part 4:پس تهیونگ چی؟

1.9K 459 74
                                    

*جونگکوک*
انگار که توی عمل انجام شده قرار گرفته باشم دستمو به گاری گرفتم و هل دادم.
دو قدم دور شده بودیم و من هنوز به تهیونگ نگاه میکردم.
هر کاری میکردم به رقابت میکشید و تهیونگ از این وضعیت چندان  خوشحال بنظر نمی‌رسید‌.راستش برعکس چیزی که بروز داده بودم میخاستم باهاش دوست بشم.

با صدای جیهون نگاهم رو از پشت سرم گرفتم
"چقدر تهیونگ رو میشناسید؟"
به صورت کوچیک دختر نگاه کردم.
"خیلی کم"
"من فکر کردم آشنا_"
وسط حرفش پریدم.
نمیخاستم فکر کنه رابطه ای داریم پس ضد حمله رو شروع کردم.
"تو چقدر تهیونگ رو میشناسید"

جمله بندیم افتضاح بود اما خوشبختانه دختر به روی خودش نیاورد و جوابم رو داد.
"اون خودش رو نشون نمی ده، من نمی‌شناسمش ولی چهره ی جذابی داره ... "
با سرم حرفش رو تایید کردم.
دختر معذب بود چون اون همش سر بحث رو باز میکرد و بعد از بریده شدن گفتار دوباره بحث دست و پا شکسته ای رو جلو می انداخت.

"امم میگم تو از کجا می‌دونی تهیونگ گیه؟"
از حرفش جا خوردم ولی سعی کردم مهم جلوه اش ندم.
"پس گیه؟"
دختر با شنیدن حرفم انکار کرد و تند تند سرش رو تکون داد.
"نه نه...یعنی آره...چون تو گفتی...خب دیروز ...یادت میاد؟؟"
جلوی ی خونه درست مثل خونه تهیونگ ایستاده بودیم.
دختر با خوشرویی داخل حیاط شد و بعد از سلام و احوال پرسی گاری رو همونجا رها کردیم.
مردم روستا خیلی آروم به نظر می رسیدن.

از حیاط ییرون اومدیم .
دختر سرش رو پایین انداخته بود.
خاستم ی چیزی بگم که جو سنگین بینمون تموم بشه.
" بریم ی چیزی بخوریم"
جیهون مثل اینکه انتظار چنین چیزی رو داشته باشه با دستش به سمت جاده خلوت اشاره کرد.
"اونجا ی سوپر مارکت هست....درست بجای ماهی فروشی "

مسیر کوتاه بود اما به نظر ساعتها پیمودنش طول می‌کشید.
بدون هیچ بحثی به انتهای جاده ، سوپر مارکت و همون اسکله رسیدیم.
وارد مغازه شدم که هنوز بوی ماهی میداد‌.
نگاهی به جیهون کردم.
"چی میخای؟"
"بستنی"

دو دقیقه بعد دوتا بستنی شاهتوت خریده بودم و با دختری که یک بار دیده بودم روی اسکله نشسته بودیم.
چوب بستنی رو بین انگشتام گرفتم و مزه اش کردم.
منظره دریا و قایق های پوشیده لب ساحل حرفی واسه گفتن نداشت.
به جیهون نگاه کردم.
بستنی توی دستش داشت آب میشد و اون همچنان سرش رو پایین انداخته بود.

"چرا نمیخوری؟"
با صدام از جا پرید.
"اه چرا !ممنونم"
و درحالی که  با چشمای درشتش به دریا نگاه میکرد بستنی رو بین لبهاش گذاشت.
فکر کنم متوجه نگاهم شده بود چون همون طوری برگشت و نگام کرد.
نگاهش تیز و سرد نبود.
میدونستم از این حالت خوشش میاد.
گونه هاش دوباره سرخ شده بودن.
به خودم اومدم ، ی مدت بود محو لباش شده بودم و اون همچنان بهم این اجازه رو میداد.
سرم رو یکم نزدیکتر بردم. نمیدونم اون لحظه به چی فکر میکردم.

white voice[completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt