part 27/last part:گرم بود!

2.1K 277 162
                                    

پرتوی نوری به مژه های بلندش می‌تابید و برقِ توی چشماش رو نمایان تر میکرد.
ماهیتابه توی دستش هنوز جیلیز ویلیز میکرد و کمی سمتم خم شده بود.
موهاش بلند تر شده بودن و ژولیده بالای سرش جمعشون کرده بود. اما چند تا تار هنوز روی ابروهای خبیثش رو پوشونده بودن.

با بهت لبهام رو باز و بسته کردم:
"تو..؟"
گفت:"سلام"
و نگاهش رو گرفت و بعد از گذاشتن ماهیتابه روی میز ژاپنی کوچیک در فاصله چند متریم ایستاد و من نمیتونستم تکون بخورم.
تمام فکرام و کارای احمقانه ام از جلوی چشمم رد شد
و اگه دوباره ی کار احمقانه مثل قبل میکردم چی؟ رفتارش عوض میشد؟

جونگکوک گفت:
"ناراحتی که خونه عمه ات رو مال خودم کردم؟"
و لبهای نازکشو به سمت چپ صورتش کشید.
"اره تو همیشه چیزایی که مال من بودن رو میگرفتی "
و برعکس همیشه من همونی که فکر میکردم رو به زبون می آوردم.
میتونستم ضربان تپنده قلبمو کنترل کنم و بلاخره از زمین بلند شدم. با اینکه خیلی وقت پیش ردم کرده بود اما هنوز امید داشتم حداقل چیزی ازم یادش مونده باشه .

دستامو توی جیبم گذاشتمش تا نخان دوباره جلو برن و پس زده بشن.
به بوم های بغل دیوار اشاره کردم:
"نمیدونستم نقاشی هم میکشی؟"
دستشو پشت گردنش کشید و درحالی که به سقف نگاه میکرد گفت:
"خب کار باحالیه... یعنی ..."
وقتی سمت بوم ها رفتم و یکی رو جلو کشیدم ساکت شد .

*گل های آفتابگردون با پس زمینه ی آبی آسمون*
پس توی ذهنش این خبرا بود!
گفتم "خیلی قشنگه "
اما پشت اون تابلو ی بوم کوچیکتر به دیوار تکیه داده بود و چهره ای رو به نمایش میزاشت. و من با تمام اطمینان می‌فهمیدم چه کسیه. به اندازه کل عمرم با اون چهره زندگی کرده بودم.
به اندازه کل عمرم از چیزی مطمعن بودم! اینکه حالا انگار اون رو میشناختم.

ساکت شده بود؛ یعنی اون ترسید که افکارشو دیدم؟یعنی تمام اون مدت اون وجه رو قایم کرده بود؟
بلاخره زبون باز کرد:
"خب میخاستم بگم فقط تو نیستی که بلدی چهره بقیه رو بکشی "
بعد از اون حرفش گونه های سرخ شدم رو کنترل کردم و سرفه ی خشکی زدم.

گفتم"ولی منو قشنگ کشیدی"
و سمتش برگشتم .مصنوعی میخندید و در و دیوار رو نگاه میکرد.
دیگه نمیتونستم بگم که ازش دلخورم. با اون خنده اش و اون نقش آدم دلسنگی که من بازی میکردم.
دلخور بودم که چرا اینقدر دیر نشونم داد و اینقدر دیر فهمیدم و اونقدر زمان از دست دادیم .
اما حالا مهم این بود که اون قاب برای ما ساخته شده بود ، جایی نبود که من به زور کنار جونگکوک جا شده باشم .

سعی کردم آروم به نظر بیام اما در اصل صدام می‌لرزید.
گفت "چقدر تغییر کردی!"
بعد به لباسام نگاه کرد و خندید. از اتاق ی دوربین پلوراید اورد و  پرسید:
"میخای عکس بگیریم؟"
شونه ای بالا انداختم، میخاستم وانمود کنم هیجان زده نیستم.
خاستم مثل خودش مردونه تر رفتار کنم اما وقتی دستش رو روی شونم انداخت تمام تدارکاتم رو خراب کرد .

white voice[completed]Where stories live. Discover now