part 12:نزدیکتر

1.2K 311 47
                                    

*جونگکوک*
با ضربه ای که به شونه ام میخورد بیدار شدم. دختر بچه ای با اخم غلیظ بیدارم کرد.
آخرین نفر از اتوبوس پایین پریدم ، کوله رو شونه ام رو محکم تر کردم و کلاه آفتابی رو بیشتر صورتم پایین آوردم.
توی اون روستا آفتاب هنوزم شدید میتابید.
گلخونه که رو به روی جنگل قرار داشت،مثل جعبه ای بود که نور رو جمع میکرد. چمن های اطرافش بلند تر شده بودن و تا بخشی از آسفالت جاده رو هم شکافته بودن.

مثل بقیه روزها باد می‌وزید.
خواستم چشمام رو از منظره ی مزارع ، خونه ها و باغچه ها بگیرم و سمت خونه پیرزن برم که متوجه چیزی بین ساقه های بلند و سبز گندم شدم.
یکی اون وسط نشسته بود و موهاش با باد میلرزیدن.
دوچرخه ای با ظلم بیرون کشتزار افتاده بود،پیکر بیجونش نور خورشید رو بازمیتابوند.
اون بی عدالتی خیلی آشنا بود.

پاهام رو از آسفالت کندم و سمت کشتزار قدم برداشتم.حصار دور کشتزار اجازه نمی‌داد جلوتر برم.ساقه های سبز گندم تا زانوم بلند بودن.
کنار حصار روی نوک انگشتهام ایستادم.حالا دید بهتری به شخصی که وسط ساقه ها نشسته و پشتش بهم بود داشتم.
موهای خرمایی کوتاهش تو آفتاب میدرخشیدن.
خودم رو روی حصار بالا کشیدم.سعی کردم هیچ صدایی ایجاد نکنم.
از حصار پایین اومدم.پاهام رو توی ساقه های بلند گندم فرو کردم.نتونستم صدای خم شدنشون رو محار کنم اما پسر چیزی نفهمید.

چند قدم سمتش برداشتم.
نزدیک تر شدم.
ناگهان سرش رو برگردوند و من بلاخره چهره ای که مدام توی ذهنم مرور میکردم رو دیدم.
لحظه ی موعود!
چشمهای کشیده ای که با تعجب نگاهم میکردن حتی درخشان تر از تصورم بودن.دهانش نیمه باز بود و دندونهای مرتبط صاحبش رو نشون میداد.
اون چهره با دیدنم خندید. نه چیزی گفت ،نه اشکی ریخت، فقط خندید.

اجازه داد جلو تر بیام .پشت سرم ساقه های له شده  یکپارچگی زمین کشت رو به هم میزدن.
بالای سرش ایستادم. ی کفش دوزک روی انگشتش بود،انگشتهای کشیده اش،نمیخاستم هیچ وقت بلندی اون انگشت ها رو از قلم بندازم.
کوله پشتی رو روی زمین انداختم.
دفتر سفید کنار پاهای نیمه برهنه اش _که همیشه میزبان شلوارکش بودن_ چشمک میزد.

میدونستم اگه برش دارم واکنش سریع پسر رو بدنبال خواهد داشت .باید محتاط تر می‌بودم چون ما هنوز همدیگه رو نمی‌شناختیم ،چون اجازه نداده بودیم نزدیک تر بشیم البته از راه جملات!  شاید اون زمان های طولانی که گذروندیم، اون معنی ها و اون دلایل ،همشون تخیلات ذهن من بودن که شاخ و برگ می‌گرفتن و حقیقت رو میپوشوندن. من به اون توی خیالم نزدیک شده بودم ،اما در واقع دور بودم،خیلی دور، ایستاده بودم و نگاه میکردم.

دفتر رو به سرعت از کنار پاش برداشتم و سعی کردم به دستام غلبه کنم که اصرار داشتن اتفاقی به زانوی لخت پسرک بخورن.
"بده من! دنبال چی میگردی؟"
به حرفهاش توجه نکردم .
روی نوک انگشتهام ایستادم و دفتر رو بالا گرفتم.
ورق زدم.اون دفتر ذهن تهیونگ بود،چشمهاش و دستهاش بودن،همه اونهایی که مدت ها نگاهشو تقدیمشون کرده، همه اونهایی که مدتها انگشتهای تهیونگ رو اسیر قلم کرده بودن،همه اون چیزایی که بهشون اهمیت می‌داد.

تصویری از گل آفتابگردون روی یکی از صفحات نقش بسته بود،از همونهایی که توی باغچه پیرزن بودن.همونایی که از زنبورهای اطرافشون  متنفر بودم.
همونهایی که باعث میشدن باغچه ی گوجه ی پیرزن آبرومندانه تر ب چشم بیاد.
وقت نداشتم چون تهیونگ داشت کم کم عصبانی میشد و من نمیدونستم چه رفتاری نشون خواهد داد،با اینحال نمی‌تونستم جلوی لبخندم رو بگیرم . نیشخند باعث میشد تهیونگ بیشتر سعی کنه مثل ی مار کبرا دفتر رو از دستم بقاپه،اینکه یکهو بهم نزدیک میشد رو دوست داشتم ، بدون هیچ مقدمه ای ،مثل همون شب،جلوی تلویزیون،درحالی که چهره اش هیچ علامتی نمی‌داد منو بوسید.همون چیزی که منطقی میدیدمش.

white voice[completed]Where stories live. Discover now