✨ |قاتِلْ| ✨

699 224 206
                                    



آدم می‌رود امّا

بخشِ مهمّی از او جایی جا می‌ماند؛

در اتاقِ کودکی، زیر درختانی

یا در چشم‌های عابری..

آدم نمی‌داند چه گم کرده است،

همیشه بخشی از او نیست!

-چیستا یثربی-







2012-آپریل

(سئول، ساختمانِ مرکزی واحدِ عملیّات ویژه – SOU )


سربازِ جوان خسته از 12 ساعت نگهبانی، هم‌چنان کنارِ دربِ اتاق بازجویی به حالت هوشیار و آماده‌باش ایستاده بود. گاهی دستی به کمربند می‌کشید تا از امن بودنِ جای اسلحه و باتوم مطمئن بشه.. تنها بیست روز به اتمامِ سریازیش مونده بود و هر شب با رؤیای در آغوش کشیدن نامزدش به خواب می‌رفت.. امّا چه فایده که در واقعیّت به چنین مصیبتی گرفتار شده بود!

در طی این مأموریّت پچ‌پچ افسرهای پلیس دورا دور به گوشش رسید که بالاخره هکرِ معروف، کسی که یک سال بود خواب و خوراک رو از بخش جرائم سایبری گرفته بود دستگیر شده.. و حالا عملیّاتِ "اَوِلِنچ" رو به اتمامه.

پلک‌های سنگینش التماس می‌کردند تا روی هم بیوفتن و به یک خواب شیرین مهمونش کنند.. ولی سریع سری به چپ و راست تکون داد و کمی جا به جا شد.. "اَولنچ" ..؟  یعنی فردِ داخلِ اتاق چه کولاکی بود که به خاطرش عملیّاتِ "بهمن" راه انداختند؟!

به یاد پسرکِ باریک و لرزون افتاد.. دستبند به دست و تحت محاصره‌ی پنج کارآگاه که حدّاقل دو برابرِ خودش وزن داشتند به سمت  زیرزمینِ نمور و تاریک هدایت شده بود. بعد از غُل و زنجیر کردنِ دربِ آهنین هر کدوم از کارآگاه‌ها چند بار بهش تأکید کردند که:

.."با متّهم حرف نمی‌زنی!"...

.. "نه چیزی می‌نوشه و نه کوفت می‌کنه!"..

.." فکر کن یک جسد داخله!"..

.." حتّی اگر داشت می‌مُرد هم از سرِ پُستت جُم نمی‌خوری! روشن شد سرباز سونگ؟!"

..

البته به این تدابیرِ فوقِ امنیّتی هم احتیاجی نبود! چون انگار که جدّی جدّی جسدی توی اون اتاقکِ سه در چهار افتاده باشه، هیچ صدایی از زندانی در نمیومد..

در همون چند ساعتِ اولیّه‌ی نگهبانی و زیر نظر گرفتنِ رفت و آمدها.. متوجّهِ جوّ متشنّج و هیجان جاری در فضا شده بود .. گاهی زمزمه‌هایی هم به گوشش می‌رسید :

" واقعاً خودشه ..؟! «اَوِلنچ» ؟! "

" .. وااای .. باورم نمی‌شه.. سه تا واگن ؟! این چشم‌های معصومش پس چی می‌گن!؟ لعنتی !! "

نگاهم کن | Look At MEWhere stories live. Discover now