خورشید سخت و خشک میتابید و بعد از جمع و جور کردن وسایل پیرمرد ماهی فروش درِ مغازه برای همیشه بسته شده بود.
اما من و جیهون با اینکه لوله های آب درست شده بودن باز هم روی صخره ها آبتنی میکردیم. اینبار من سمت دیگه ی پایه های اسکله نبودم و جیهون گهگاهی میخندید.
و وقتی خاست لیز بخوره من تونستم جلوی افتادنش رو بگیرم و کمی به ماهیچه هام افتخار کنم.همون لحظه، پشت سرم روی اسکله چیزی حرکت کرد ، اول فکر کردم گربه سیاه فراری عمه است اما وقتی سرم رو برگردوندم با جونگکوک مواجه شدم که به ما نگاه میکرد و با دستش دهنش رو گرفته بود تا صدای خندش بلند نشه.
اخمی کردم اما نتونستم بپرسم به چی داره میخنده، جیهون با دیدن پسر گونه هاش سرخ شد؛ تنها چیزی که هیچوقت درباره جیهون نتوانسته بودم بدست بیارم حتی وقتی که نیمه لخت کنار هم بودیم و اون بین بازوهام قرار داشت خجالت زده نمیشد.ظهر من جلوی پنکه دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم
بجاش جونگکوک داشت ساعت دیواری عمه رو درست میکرد و کتابخونه سست رو با میخ به دیوار میکوبید.عمه هم قربون صدقه اش میرفت و براش میوه میآورد.کتاب جیهون رو زیر بغلم زدم و وارد حیاط شدم وقتی سوار دوچرخه شدم و رکاب زدم دوچرخه تکون نخورد.
"نمیتونی درستش کنی؟"
برگشتم سمت منبع صدا که توی چهارچوب در ایستاده بود.
یکی از شلوارم های من و دمپایی های عمه رو مال خودش کرده بود. ازشون گذشتم و پرسیدم" تو بلدی؟"
چند دقیقه بعد زنجیر چرخی رو به جای زنجیر پاره شده بین دو دندانه گذاشت.بعد با افتخار روی دوچرخه نشست
گفتم:" صاحبش نشدی ک"
گفت" خب من درستش کردم" و رکاب زد
فکر نمیکردم برش داره و بره ولی وقتی وارد کوچه شد از روی زین بلند شد و تند تر رکاب زد.
با عصبانیت دنبالش دویدم و داد زدم
"تو چرا اینقدر رومخی؟"
وانمود کرد نمیشنوه و من با کمی تقلای بیشتر به وصله چوبی دوچرخه رسیدم و خودم رو روش نشوندم. راستش سرعتش رو عمدی کم کرده بود تا بهش برسم.
پرسید که کجا میرم.
منم گفتم :"تو نمیدونی، بزار من برونم"
غیرقابل اعتماد به نظر میرسید ولی بلند شد و جاش رو باهام عوض کردوقتی سمت خونه جیهون میرفتم به کتاب بین پاهام اشاره کرد و گفت" اوه این همون کتاب دیشبه"
جوابی بهش ندادم. دوباره سرش رو از پشت توی گردنم فرو کرد و بیشتر حرف زد:
"راستی میدونی خیلی بوی بدی میدی...بوی ماهی و دریا. بخاطر اینه که میخای بوی ماهی رو با رفتن تو خونه ماهی ها با ی دختر از بین ببری."توی اولین دیدار بنظر میرسید کم حرف تر از اینا باشه.
از کوچه خارج شدیم. راحت نشسته بود و مدام نقشه میکشید که باز هم کتاب جیهون رو از روی پاهام برداره پس برای ی درس ادب فرمون دوچرخه رو ناگهانی چرخوندم و وارد کوچه ای شدم.
بخاطر انحراف دوچرخه بالاخره دستای پسر دور کمرم حلقه شدن و من یجورایی حس سبکی ای پیدا کردم حسی مثل اون خلأ ای که بین لباسم و پوستم ایجاد شد وقتی دستاشو دور کمرم پیچوند.
YOU ARE READING
white voice[completed]
Short Storyبه آرام ترین شکلی که میشد بهم نزدیک شدی، آنقدری حرفه ای و چیره دست، که حال نمیتوانم تو را دور از خود تصور کنم. آنقدری که باور دارم مال منی،گرچه که من آنقدر بی عرضه ام که نتوانم از اموالم محافظت کنم. همانگونه که کمی پیشتر تمامت را میخواستم،مدتی که گذ...