[Green glasses]

254 44 102
                                    

صدای جیغ جیغای کَلوم از خوشحالی بردشون توی بازی آخر از پشت تلفن لوک رو خوشحال میکرد،عمیقا.
"کَل من حتی نمیفهمم چی میگی!"
لوک با خنده گفت و نمیدونست برنده شدن توی یه مسابقه فوتبال چه حسی داره،احتمال حس خیلی خوبی داشت که میتونست کلوم رو اینطوری ذوق زده کنه.
توی رختکن چرخید و پر از آدم بود که همه با بالا تنه های لخت مثل کلوم اون پشت میپریدن و میخندیدن
"لوک،واقعا خیلی خوشحالم...انگار رو ابرام"
لوک با لبخند به چشم های تیره کلوم نگاه کرد که پر از برق خوشحالی بودن و تا وقتی کَلوم گفت باید بره دوش بگیره چون اتوبوس تیم منتظرشونه باهاش حرف زد و بعدش با تموم وجود براش آرزوی موفقیت کردو تلفن رو قطع کرد.

به سه تا ورقی که توی دستش بود نگاه کرد،آهنگی که نوشته بود واقعا لنگ میزد ولی لوک یجورایی دوسش داشت؛حس پیور بودن بهش میداد،حس اینکه یه هنرمند واقعیی که از هیچی،یه شعر نوشتی،از هیچی هنر ساختی.

طبق معمول به سقف چشم دوخت و داشت فکر میکرد از وقتی کلوم رفته اردو؛هیچ جا نرفته و تقریبا تو خونه حبس بوده!البته خیلی تفاوتی حس نمیکرد ولی وقتی بهش فکر کرد؛یه سینما رفتن تنهایی که چیز بدی نبود؟به هرحال اون از دوستای جدید و آدمای جدید خیلی خوشش نمیومد و به نظر خودش کسی از کَلوم بیشتر باهاش مچ نمیشد،اون زیاد حرف نمیزد و لوک رو توی گروه های غریبه ی بزرگ نمیبرد؛باهم موزیک مینوشتن و خودشون رو توی آلبوم ها و مجله های موزیک های پانک راک دهه ۸۰ و ۹۰ غرق میکرد.

اینا افکارش بودن وقتی وقتی اسکینی جینز مشکیش رو تنش کرد و روش یه هودی بنفش تیره با عکس گروه نیروانا پوشید؛حلقه ی گوشه ی لبش رو با دست سفت کرد و چندتا رینگ توی انگشتاش انداخت،با حسرت به بوت های توی کمد نگاه کرد و میدونست هوا انقدر برای پوشیدنشون سرد نیست؛پس کانورس مشکیش رو برداشت لب تخت نشست و بندهاش رو دور مچ پاهای ظریفش بست.

قبل رفتن بین گوشای سیلور رو بوسید و مسیر ده دقیقه ای تا سینما رو باموزیک پر کرد.اطراف سینما پر از ماشین بود و طبق معمول پر از دختر و پسر هایی که داشتن الکل میخوردن و هرکی صدای موزیک خودشو بلند کرده بود.
عینکش رو روی بینیش جابجا کرد قبل اینکه یه بلیط بگیره راجب فیلمی که هیچ ایده ای راجبش نداشت،خیلی ام مهم نبود،اون فقط میخواست یه جای تاریک بشینه و به پشتی صندلیش تکیه بده و چندساعت حواسش از سرگیجه های لعنتیش پرت بشه.

توی صف پشت چهار نفری که جلوش بودن ایستاد و دوباره سنگینی نگاه یکی رو؛روی خودش حس میکرد،میخواست بندازتش گردن پارانویا ولی بالاخره تحمل نکرد و برگشت؛اون پسره توی مطب بود!
با استرس حلقه ی لبشو توی دهنش کشید و سعی کرد با دندون کجش نکنه.
پسره و دوستش پشت سر لوک بودن؛لوک ابروهاشو بالا انداخت وقتی استایل عجیب پسره کنارشو دید؛موهای آبی که زیرشون بلوند بود و به عجیب ترین حالت ممکن وایساده بودن؛به هرحال کول بود.

Superbloom[Lashton]Where stories live. Discover now