✨ Chapter 16 ✨

2K 469 418
                                    



دوست دارمش..

مثل دانه‌ای که نور را

مثل مزرعی که باد را

مثل زورقی که موج را

یا پرنده‌ای که اوج را

دوست دارمش..

_فروغ فرّخزاد_




ـ می­شه تا ی مدّت با این چشات.. همش از این فاصله.. نگاهم کنی ؟
.
.
+ می­خوای .. دوستم باشی؟
بکهیون کمی توی دستِ حلقه­ شده­ی دور کمرش وول خورد.. به چشم­هاش نگاه کرد و خیلی آروم پرسید.

ـ مـ..من خب می­تونم اوّل دوستت بشم.. هر چی تو بخوای.. اگه اینجوری راحت­تری.. با هم دوست می­شیم خب..

+ یعنی چی اوّلش .. ( با آرامش و لبخندِ کمرنگی ادامه داد) .. بعدش کی می­شه؟ ..

چانیول که از آرامشِ توی صداش جا خورده بود با تردید لب زد:

ـ یعنی .. تا هر وقت تو بخوای.. نمی­دونم دقیق چند وقت قراره توی اون عمارت بمونیم.. امّا می­تونیم تا هر زمان که بخوای.. با هم دوست باشیم و بعدش.. اِم .. ( ضربانِ قلبش بالا رفته بود و یهو نفسش تنگ شد) .. اِم .. خب اگه ازم .. خـ.. خوشت اومد.. بعد از اون برنامه هم .. با هم بمونیم.. هووم؟

بک لباشو کمی غنچه کرد و جوری که انگار داره با خودش فکر می­کنه گفت:
+ پس .. یعنی.. این یک ماه رو با هم دوستای معمولی باشیم.. بعدش دوست پسر هم بشیم؟ آره؟

ـ آ..آره .. اگه تو بخوای البته ..

+ امّا آخه .. ( لبِ پایینشو خیس کرد) .. طبق برنامه­ی عملیّات من باید دوست پسرت باشم.. نه دوستت.. نمی­شه که اینجوری..

ـ چرا نمی­شه؟ ( اخمی کرد و گیج به لبای خیسش خیره شد)

+ خب چون توی این مدّت اگه لازم شد ..باید باهم خیلی صمیمی و نزدیک باشیم.. گاهی حتّی جلوی دیگران همدیگرو لمس کنیم و ببوسیم ( سیبک گلوی پسرِ بلندتر،  بالا پایین شد) .. یا حتّی شاید توی اتاقمون دوربین یا میکروفون بذارن..

..اونوقت .. (صورتشو جلو برد و زیر گوشش لب زد) .. اونوقت باید شبا یکم باهم شیطونی بکنیم.. به نظرت می­تونی دوست معمولیم باشی و شبا هم باهام توی تخت از اون کارا بکنی .. ( کمی مکث کرد و صداشو کشید) چان‌چانی..؟

چند ثانیه­ای می­شد که چشم­هاشو بسته بود و مستِ نفس­های زیر گوشش شده بود .. انگار که جادو شده باشه زمزمه کرد:

ـ نـ..نه لعنتی.. نمی­تونم .. من اونجوری نمی­تونم دوستت باشم.. می­خوام دوست پسرت باشم.. تو خیلی .. خیلی خواستنی هستـ.. 
آااااخ‌خ‌خ..اوووووم !! اووووم!

با پیچونده شدنِ گوشش از درد دادی زد که همون لحظه دستِ دیگه­ی اون پیشیِ وحشی محکم جلوی دهنشو گرفت ..  مجبورش کرد خم شه و لبه­ی تخت بشینه! خودش هم بین پاهاش ایستاد و حتّی محکم­تر از قبل گوشش رو فشار داد!

نگاهم کن | Look At MEWhere stories live. Discover now