part 15

377 64 13
                                    

جیمین :
وقتی به خودم اومدم که جلوی خونه ی کوک وایساده بودم و داشتم به پنجره اتاقش که لامپش روشن بود نگاه میکردم، چندبار پلک زدم تا بفهمم دقیقا چه غلطی کرده بودم، از اون پل لعنت شده تا اینجا خیلی راه بود و من احمق انقدر فکر تو سرم بود که نفهمیده بودم چجوری این مسیرو اومدم.
حالا که اینجا بودم باید چیکار میکردم؟ اصلا اگه منم تصمیم میگرفتم ببینمش اون دلش میخواست منو ببینه؟ مردد وایساده بودم و سعی میکردم ریکشن کوکو تصور کنم، بالاخره تصمیممو گرفتم ولی تا قدم اولو برداشتم لامپ اتاقش خاموش شد...این یه نشونه بود؟ احتمالا قرار بود مشت دومو ازش بخورم و خدا دلش برام سوخته بود.
واسه آخرین بار به پنجره اتاقش نگاه کردم و بعد نگاهی به ظرف کیمچی تو دستم انداختم، ظرفو جلوی خونش گذاشتم و از اونجا دور شدم.
تو راه برگشت به هیچی فکر نکردم، گذاشتم اینبار مغزم خالی باقی بمونه.
بعد از رد کردن آخرین چهار راه گوشیمو از جیبم در آوردم و بی هدف برنامه هارو بالا و پایین کردم که به یسری عکس رسیدم.
من هیچ وقت اهل عکس گرفتن نبودم ولی کوک هربار اصرار میکرد بابتش، من حتی بعد از گرفتن این عکسا نگاهشونم نکرده بودم و حالا تازه داشتم می فهمیدم که چقدر با ارزشن، از در رفتم تو و آرزو کردم که واسه فهمیدنش دیر نشده باشه!
درو پشت سرم بستم و گذاشتم لامپا خاموش بمونن، مثل همیشه رو کاناپه ولو شدم، چند ثانیه تو تاریکی به سقف نگاه کردم و بعد چشمامو بستم.
با لرزش گوشی توی دستم چشمامو باز کردمو گوشیو جلوی صورتم گرفتم، یه پیام داشتم... از طرف مامان،"ممنون جیمینا" لبخند کوچیکی زدم و دوباره چشمامو بستم.
****
صبح با صدای آلارم گوشی از خواب پاشدم و لعنتی به خودم فرستادم که چرا این آلارم فاکیو الان که تعطیلاته عم خاموش نکردم!
به سختی از جام پاشدم و نگاهی به ساعت انداختم، 7:30 صبح، فاک! این قطعا روش زندگی واسه انتقام گرفتن از من بود.
کش و قوسی به بدنم دادم و خودمو به آشپزخونه رسوندم، در یخچالو باز کردم و با "هیچی" رو به رو شدم، نگاهی به لباسام انداختم و دستی به موهام کشیدم تا کمتر شبیه بی خانمانا بنظر بیام و از خونه بیرون اومدم.
توی سوپرمارکت هرچیز خوراکی که دیدمو برداشتم و بعد از حساب کردنشون روی یکی از میزای بیرون اونجا نشستم، مشغول باز کردن قهوه ام شدم که گوشیم زنگ خورد.
قهومو روی میز گذاشتم و دنبال گوشیم دستمو روی جیبام کشیدم، بالاخره پیداش کردم و قبل از اینکه تماسو وصل کنم قطع شد.
خواستم به شماره ای که زنگ زده بود نگاهی بندازم که همون شماره بهم پیام داد:
"سلام
آقای پارک میخوان که شمارو ببینن لطفا همین امروز خودتونو به دفتر مرکزی برسونید"
این ینی... بابا برگشته بود کره؟ الان تو سئول بود و می خواست منو ببینه؟ ولی چرا؟
دوباره به پیام نگاه کردم و هیچ ایده ی فاکی نداشتم، یکم از قهوه ام خوردم و با خودم فکر کردم هیچ جوره ممکن نیست که به قضیه مامان ربط داشته باشه...
*فلش بک*
تو خونه نشسته بودم، صفحه چت کوک جلوم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم، از دیشب که رفته بود حتی نپرسیده بودم که بدون مشکل رسیده خونه یا نه... انگشتام التماس میکردن که بهش پیام بدن و مغزم یه "نه" بزرگ بهشون میگفت.
+باشه باشه بیخیال
با صدای بلند گفتم و کلافه دستی به موهام کشیدم.
سعی کردم با فکر کردن به هر چیزی به جز کوک حواسمو پرت کنم و مغزم به حرفم گوش کرد و مکالمه ی دیروز با مامانو بهم یادآوری کرد، عالی شد!
داشتم زیر لب به همه زندگی فحش میدادم که یه چیزی به ذهنم رسید، سریع گوشیمو برداشتم و اسم مامانو تو اینستا سرچ کردم، تو کمتر از 20 ثانیه اکانتشو پیدا کردم و خوشبختانه دیدن پستاش واسه همه آزاد بود چون اصلا دلم نمیخواست فالووش کنم! آخرین عکسی که توش با یه نفر بودو آوردم و بنظر میرسید آدم تو عکس همون پارتنر کلاهبردارش باشه، رفتم تو اکانتش و از مشخصاتش برای یونگجه عکس فرستادم و ازش خواستم ببینه این مرتیکه خارجه یا تو کره اس ...
منتظر جوابش شدم، با اینکه همیشه بهش غر میزدم ولی حقیقت این بود که همیشه هرکاری ازش خواسته بودمو سریع انجام داده بود.
اگه اون عوضی تو کره باشه و هنوز پولای مامانو خرج نکرده باشه میتونم یکاریش کنم، این خیلی بهتر از دزدی از باباس! نمیدونم چرا هنوزم تو ذهنم اسمشون "مامان" و "بابا"س با اینکه این اسما هیچ شباهتی بهشون نداره!
پیامی که از طرف یونگجه اومدو خوندم و انگار طرف واقعا تو کره بود، لبخندی زدم
+پارک جیمین تو یه نابغه ای!
صاف نشستم و کارمو شروع کردم، تو کمتر از نیم ساعت پولا برمیگشتن به جایی که باید باشن.
*پایان فلش بک*
به ساختمون رو به روم نگاه کردم و هنوز مطمئن نبودم که میخوام برم و "آقای پارک" رو ببینم یا نه!
بدون کوچک ترین میلی از در ورودی ساختمون تو رفتم و از نگهبانی که اونجا بود پرسیدم:
+اتاق آقای پارک کجاس؟
با تعجب به سر تا پام نگاهی انداخت و تازه اون موقع یادم افتاد با چه سر و وضعی از خونه اومده بودم بیرون، با اون استایل تنها احتمالی که میشد راجبم داد اومدن واسه سوقصد یا دزدی بود پس قبل از اینکه پرتم کنه بیرون گفتم:
+خودشون خواستن منو ببینن
- اسمتون؟
+جیمین
+پارک جیمین
اصلا دلم نمیخواست متوجه شباهت فامیلیامون شه چون احتمالا منم واسه بابا پسری نبودم که بتونه بهش افتخار کنه...
-اوه بله حق با شماست، دنبال من بیاید لطفا.
دنبالش رفتم و بعد از اینکه دری رو باز کرد با چهره ی بابا رو به رو شدم، نسبت به 5 سال پیش فرق کرده بود، چهره اش.. موهاش.. اون داشت پیر میشد.
با دیدنم لبخندی زد که اصلا برام آشنا نبود و گفت:
-بشین پسرم.
"پسرم؟" انقدر براش راحت بود گفتنش؟!
رفتم جلو و نشستم، اونم از پشت میزش بیرون اومد و روی مبل رو به روم نشست.
-چای یا قهوه؟
+نیومدم اینجا که چیزی بخورم
از جوابم یکم جا خورد ولی برام مهم نبود، نمیخواستم یبار دیگه گاردمو پایین بیارم.
-اوضاع و احوالت چطوره؟ همه چی رو به راهه؟
+واسه چی میخواستی...ید منو ببینید؟
-خب... راستش
یکم تو جاش جا به جا شد و بعد نگاهشو به پایین داد.
-جیمین
-میدونم این مدت چقدر سخت بوده برات و-
-و من چقدر مقصرم بابتش...
سرشو بالا آورد و به چشمام نگاه کرد، یه چیزی تو نگاهش تغییر کرده بود ولی این تغییر تنهایی منو تو این 5 سال پر نمیکرد.
-آدم بعد 40 سالگی میفهمه مهم ترین چیز داشتن خانوادس و میشه گفت تنها خانواده ی من الان... تویی جیمین.
شوکه شده بودم و داشتم سعی میکردم کلماتی که شنیده بودمو هضم کنم، آمادگی هر چیزیو داشتم به جز این مزخرفات، یعنی واقعا عوض شده بود؟ باید بهش اعتماد میکردم یا اینم یه بازی دیگه بود؟ به صورت منتظرش نگاه کردم ولی هیچ کلمه ای واسه گفتن پیدا نمیکردم، وقتی دید چیزی نمیگم ادامه داد:
- بهت حق میدم اگه نتونی منو ببخشی
-ولی میخوام بدونم دلت میخواد برگردی پیش من؟
+ منظورت... تون چیه؟!
-خب من هفته دیگه برمیگردم آلمان و اگه دوست داشته باشی میتونیم از این به بعد باهم زندگی کنیم... مثل یه خانواده.
"مثل یه خانواده؟" فکر کنم اون پیرمرد حتی بعد از این 40 سالم درست نمیدونست خانواده یعنی چی، چجوری میتونستیم این همه فاصله ای که بینمون به وجود اومده بودو پر کنیم.
+از لطفت...تون ممنون ولی نمیتونم
چهره اش غمگین شد و با لحن آرومی پرسید:
- ازم متنفری؟
تو چشماش نگاه کردم، قبلا شاید ولی حالا مطمئن نبودم...
+نه
اینو گفتم چون در آخر متنفر بودن ازش چیزیو عوض نمیکرد.
ولی هیچ جوره نمیتونستم کوکو با خودم ببرم آلمان، مسخره بود که انقدر برام مهم بود و با این حال چند روز بود که ندیده بودمش.
+ فقط نمیتونم چیزایی که اینجا دارمو ول کنم... لبخند کمرنگی زد و گفت:
-میفهمم، اشکالی نداره
-هر تصمیمی که بگیری ازش حمایت میکنم.
سعی کردم لبخندمو مخفی کنم، از صمیم قلبم به شنیدن این حرفا احتیاج داشتم، اینکه یه نفر درکم کنه و ازم حمایت کنه و اینکه اون یه نفر عضوی از خانواده ی نداشتم باشه.
+ممنون... بابا.
با شنیدن این حرف لبخندی زد و چشماش درخشیدن، از جاش بلند شد و بغلم کرد، منم همونطوری سرجام وایسادم.
از بغلم که جدا شد صورتش خیس بود و گفت:
-هر وقت مشکلی داشتی میتونی رو من حساب کنی باشه پسرم؟
+ممنون
دستمو فشرد و سعی کرد به اندازه همه این 5 سال نگاهم کنه، موقع رفتن ازم قول گرفت که باهاش در تماس باشم و تا دم در بدرقم کرد.
حس عجیبی داشتم، اونقدر عجیب که قابل توصیف نبود.
وقتی به این فکر میکردم که اگه اون روز پیشنهاد مامانو قبول کرده بودم امروز چقدر متفاوت میشد مغزم سوت میکشید.
کنار خیابون وایساده بودم و منتظر تاکسی بودم که چشمم به یونگجه خورد که اون طرف خیابون وایساده بود و با دیدنم روشو برگردوند! تا اونجایی که میدونستم خونه یونگجه خیلی از اینجا دور بود و حتی بخاطر مدرسه اومدنم هر روز کلی تو راه بود ... پس الان اینجا چیکار میکرد؟
وقتی داشتم از خیابون رد میشدم تا برم سمتش یادم اومد... ما چندبار دیگه عم اینطوری تو جاهای مختلف همو دیده بودیم و هربار فکر میکردم چقدر دنیا کوچیکه، ولی انگار این عقل من بود که کوچیک
بود...
با خنده ای عصبی سعی کرد وانمود کنه تازه منو دیده:
- اوه رییس! سلام-
+ چرا...؟
با نگاه سوالی پرسید:
-چی چرا؟
با دیدن صورتش نظرم عوض شد، واقعا اون آدمی بود که جاسوسیمو بکنه؟ اگه داشتم اشتباه میکردم چی؟
+چرا اینجایی؟
- آها! امم خب اومدم داروهای مادرمو بگیرم.
+که اینطور...
حتی با فکر کردن به اینکه ممکنه یونگجه اون جاسوس باشه چشمام سیاهی رفت.
با صدای بوق تاکسی به خودم اومدم، دستمو رو شونه ی یونگجه گذاشتم و لبخند کمرنگی بهش زدم.
توی تاکسی نشستم و هرچی بیشتر فکر میکردم تیکه های پازل بیشتر باهم جور میشدن، پازلی که نمیخواستم هیچ وقت کامل شه!
-مقصدتونو نگفتید.
+آها، بله
خواستم آدرس خونمو بدم ولی بعد پشیمون شدم.
+برید به محله ایته وان
باید مطمئن میشدم که خانوم چویی اینکارو باهام نکرده، این دیگه زیادی بود!
5 سال پیش وقتی هیچی نداشتم و از اون جهنم زدم بیرون، کی به جز یونگجه ی احمق حاضر میشد پارک جیمین تخس و بی پول رییسش بشه؟
و حالا خیلی تعجب نمیکردم اگه همه ی اینا برنامه ریزی شده بوده باشه...
سرمو به پنجره تکیه دادم و سعی کردم تو تک تک خاطراتم با یونگجه دنبال رد پای خانم چویی نگردم.
من احمق بودم.. که تا چند لحظه پیش فکر میکردم زندگی بالاخره میخواد روی خوششو بهم نشون بده!
برام مهم نبود حتی اگه همه کل زندگیمو بدونن... من فقط نمیخواستم یونگجه رو از دست بدم، اون برام با ارزش بود، چون درست تو سخت ترین روزای زندگیم پیداش شده بود، و تا اینجا با هم قدم برداشته بودیم.
نمیخواستم وقتی به این مسیری که اومدیم نگاه میکنم یونگجه مقابلم باشه، فقط میخواستم درست همونطور که من تصور میکردم کنار هم قدم برداشته باشیم.
-رسیدیم.
کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم.
نم نم بارونی که زمینو مرطوب کرده بود منو یاد اولین باری که کوکو دیدم انداخت و لعنت بهش چون حتی بیشتر از قبل دلم براش تنگ شد.
سمت ساختمون قدیمی ای که توش زندگی میکردیم راه افتادم، اونجا هیچ وقت خونه ی من نبود، چون من نه به اون خونه تعلق داشتم نه به اون خانواده.
زنگ درو زدم و رفتم بالا.
خانم چویی لای درو آروم باز کرد و گفت:
-اوه جیمینا.. باید بهم میگفتی داری میای اینجا.
درو هل دادم و وارد شدم و خب با یکی دیگه از اون پارتنرای ساعتی رو به رو شدم.
از جاش بلند شد، سمتمون اومد و پرسید:
-ایشون کی باشن؟
خندیدم و گفتم:
+تو که قراره فردا جات یکی دیگه بیاد چرا حرص میخوری؟ فقط گورتو گم کن.
اومد جلو و یقمو گرفت، دستاشو از یقم کشیدم و هلش دادم عقب.
خانم چویی سمتش دوید و با لحن آرومی گفت:
-یوبوو، متاسفم ولی میتونیم بعدا با هم وقت بگذرونیم؟
بی اعتنا به حرفش از در بیرون رفت و منم با نگاه بدم بدرقش کردم.
خانم چویی درو بست و سمتم اومد:
-میفهمی داری چیکار میکنی؟
+یکی دیگه رو به جاش پیدا کن، چیزی که زیاده پارتنر، مگه نه؟
دستی به پیشونیش کشید و پرسید:
-چرا یهو پیدات شده؟ من فقط کمک میخواستم، امیدوارم اینو بفهمی و مثل این پنج سال بری خودتو گم و گور کنی... و انقدر مزاحم کارای مادرت نشی.
تک خنده ای زدم و گفتم:
+نگران نباش نه دنبال شرکتم، نه این خونه ی کوفتی، و نه حتی یه ذره از محبت تو... همشون حالمو بد میکنن.
+فقط اومدم بپرسم اگه انقدر دلت میخواد گم و گور شم چرا پیگیر کارام میشی؟
+نه ببخشید سوالم در اصل این نبود، فقط میخوام بدونم... چرا یونگجه؟
یه دستی زدم... و امیدوار بودم بشنوم "یونگجه دیگه کدوم خریه؟" ولی وقتی نگاه نگرانشو دیدم، همه چی برام متوقف شد.
-نمیدونم راجب چی حرف-
+خوب میدونی!
+فقط بهم بگو چرا بین این همه آدم کوفتی اون یه نفر باید یونگجه باشه؟ خوشت میاد درد کشیدنمو ببینی؟ از دیدن اینکه قلبم مچاله بشه لذت میبری؟ چی باعث شد که از یونگجه استفاده کنی؟
صدام میلرزید و سعی کردم به خودم مسلط بشم.
-آه... واقعا خیلی بچه ای! چه فرقی داره یونگجه باشه یا هر خر دیگه ای؟
+فرقش اینه که تمام مسیرو آرزو میکردم یونگجه نباشه، آرزو میکردم حداقل یه عوضی باشه تا بتونم ازش متنفر بشم... ولی حالا نه میتونم ببخشمش نه میتونم ازش متنفر باشم، فرقش اینه که کسی که تمام مدت کنارم بودو از دست دادم!
بحث کردن با اون چه فایده ای داشت؟
از در بیرون زدم و پله های راه پله رو دو تا یکی دویدم.
یونگجه رو از دست داده بودم، خانواده ی نداشتمو از دست داده بودم، و حالا داشتم کوکم از دست میدادم.
حتی فکر کردن به اینکه بدون اون عوضی چقدر تنها میشم باعث شد تا مغز استخونام یخ بزنه.
از ساختمون بیرون اومدم و تمام مسیرو تا خونه ی خودم قدم زدم.
کم کم داشتم میرسیدم به خونه و کل هیکلم زیر بارون خیس شده بود.
چشمم به چراغ رنگی باری افتاد که توی خیابون بود.
"شاید الکل بتونه ذهنمو برای چند ثانیه ساکت کنه"
از پله ها بالا رفتم و روی یکی از صندلیا نشستم.
شات اولو دادم بالا و قبل از اینکه خودم بفهمم کاملا مست شده بودم.
ولی چرا به جای فراموش کردن، همه ی خاطرات داشتن سمتم هجوم میاوردن؟
*فلش بک*
سال اول دبیرستان بود و یونگجه اون سال نماینده ی کلاس شده بود.
پشت آخرین نیمکت نشسته بودم و سعی میکردم قبل از اومدن معلم چند دقیقه استراحت کنم.
با سر و صدایی که به پا شد یکی از چشمامو باز کردم و چشمم به یونگجه افتاد که سراسیمه کیفشو زیر و رو میکرد.
اهمیتی ندادم و دوباره چشمامو بستم، ولی لعنت بهش چون معلم همون لحظه وارد کلاس شد.
-یونگجه، پول اردو رو جمع کردی؟
یونگجه از جاش بلند شد و دیدم که دستاش میلرزیدن.
+آه... خب... آره ولی یه مقداری از پولا گم شدن، منظورم اینه که صبح توی کیفم بودن ولی الان-
-منظورت چیه که گم شدن؟ میدونی که مسئولیتش با خودته دیگه نه؟ باید پولی که گم کردی رو برگردونی.
+چ.. چشم.
اون عوضی کور بود؟ یا خودشو زده بود به کوری؟ یه بچه ی دبیرستانی که حتی یونیفرم سال پیشو تنش کرده چطور میتونه پولو برگردونه؟
مثل همیشه سرم برای دردسر درد میکرد.
از جام بلند شدم و صدامو صاف کردم و گفتم:
+ببخشید، من یه مقدار پول لازم بودم، برای همین یه مقداریو برداشتم.
-منظورت چیه پارک جیمین؟ اون مبلغ، پول اردوی بچه ها بوده چطور میگی که اونو برداشتی؟
+کسی از این وضع ناراضیه؟
و با نگاهم به بچه ها فهموندم که باید دهنشونو ببندن.
-پارک جیمین و کیم یونگجه، هردوتون میرید پیش مدیر و این کارتونو توضیح میدید!
بهم نگاه کرد و گفت:
-تو برای دزدیدنش.
و بعد نگاهشو به یونگجه داد:
-و تو بخاطر حواس پرتیت.
از کلاس بیرون رفتم و یونگجه دنبالم توی راهرو دوید:
-چرا این کارو کردی؟
+کدوم کار؟ منظورت برداشتن پولاس؟
-نه منظورم... دروغیه که گفتی، دنبال دردسری؟
+از کجا میدونی دروغ بود؟
دستشو با شرمندگی پشت گردنش کشید و گفت:
-اون پولو... من برداشته بودم.
-صبر کن بزار توضیح بدم، من واقعا میخواستم برش گردونم، ولی داروهای-
دستمو رو دهنش گذاشتم و گفتم:
+نمیخوام توضیحات مزخرفتو بشنوم، اون لطفو در حق تو نکردم! فقط میخواستم از شر اون کلاس خسته کننده خلاص شم.
-ولی با این کار دیگه بقیه بهت بد نگاه میکنن..
+من هیچوقت نخواستم طرف خوب داستان باشم. آدمای خوب همشون لنگه ی همن، تو خوب بودن زیاده روی میکنن، و به طرز حال بهم زنی بی نقصن.
آدمای خوب همین شکلین، به چشم نمیان، درست مثل توی احمق!
با انگشت اشاره و شصتم ضربه ای به پیشونیش زدم و ادامه دادم:
+ولی حالا منو ببین، کسی نیست که پارک جیمینه عوضیو نشناسه!
گیج بهم نگاه کرد و بعد خم شد و با صدای بلندی گفت:
+ممنون، قول میدم برات جبران کنم.
*پایان فلش بک*
و حالا اینطوری برام جبرانش کرده بود.
هرچند نمیتونستم ازش دلخور باشم، اون همیشه اونقدری مشکل توی زندگیش داشت که حتی اگه میزد نصف آدمای دنیا رو عم قتل عام میکرد بهش حق میدادم.
بهش حق میدادم بخاطر اون پول کوفتی هر کاری بکنه! حتی اگه در آخر به ضرر خودم تموم میشد.
از یونگجه عصبانی نبودم، فقط ناراحت بودم... خیلی ناراحت.
از اینکه چرا باید اینطوری همچین آدمیو از دست بدم.
درسته که ازش ناراحت نبودم... ولی اعتمادی که از بین رفته رو نمیشه برگردوند.
روابط مثل کامپیوترا نیستن که دنبال مشکلات بگردی و رفعشون کنی، بعضی چیزا حتی اگه بخوای درست نمیشن.
مثل خسته شدن، مثل بی اعتماد شدن، مثل نا امید شدن.
و حالا هرچقدر به عقب نگاه میکردم، دیگه نمیتونستم یونگجه رو کنار خودم ببینم.
انگار که حقیقت یهو کوبیده بشه تو صورتت و دیدتو عوض کنه.
من دیگه به هیچ وجه نمیتونستم به چشم قبل یونگجه رو ببینم.
میخوام از این شرایط فرار کنم...
از بار بیرون اومدم و در حالی که تلو تلو میخوردم سعی کردم مسیر خونه ی کوکو به یاد بیارم.
قلبم مچاله شده بود، قلبم گره خورده بود و فقط کوک میتونست این گره رو از روی قلبم باز کنه.
بهش برای ادامه ی این زندگی کوفتی نیاز داشتم و برام مهم نبود که اونم به من نیاز داره یا نه!
باید برای یبارم که شده جرئتمو جمع میکردم و میرفتم سراغش تا ببینم پسم میزنه یا قبولم میکنه.

********
امیدوارم دوسش داشته باشید💜🍁
جیمین شی خیلی کراشه میدونم :(💔
چجوریه که این بچه یه روز خوش نداره ؟ 😑😭😂
راستی قبلا گفته بودم نهایتا 15 پارت شه ولی فکر نکنم این پارت شبیه پارت آخرا بوده باشه پس فراموش کنید حرفمو 😇😂
ممنون که وقت میزارید میخونید ♡

「Misunderstood」Where stories live. Discover now