part 9: باختن

1.5K 359 39
                                    

علارقم میلم پیوسته به گذشته و آینده فکر میکردم.
روی تخت دراز کشیده بودم، نگاه بی محلی به پیانو و گیتار گوشه اتاق انداختم.
خیلی وقت بود سراغی ازشون نگرفته بودم.
در واقع آهنگی نداشتم که بزنم .
هیچ حسی نداشتم.
احساس میکردم ی کالبد بدون روحم و فقط نفس میکشم.

روی صندلی کامپیوتر خودم رو ول کردم و سراغ بازی ویدیویی رفتم.
اتاقم همیشه تاریک بود.
دکمه های توی دستم رو فشار میدادم .
توی این بازی حرفه ای بودم. خسته کننده و آسون بود.
اگه یکی بود که تازه میخاست این بازی رو امتحان کنه حتما براش سخت بود!
یکی مثل؟ ...تهیونگ!

چرا جیمین به ذهنم نرسید؟
شاید تهیونگ اصلا ی گیمر مسلط بود و من نمیدونستم!
چرا؟چرا هیچی نمیدونستم؟
دکمه ها رو محکم تر فشردم.
صدای بازی بیشتر و بیشتر میشد.
چرا حتی نمیدونستم توی کدوم شهره؟
یبار هم بهش زنگ نزده بودم.چرا شمارش رو نگرفتم
اونوقت چجوری فکر میکردم مال منه؟
مضخرف ترین فکر دنیا.

مانیتور های جلوم رنگ باخته بودن و یک جمله روش نقش بسته بود:
"شما باختید!"
دستم رو از روی کلید ها و دکمه ها برداشتم و دوباره خودم رو روی تخت پرت کردم.
چشمام رو بستم، من باختم؟

فلش بک

با عجله از اتاق خودمو توی حیاط پرت کردم و تهیونگ دنبالم می‌دوید. روی زمین کفشی نبود و خاک نرم و خیس باغچه رو بین انگشتای پام حس میکردم اما اگه این مسابقه رو هم می‌بردم می‌تونستم چیزایی رو برنده بشم پس پابرهنه سراغ دوچرخه رفتم و روش نشستم.

با هیجان خطاب به تهیونگ که دنبال کفش میگشت داد زدم:"هیچوقت بهم نمیرسی!"
ی حس اطمینانی اون موقع بهم می‌گفت اگه تهیونگ باهات باشه اینکه کفش نداری ترسناک نیست.
بعد رکاب زدم و از خونه دور شدم. میدونستم پیاده بهم نمی‌رسه پس زیاد پیش نرفتم و همون نزدیکی‌ها توی مسیر منتهی به اسکله ایستادم.

چند دقیقه منتظر موندم ، اگه می‌دوید تا اون موقع رسیده بود اما خبری از تهیونگ نشد.
خیلی بهش فکر کردم که شاید زیاده روی کرده باشم که دیگه دنبالم نیومده.
همونجا کنار حصار ی خونه نشستم و به پاهای لخت و کثیفم نگاه میکردم. حس میکردم واسه این زنده ام که پابرهنه پام رو روی خاک بزارم.

بعد از چند دقیقه با صدای باز شدن دری ی دختر جوون از خونه ای که به حصارش تکیه داده بودم بیرون اومد.
"جونگکوک؟"
بالا رو نگاه کردم و جیهون رو دیدم که صندل های تابستونه پوشیده بود. با دیدنش بلند شدم و دردی توی کف پام حس کردم. پام رو بالا آوردم و کفش رو نگاه کردم که تیکه شیشه ای توش فرو رفته بود.

حیهون با دیدن خون کمی رنگش پرید و منو با اصرار داخل خونه برد. خونه خودشون بود. مادرش بخاطر اینکه پاهای کثیفم رو روی کفپوش خونه میزاشتم با خشم نگاهم میکرد و جیهون با عجله منو از وسط خونه رد میکرد.
به قاب های عکس و گلدون های مختلف خونه نگاه میکردم تا چشمم به اتاق جیهون افتاد، درش باز بود و توش پر از کتاب و مجله بود.

white voice[completed]Where stories live. Discover now