✨ Chapter 30 ✨

1.7K 422 409
                                    

ثانیه به ثانیه گذشت
و من هرگز نخواستم
که از تو.. از نبودنِ تو
چیزی را فاش کنم..
سعی کرده‌ام که نگذارم
از پنجره‌ی چشمانم نمایان شوی ..

_؟_



در اتاق باز شد و به شدّت به دیوار برخورد کرد ..

ـ اوه سهون! چه غلطی کردی با همکارای من!!؟ که امروز هیچکدوم جرأت نکردن مستقیم به چشمام نگاه کنن؟!

سهون کتاب قطورِ در دستش رو کنار گذاشت و روی تخت جابجا شد .. با نهایت استفاده از استعداد بازیگریش حالت بی­گناه و متعجّبی به خودش گرفت ..:

+ ببخشید ؟! متوجّه نشدم .. امروز توی شرکتت اتّفاقی افتاده هم­خونه­ی عزیز؟

ابروهای لوهان به هم نزدیک­تر شد .. این حالتشو می­شناخت .. می­دونست کی داره فیلم میاد و کی خود واقعیشه! ناسلامتی برای دوسال استاکرِ این مرتیکه­ی جذّاب و رو اعصاب بوده!
هیچکس .. هیچکس بهتر از لوهان نمی­شناختش.. حتّی خودِ احمقش! :

ـ سهون! واقعاً فکر کردی من گولِ این معصومیّتِ قلّابیتو می­خورم!؟

کیفِ لپ­تاپو از روی شونه به گوشه­ای پرت کرد.. سری از تأسّف تکون ­داد و در حالیکه کتِ چرمِ قهوه­ایشو از تن درمی­آوُرد به سمتِ هال برگشت.. دیگه مخش درست کار نمی­کرد!

نمی­دونست با این پسربچّه­ی سِرتِق چی کار کنه.. بعد از ماجرای تلفنِ چند روز پیش که با استفاده از بدنِ لُختش و ی حمله­ی غافلگیرکننده تونسته بود برای ی مدّت هرچند کوتاه، اوضاع بینشون رو آروم کنه..

با خوش خیالی فکر کرده بود که سهونِ شونزده ساله سر عقل اومده .. امّا بعد از مکالمه­ای که امروز با یکی از همکاراش داشت، متوجّه شد که آتش­بسِ این چند روز در واقع پوششی بوده برای گندکاری­های آینده­ی آقای زرنگ!

نمی­دونست از چه طریقی ولی سهون تونسته بود تمامِ مشخّصاتِ آدمای اطرافشو بدست بیاره و با تک تکشون دیدار کنه .. اونقدر پُرکاری کرده که فقط در عرض سه روز با بیست نفر ملاقات داشته! و خودشو به عنوانِ دوست پسرِ شیو لوهان معرفی کرده!

درواقع اگه الآن لو با کرختیِ خاصّی روی مبل جلوی تی­وی لَش کرده بود و به انعکاس تصویر وا رفته­ی خودش مات مونده.. علاوه بر اینکه به نوشتن برگه­ی استعفا فکر می­کرد ..
افکارِ درهَمِش گاهی به استعفا از این زندگی هم ی گریزی می­زد! آهی کشید.. سرشو به پشتی مبل تکیّه داد واین بار به ترَک­های ریزِ روی سقف زُل زد..

+ چته؟! پاشو سیبچه دستتو بشور و بیا که.. (به سمت آشپزخونه رفت).. چانیول از ضیافتِ دیشب کلّی غذا برامون آوُرده .. باورِت می­شه نصفِ ی برّه با مخلّفاتش الآن توی طبقه­ی دوّمِ یخچالمونه؟!

نگاهم کن | Look At MEWhere stories live. Discover now