part 9

470 78 9
                                    

جانگکوک:
درست نفهمیدم دیشب کی خوابم برد ولی الان ده دقیقه ای میشد که داشتم به سقف نگاه میکردم و اصلا حال بلند شدن نداشتم، جیمین کجا بود؟ هنوز احساس تو سرم سنگینی میکردم و داشتم از گرسنگی تلف میشدم.
درو آروم باز کرد و اومد داخل ،با لبخند نزدیک شد، یه سینی دستش بود، به سینی نگاه کردم و آروم نشستم، نزدیک اومد و گفت:
+صبحت بخیر.
لبخند زدم و تو چشماش نگاه کردم، از قرمزی چشماش میتونستم بگم دیشب نخوابیده، فکرمو به زبون اوردم:
-چرا نخوابیدی؟
+چجوری میتونستم بخوابم؟ اگه حالت بد میشد چی؟
دستشو گذاشت رو گونمو و با خیال راحت هوفی کشید:
+تب نداری، خیالم راحت شد.
-پس جیمین شی تا صبح داشته پرستاری منو میکرده؟
سینی رو گذاشت رو تخت و رو به روم نشست:
+بله جانگکوک شی.
قاشق پر از غذا رو تو دهنم چپوندم، با ذوق نگاهم میکرد و قهوه شو میخورد.
+یه برنامه ی فان واسه امروز دارم.
-ایندفعه میخوای کجا ولم‌ کنی؟
خندید و گفت:
+هی! ده بار معذرت خواهی کردم دیگه چیکار‌ باید بکنم؟
-میتونی بدهیتو صاف کنی و بهم بگی چیشده بود؟
مکثی کردو گفت:
+خیلی خب مصیبت
+میگم ولی باید بهم ‌قول بدی که آروم بمونی، کاری نکنی و استرسشو نداشته باشی اوکی؟
-باشه.
+اونی که دیروز بهم زنگ ‌زد اولی بود...
گفت که داره خودکشی میکنه و واسه همین من مجبور شدم برم.
ولی وقتی رفتم خونش دیدم که دروغ گفته و میخواسته باهام غذا بخوره...
مکثی کرد و ادامه داد:
+و خب منم بهش اعتماد کردم، میخواستم غذا رو بخورم و برگردم پیش تو ولی... تو غذا قرص ریخته بود و باعث شد که حالم بهم بریزه، میفهمی که چی میگم؟
-راستش...نه.
+کوک خنگ بازیو بزار کنار قرصی که ریخته بود باعث شد تحریک بشم، ولی بیشتر شبیه شکنجه بود تا تحریک شدن.
-...وات دا فاک...یعنی چی...چجوری تونست...
+آروم باش هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاد، تو بهم اعتماد داری درسته؟ کوک من با خیانت بزرگ شدم، هیچوقت همچین کاری نمیکنم، خب؟
-معلومه که به تو اعتماد دارم ولی اولی...اصلا بهش اعتماد ندارم.
+خب منم همینطور، دیگه اصلا بهش اعتمادی ندارم و اگه فقط یبار دیگه یه غلطی بکنه دیگه خودمو کنترل نمیکنم و دهنشو سرویس میکنم.
موهامو نوازش کرد و سینی غذا رو گذاشت پایین تخت، دستاشو از هم باز کرد و گفت:
+بیا اینجا، میخوام بغلت کنم.
رفتم بغلش و خودمو تو بغلش گم کردم:
-دیگه جوابشو نده، باشه؟
+نمیدم، نگران نباش.
سرمو بالا آوردم و پرسیدم:
-راستی برنامه ی فانت چی بود واسه امروز؟
+دلم میخواد یه روز کامل بدون هیچ دردسری باهم باشیم، کسی سر و کلش پیدا نشه، کسی زنگ نزنه، کسی کسیو ول نکنه، هیچی نباشه، فقط تو باشی باهم فیلم ببینیم یا بازی کنیم، یه غذای خوب سفارش بدیم..
برگشت و نگاهم‌ کردم:
+شاید یه کم شیطونی کنیم‌.
با مشت زدم تو بازوش و خندیدم:
-چجوری میتونی به یه آدم مریض این حرفو بزنی؟
خندید و گفت:
+شوخی کردم، فقط میخواستم یه روز بدون هیچ اتفاق مسخره ای بگذره.
-منم، خب قراره امروزمون اینجوری باشه؟
با لبخند نگاهم کرد و دستشو روی سرم کشید:
+میدونی برای منی که تک تک روزامو هدر دادم بزرگترین معجزه ی زندگیم چی بود؟ یه جئون جانگکوک که باهاش بتونم حتی عادی ترین روزو تبدیل کنم به یه روز فوق العاده.
موبایلشو برداشت و خاموش کرد و خواست بلند شه که دستشو گرفتم:
-نه! جیمین شی اول چند ساعت میخوابه که بفاک نره، اوکی؟
خندید و گفت:
+اوکی.
کنارم دراز کشید و بغلم کرد، بدنش گرم بود و بوی خوبی میداد، سرمو گذاشتم رو سینش و کمرشو نوازش کردم، زمزمه کرد:
+تا وقتی من اینجام، کسی نمیتونه اذیتت کنه کوک، من همیشه مراقبتم.
-کسی قرار نیست اذیتمون کنه، نگران هیچی نباش.
چند دقیقه بعد پلکاش سنگین شد و دستش که درحال نوازش موهام بود از حرکت وایساد، هنوزم یه کم ضعف داشتم، یعنی جیمین غذا خورده بود یا بازم قصد جون خودشو کرده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و بیشتر چسبیدم بهش، آرامش بخش ترین نقطه ی دنیا میتونست هرجایی باشه، هرجایی که آغوش جیمین اونجا باشه.

「Misunderstood」Where stories live. Discover now