدن سمتش؛مشت زدن روی سرشونه هاش و باهاش حرف زدن،
اشلی کلمه هارو با زیرترین صدای ممکنش توی میکروفونش داد میکشید و برای پسر بلوند هنوز هم اولین روز های ۱۷سالگیش بود؛همون صدا و همون حس،اشلی یه یادگاری از روزایی بود که لوک از حس کردن نمیترسید و حالا باعث میشد به ترکیب سیگار و الکلش،اشک هاش هم اضافه بشن!

Superbloom[Lashton]Where stories live. Discover now