part 18:دو تا غریبه

939 248 23
                                    

*تهیونگ*
دوباره ساعت ۱۲ظهر بیدار شدم، تموم بدنم درد میکرد و میخاستم باز هم بخابم. جونگکوک دو روز بود که جوابم رو نداده بود.حس میکردم نامرعیم چون اون اینجوری رفتار میکرد. چه تعهدی داشت؟!چرا باید جوابم رو میداد؟! اون حتما نمیخاست ریختم رو هم ببینه.

اگه پیام میداد قلبم از جاش کنده نمیشد.مثل چند ماه قبل خوابش رو هم نمی‌دیدم‌.  ی فرصت دیگه میخاستم. اگه کل روز فقد همدیگه رو نگاه میکردیم خسته نمیشدم.
گوشیم رو از بین کتاب ها بیرون کشیدم.
چشمم ب پیامی روی صفحه گوشی افتاد.
جونگکوک جواب داده بود.

برعکس تمام تصورم قلبم منفجر شد ،اونقدری که گوشهام از صداش پر شدن.
"سلام نه ی برنامه ی دیگه دارم!باشه ی وقت دیگه"
اونقدر اون کلام برام سخت بود که نمیتونستم جوابی جز تایید بدم.
هر کلمه اش نا امیدم میکرد.
خب اصلا نپرسید که خوبم یا نه!و من نمیتونستم دیگه سلام و احوال پرسی رو کش بدم.

از اتاقم بیرون رفتم و وقتی به اخرین پله رسیدم خواهرم داد زد:
"تو ک هنوز اینجایی؟"
خونه برق میزد.
ی گلدون روی میز ناهار خوری قرار گرفته بود.
روی مبل های شیری رنگ دیگه جز کوسن چیزی نبود و میز شیشه ای جلوش برق میزد.خونه کوچیک یکم دلباز تر به نظر می‌رسید.
پرده پنجره کنار زده شده بود و رنگ های قرمز و زرد خونه بیشتر خودنمایی میکردن.

نایون ی شلوارک جین پوشیده بود و جوراب های صورتی ساق بلند به پاش بود. موهای بلندش رو خوگوشی بسته بود.
با دهن کجی نگاهش کردم و پرسیدم:
"خبریه؟"
در جوابم در حالی که دستمالی روی تلویزیون میکشید گفت:
"داره میاد! برو بجایی قایم شو!تو مگه قرار نبود..."

اخمی رو قاطی چهره ام کردم‌.
"صبر کن ببینم تو میخاستی من برم و با اون پسره تو خونه تنها باشی؟"
پوفی کرد و گفت:
"اون عرضه اش رو نداره!"
"تو که داری!"
بعد از حرفم مدتی مکث کرد و با گله ادامه داد.
"تو به من اعتماد نداری!؟ بس کن ته برو بیرون !"

هلم داد سمت در. شاید بخاطر شل و ولی سر صبح بود که به راحتی تونست تکونم بده.
دم در قرار گرفته بودم و وقتی جیهون با شتاب در رو باز کرد سر جام متوقف شدم.
پسر لاغر و رنگ پریده ای رو به روم بود و با تعجب به نایون که هلم میداد خیره شده بود.
نایون با دیدن پسر ،مصنوعی خندید.
میدونستم که میخاد درباره ام داستان بسازه‌.
همون شلوارک سفید رو پوشیده بودم و بالاتنه ام لخت بود.

پسر داشت از خجالت آب میشد .
میخاستم همون موقع یکی بزنم تو سر خواهرم و بگم که اون پسره گیه تا دلش رو صابون نزنه!
مثل همون موقع که کوک توی حساس ترین زمان گفت گی هستم.
هنوز هم نمیبخشمش!
من خیلی عادی بودم خیلی. من براش زیاد جالب نبودم. ولی می‌فهمیدم اون چیزی داره که متفاوته. اینکه من میخاستم چهره اش همیشه رو به روم باشه و فقط با من بهش خوش بگذره. نمیخاستم فکر کنم از دستش دادم یا اون به جز من افراد دیگه ای رو هم داره . من نمیخاستم باور کنم ما حتی دوست هم نبودیم.فقط دوتا غریبه!

white voice[completed]Where stories live. Discover now