part 10

432 66 25
                                    

اولی لاندن:
رو مبل دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، حتی نتونستم به زور قرص و دارو داشته باشمش، یعنی انقدر دیوونه ی ‌کوک بود که با اون حالش خودشو کنترل کرد؟ یا شایدم انقدر از من متنفر بود که حاضر نبود حتی یه ثانیه بیشتر بمونه.
به ناراحت بودن عادت داشتم اما دیگه دنیا داشت زیادی بی رحم میشد.
کی فکرشو میکرد درست وقتی داشتم سعی میکردم یه شروع جدید داشته باشم سروکله ی جئون جانگکوک پیدا بشه و اوضاع رو از قبلم داغون تر کنه، اون یه مانع بود، یه مانع بزرگ، مانعی که باید حذف میشد، ولی چطوری باید جئون جانگکوک رو حذف کنم؟
گیجگاهمو ماساژ دادم و چشمامو بستم، زیر لب تکرار کردم:
+حذفت میکنم جئون جانگکوک.
موبایلمو برداشتم و به عکسی که یواشکی از پارک جیمین گرفته بودم و حالا رو لاک اسکرینم بود نگاه کردم، دلم میخواد هر روز ببینمش، هر لحظه، هرجایی که میرم، ولی نمیتونم... چون یه مانع هست که باید حذف بشه.
با ایده ای که به مغزم رسید از جا پریدم "اگه نتونم پارک جیمینو داشته باشم،خودِ پارک جیمین میشم" از سر رضایت بلند خندیدم، حالا یه نقشه ی دومی داشتم، اگه نتونم اون مزاحم کوچولو رو حذف کنم، تبدیل به پارک جیمین میشم.
واسه حذف کردن اون فاجعه کوچولو که درست وسط زندگیم بود و علاقه ی پارک جیمینو ازم دزدیده بود سه تا راه وجود داشت، یا باید جیمینو جوری از چشمش بندازم که خودش بره، یا باید خودشو جوری از چشم جیمین بندازم که اون ترکش کنه، یا....یا باید به زور متوصل شم و کار کیم تهیونگو تکرار کنم و البته شاید شدیدتر چون قصدم اذیت کردن یا انتقام گرفتن ازش نیست، قصدم حذف کردنش برای همیشه اس!
نمیزارم حتی یه روز خوب توی این رابطه داشته باشن، جئون جانگکوک تقاص کارشو پس میده.

****
تهیونگ:
پنجره ی ماشینو دادم بالا تا سرما بیشتر از این وارد ماشین نشه، ولی انگار هوای بیرون فقط یه بهونه بود، انگار من عامل اصلیه اون سرما بودم.
درست جلوی در خونه ی پارک جیمین توی ماشین نشسته بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید باهاش حرف بزنم یا نه؟ میخواستم راجب کاری که جانگکوک باهام کرده بود باهاش حرف بزنم، شاید برای اینکه نظرشو عوض کنم؟ حقیقتا نظر اون عوضی ذره ای برام اهمیت نداشت، ولی بذار اینطوری فکر کنیم، چون دوست ندارم بگم که میخواستم به هر قیمتی شده یه فرصت دوباره برای نزدیک شدن به اون بچه پیدا کنم!
تو همین لحظه جیمین و جانگکوکی که از همینجاعم میتونستم برق توی نگاهشو ببینم از در بیرون اومدن، لعنتی!
بدون اینکه بفهمم کی و چجوری ماشینو روشن کردم و دنبالشون راه افتادم، دلیلش درست همون چیزی بود که من تمام این مدت ازش فراری بودم، پس فقط با خودم فکر کردم "کیم تهیونگ تو فقط یه عوضی ای که میخوای هرطور شده زندگیه جانگکوکو خراب کنی" و خب اینطوری خودمو گول زدم، تا مجبور نباشم فکر کنم که چرا دستام دارن برای لمس کردنش بی قراری میکنن؟
"یه کلاب بازی؟ الان جدی اید؟"
از ماشین پیاده شدم و دستامو توی جیب شلوارم فرو کردم، به ماشینم تکیه دادم و تماشاشون کردم که سمت اون کلاب بازی میرفتن.
زیر چشمی نگاهی به کوک انداختم و دنبالشون قدم برداشتم.
سعی کردم تا حد امکان فاصلمو ازشون حفظ کنم، "ولی د فاک تهیونگ؟ کدوم آدم مزاحمی انقدر مراعات میکنه؟"
با همه ی این حرفا، همچنان فاصلمو ازشون حفظ کردم.
جانگکوک دست اون عوضیو گرفت و سمت یکی از بازیا کشیدش.
هر حرکت کوچیک کوک باعث میشد فکر کنم "ما تا به حال باهم همچین لحظات خوبیو داشتیم؟"
وقتی دست اون عوضیو میگرفت باعث میشد تو خاطراتی که با هم داشتیم دنبال یه لحظه ی کوتاه بگردم که انگشتامونو تو هم قفل کرده باشیم، یه لحظه ی کوتاه که دست همدیگه رو گرفته باشیم یا حتی یه لمس کوچیک؟
این دیگه چه کوفتی بود؟ چرا همش باید تو اون روزا دنبال لحظات خوش باشم؟
ولی منه عوضی حتی همین الانم بخاطر مرور اون روزا لبخند زده بودم.
که البته پارک جیمین با بوسیدن کوک لبخندو رو لبم خشکوند.
لعنت بهش، میتونه اسمشو تو گینس به عنوان کسی که میتونه رو تک تک رشته های عصبیم یورتمه بره ثبت کنه.
میخواستم برم جلو، میخواستم یه مشت محکم تحویلش بدم، میخواستم سرش فریاد بکشم که به چه حقی همچین غلطی کرده؟
"ولی خود من این وسط چه حقی داشتم؟"
و اینو وقتی فهمیدم که اون لبخند مزخرف و قشنگ جانگکوکو دیدم.
دستام توی جیبم یخ کرده بودن، و احتمالا فقط دستام نبودن که یخ کرده بودن، یه چیزی سمت چپ سینمم یخ زده بود.
و منتظر یه حرکت مزخرف دیگه بودم که اون وسط ترک بردارم.
انگشت اشاره و شستمو دو طرف صورتم گذاشتم تا جلوی خندمو بگیرم، ولی موفق نشدم و شروع کردم به خندیدن.
که البته وسطش اشکامم به اون خنده ی احمقانه اضافه شدن، بخاطر زیاد خندیدن؟ آره بهونه ی خوبی بود.
اشکامو با آستینم پاک کردم و زبونمو توی لپم فرو کردم تا خندم بند بیاد.
دلم میخواست همین الان از این خراب شده برم بیرون، سوار ماشینم شم و فراموش کنم که اصلا جئون جانگکوکی تو زندگیم وجود داشته، دوست داشتم برسم خونه و مامانم لبخند رو لبش باشه، دوست داشتم برسم خونه و خانواده ی نداشتم دور میز شام منتظرم باشن.
ولی فاک، بیشتر از همه ی اینا دلم میخواست همچنان خیره بشم به کوک که با ذوق فرمونو دستش گرفته بود و همه ی تمرکزشو داده بود به بازی.
نفس عمیقی کشیدم و امیدوار بودم جیمین دیگه به جانگکوک دست نزنه.
چون حقیقتا کاری به جز امیدوار بودن ازم ساخته نبود، آره میتونستم برم دهن پارک جیمینو سرویس کنم ولی اینطوری فقط بیشتر و بیشتر حالم از خودم بهم میخورد، و کوک بیشتر و بیشتر ازم متنفر میشد.
صدای بلندگو باعث شد دستمو روی گوشام بگیرم.
نمیشنیدم چی میگه ولی دیدم که جیمین رفت اون بالا، احتمالا برای یکی از اون مسابقه های بچگونه؟
اهمیتی نمی دادم.
بین جمعیت کوکو پیدا کردم و بهش نگاه کردم.
اون عوضی، تا حالا با من انقدر خوشحال بوده؟ تا حالا منو انقدر دوست داشته؟
این مقایسه ای که شروعش کرده بودم هیچ پایانی نداشت.
تا حالا... تا حالا... ؟
چه اهمیتی داشت؟ وقتی همه چیز مربوط به گذشته بود.
ولی گذشته ی ما، یه گذشته ی معمولی نبود، من هرروز صبح توی اون گذشته ی کوفتی از خواب بیدار میشدم، هر شب تو اون گذشته میخوابیدم، و هر لحظه تو اون گذشته زندگی میکردم.
زمان به یه ورم، ناراحته زمان از دست رفته نبودم، من بخاطر آدمای رفته ناراحت بودم و این... نامردی بود.
چرا فقط منه لعنتی دلم برای اون عوضیا تنگ میشه؟ دیگه بس بود، از کلاب بیرون اومدم و سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم.
و بعد ناخوداگاه یاد اولین باری که جانگکوکو دیده بودم افتادم.
****
شب قبلش پدرم حسابی مست کرده بود و خونه رو گذاشته بود رو سرش، اولین بار بود که اونقدر کنترلشو از دست میداد و اولین باری بود که دست روم بلند میکرد...
حتی هنوز یادمه مشتش چقدر سنگین بود.
من اون موقع یه بچه ی احمق بودم که فکر میکرد همه ی پدر و مادرا باید عاشق هم باشن، با خودم فکر میکردم یه چیزی این وسط اشتباهه.
برای همین مثل احمقا تا صبح گریه کردم و وقتی میرفتم مدرسه چشمام پف کرده بود.
اون روز توی مدرسه هیچکس جرئت نکرد از کیم تهیونگ سوالی بپرسه و این خوب بود.
چون من حتی خودمم مطمئن نبودم چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
ظرف غذامو گرفتم و همینطور که تو افکار خودم غرق بودم برخورد جثه ی کوچیکی رو به بدنم حس کردم.
سرمو بالا آوردم و نگاه بدی تحویلش دادم، با دیدن صورت کبودم با لحن نگرانی پرسید:
-همه چیز مرتبه؟
و اون لحظه، من عجیب ترین حس دنیا رو داشتم.
خوشحال بودم که یه نفر بین اون همه آدم خودشو نزده به کوری، خوشحال بودم که یه نفر اهمیت میده، ولی ترسیده بودم، "نکنه میخواد مسخرم کنه؟"
عصبی و کلافه بودم، که وقتی خودش داره وضع داغون صورتمو میبینه چرا مثل احمقا میپرسه "همه چیز مرتبه؟"، و مجموع همه ی این احساسات عجیب و غریبم توی چشمام جمع شد و بدون اینکه خودم بخوام اشکام غلتیدن و پایین افتادن.
جانگکوک تو اون لحظه پرسید:
-هی خوبی؟
و من فقط سرمو پایین گرفتم و گفتم:
+از سر راهم برو کنار.
سعی کردم اشکامو با پشت دستم پاک کنم تا بتونم جلومو راحت تر ببینم، ولی کوک مثل همیشه به حرفم گوش نداد و برای اولین بار آغوششو تقدیمم کرد. موهامو مثل بچه ها نوازش کرد و گفت:
-انگار هیچی مرتب نیست.
همون چیزی که من نیاز داشتم، من یه بچه ی احمق بودم که تازه داشت میفهمید همه ی پدر و مادرا با عشق بچه هاشونو به دنیا نمیارن و نیاز داشتم که یه نفر مثل بچه ها باهام رفتار کنه.
و خب اون، آخرین رفتار بچگونه ی من بود.
بعد از اون من تبدیل شدم به آشغالی که الان هستم، باید بقیه رو مقصر بدونم؟ قبلنم گفتم، من گند زدم و در این شکی نیست؛ ولی همه چی فقط تقصیر من بود؟
****
وقتی اون دوتا از کلاب بیرون اومدن ته سیگارمو تو سطل آشغال پرت کردم و سمت ماشینم رفتم، دیگه نمیخواستم هیچی ببینم، نه جانگکوکو، نه اون پارک جیمینه رو اعصابو.
میخواستم برم گم شم و با خودم فکر کنم شاید کوک الان دلش برای منه عوضی تنگ شده باشه، نه اینکه بشینم یه گوشه و با چشمای خودم ببینم که حتی بهم فکرم نمیکنه.
سمت ماشینم رفتم تا برگردم خونه، ولی با دیدن جانگکوک که یکم دورتر داشت وسط خیابون گریه میکرد، زمان برام متوقف شد.
دستمو رو فرمون فشار دادم و نفس صدا داری کشیدم.
باید اون پارک جیمینه عوضیو زیر میگرفتم؟
ولی این احتمالا باعث میشد اون بچه ی احمق بیشتر گریه کنه.
پس فقط دور زدم و یه تلاش ناموفق دیگه رو برای فراموش کردن شروع کردم.

「Misunderstood」Where stories live. Discover now