part 8

480 86 19
                                    

جانگکوک:
چشمامو باز کردم و جلوی نور رو با دستم گرفتم.
+بیدارت کردم؟
از جام بلند شدم و درحالی که چشمامو می مالیدم گفتم:
-به هرحال باید بیدار میشدم.
کلاه حصیریشو جلوی آینه روی سرش صاف کرد و در جواب حرفم سرشو تکون داد و گفت:
+دقیقا.
-اون کلاه چی میگه این وسط؟
از تو آینه نگاهم کرد و جواب داد:
+آلزایمر داری؟ عمم دیشب داشت عکسای ساحل رفتنشو نشونم میداد؟
بعد برگشت سمتم و نگاهی به ساعتش انداخت:
+اگه الان راه بیوفتیم تقریبا به موقع میرسیم.
-آخه کدوم احمقی وسط زمستون میره لب ساحل؟
عینک آفتابیشو از تو جیب لباسش بیرون آورد و به چشماش زد:
+به پارک جیمین اعتماد کن، یجایی رو میشناسم که زمستون براش معنایی نداره.
از قیافه ی از خود راضیش مشخص بود که خیلی مشتاقه، پس ازجام بلند شدم و سمت اتاقم رفتم.
لباسامو عوض کردم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
همه چیز با پارک جیمین فوق العاده بود...حتی اینکه یهو وسط خیابون بغلت کنه و زار بزنه.
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم و همونطوری با اون قیافه ی احمقانه رفتم طبقه ی پایین.
بعد از اینکه وسایلو توی ماشین گذاشتیم، هردو سوار شدیم و به قول جیمین رفتیم جایی که زمستون توش معنایی نداشت.
اون مسیر، اون هوای سردی که به صورتم میخورد، خورشیدی که برای مدتی ازمون فاصله گرفته بود و جیمین، ترکیبیو ساخته بودن که باعث میشد آرزو کنم کاش این مسیر هیچ مقصدی نداشت... ولی متاسفانه هرچیزی یه پایانی داشت، و من وقتی به این نتیجه رسیدم که جیمین بعد از یه رانندگیه طولانی گفت "رسیدیم"
وقتی از ماشین پیاده شدم هوای گرم و مرطوب پوستمو نوازش کرد، انگار ما واقعا سوار یه ماشین شده بودیم و از زمستون فرار کرده بودیم.
با صدای بلند خندیدم و سمت ساحل دویدم.
ولی جیمین که مثل بچه ها ذوق کرده بود زودتر از من به دریا رسید.
پالتومو روی ماسه ها رها کردم و به دریا نزدیک شدم.
آروم انگشتای پامو توی آب بردم، حقیقتا انتظار داشتم تا مغز استخونم یخ ببنده، ولی با گرم بودن آب سورپرایز شدم.
جلوتر رفتم و به جیمین نزدیک شدم.
تقریبا تا زانو تو آب بودم، ولی انگار این پارک جیمینو راضی نمیکرد چون به طرز وحشیانه ای شروع به آب پاشیدن روم کرد.
و خب منم نمیخواستم تنها کسی باشم که خیس میشه، پس همینکارو کردم.

****
بعد از یه آب تنیه طولانی، سمت ساحل رفتیم و روی ماسه ها نشستیم.
+خوب خیسم کردیا بچه پررو.
با یه لبخند نسبتا شیطانی گفتم:
-حیطه ی کاریم همینه.
خندید و با آرنجش ضربه ی آرومی به پهلوم زد.
زانوهای خیسمو در آغوش گرفتم و به خورشیدی خیره شدم که حالا کم کم داشت غروب میکرد...این روزا به طرز عجیبی سریع میگذشت، ولی مهم نبود، حتی اگه یه لحظه از زندگیم مونده باشه، میخوام که اون لحظه با این عوضی ای که کنارمه بگذره.
-هی جیمین، میدونی چیه؟
با صدای زنگ تلفنش حرفم نصف و نیمه باقی موند.
تماسو قطع کرد و گفت:
+چیه؟
ولی قبل از اینکه با خودم کنار بیام که باید حرفمو به زبون بیارم یا نه موبایلش دوباره زنگ خورد و خب این بار جواب داد.
+بله؟
+کارتو بگو.
+اوه پس بالاخره تصمیم گرفتی بیخیال شی.
+خوبه.
+وات ؟ منظورت چیه؟
+ د فاک درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
رنگش تقریبا پریده بود.
گوشیشو از کنار گوشش پایین آورد و از جاش بلند شد.
+ کوک من واقعا متاسفم ولی باید تنها برگردی.
کتشو از روی ماسه ها برداشت و سراسیمه دنبال سوییچ ماشینش گشت.
-چرا ؟ چیشده ؟
+ بعدا برات توضیح میدم
-باشه...
و این پایان روز فوق العاده ی ما بود.
پالتومو که کنارم افتاده بود برداشتم و بعد از اینکه مطمئن شدم شن و ماسه ها دست از سرش برداشتن تنم کردم.
ولی هنوز سرد بود.
اون پارک جیمینه عوضی خورشید واقعی بود نه؟
سمت جاده رفتم و به نرده های کنار ساحل تکیه دادم.
اصلا امکانش هست اینجا ماشین گیرم بیاد؟
خب چاره ی دیگه ای نداشتم پس فقط صبر کردم

「Misunderstood」Where stories live. Discover now