part 3

608 112 37
                                    

اولی لاندن:
جلوی سوپرمارکت منتظر جیمین بودیم، نگاهی به کوک کردم که داشت با تعجب به کیف پولش نگاه میکرد، برگشت سمتم و گفت:
-اولی چیزی از پولم کم نشده
+منظورت چیه ؟
-پول بیمارستان ..
گیج شده بودم و گفتم:
+یعنی داری میگی اون پولو خودش پرداخت کرده؟
کوک سری تکون داد و گفت:
-آه اون عوضی، واقعا داره همه ی تلاششو میکنه از اینکه زدمش پشیمونم کنه.
با خودم فکر کردم چقدر آدما میتونن از نزدیک متفاوت باشن، این پارک جیمین واقعا همون سر دسته ی گروه خرابکار مدرسس؟ نگاهی به داخل سوپرمارکت انداختم؛ مثل همیشه به نظر میومد، خسته و بی حس به همراه سیگاری که بین لباش بود، ولی نه این همه ی پارک جیمین نبود...اونم احساس داشت! حتی اگه داشت تمام تلاششو میکرد که بگه حسی نداره، ولی بازم اون برای کسی که فقط دو روزه میشناستش دارو خریده بود و خب این یجورایی... بنظرم...انگار که اون تمام این مدت آدم خوبی بود.
بالاخره کارش تموم شد و با دستای پر جوریکه انگار از همه ی چیزای توی مغازه یکی برداشته بود بیرون اومد و بدون گفتن حرفی از کنارمون گذشت، هردومون مردد نگاهش کردیم تا اینکه برگشتو گفت:
+قراره خودتون تنهایی خونه ی پارک جیمینو پیدا کنید؟ یا نظرتون چیه دنبالم بیاید؟
لبخندی زدم، اون حتی مدل حرف زدنشم عجیب و متفاوت بود.
طولی نکشید که رسیدیم جلوی آپارتمانش، بخاطر پر بودن دستاش به سختی کلیدو از جیب شلوارش بیرون آورد و درو باز کرد، تا قبل از اینکه برقارو روشن کنه متوجه نشده بودم که اون خونه چقدر بزرگه!! کوک هم که مثل من تعجب کرده بود به دورو برش نگاهی انداخت و گفت:
-اینجا اسب نگه میداری یا واقعا تو این خونه فقط یه نفر زندگی میکنه؟
جیمین چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:
+قبلا تنها زندگی میکردم ولی شاید الانکه شما دوتا اینجایید بشه گفت اسطبله تا خونه...!
کوک از اینکه شوخی خودش به خودش برگشته خنده اش گرفت و با لحن اعتراضی گفت: "توی لعنتی-"
بودن با اون دوتا جالب بنظر میرسید، به عکسای روی دیوار نگاه کردم هیچکدوم عکسای جیمین یا عکسای خانوادگی نبود، فقط آسمون یا چیزای دیگه.
اون شب خیلی آروم و بدون مشکل داشت سپری میشد و حال کوک بهتر بنظر میومد، بعد از خوردن غذامون روی مبل ساکت نشسته بودیم و درو دیوارو نگاه میکردیم، حداقل چیزی که فهمیدم این بود که پارک جیمین میتونست تا صبح بدون هیچ حرف و حرکتی روی مبل بشینه و زل بزنه به دیوار، خیلی دلم میخواست بدونم تو مغزش چی میگذره، دستشو دراز کرد و بسته سیگارشو برداشت و یکی روشن کرد، پک محکمی زد جوری که صدای سوختن کاغذ سیگارو به وضوح شنیدم.
جانگکوک کنارم لش کرده بود و سرشو به مبل تکیه داده بود، هنوزم چشماش قرمز بود، خمیازه ای کشید و کش و قوس دردناکی به بدنش داد، توجه جیمین جلب شد:
+هوی مصیبت، گمشو برو تو یکی از اتاقای بالا کپتو بزار.
جانگکوک بی حوصله چشماشو تو حدقه چرخوند:
-میمیری درست حرف بزنی؟
+میخوای از خونه بیرونت کنم؟
-داری تهدید میکنی؟
+مال این حرفایی تو آخه جوجه؟
-راستی زخم گوشه ی لبت هنوز خوب نشده نه؟
جیمین آرنجاشو گذاشت رو زانوهاشو با تهدید به جانگکوک نگاه کرد:
+ببین بچه اگه زیاد حرفت بزنی همین الان میبرم تحویل کیم تهیونگ میدمت، اوکی؟
-ببین بچه یادت نره من کیم تهیونگو بفاک دادم، اوکی؟
تا جیمین خواست ادمه بده پریدم وسط حرفشون و گفتم:
+بچه ها بسه دیگه.
رومو به سمت جانگکوک برگردوندم و بهش گفتم:
+لطفا برو استراحت کن، امروز خیلی روز طولانی ای بود.
سرشو تکون داد و رفت طبقه ی بالا سمت یکی از اتاقا ، از جام بلند شدم تا وسایل شامو تمیز کنم و ظرفارو بشورم، پارک جیمین که صدای ظرفارو شنید گفت:
+دست به چیزی نزن.
-نمیشه که بهم ریختیم اینجارو.
+گفتم دست نزن.
بی توجه به حرفاش به کارم ادامه دادم و بشقابارو از روی میز برداشتم، تا برگشتم پارک جیمین تو فاصله ی دو میلی متریم وایساده بود، نگاهم کرد و بشقابارو از دستم گرفت:
+توعم گورتو گم کن یه جا کپتو بزار.
-نمیشه که خودت همه کارارو بکنی.
+تا حالا کسی بهت گفته خیلی حرف میزنی؟
قبل از اینکه فرصت داشته باشم دوباره دهنمو باز کنم تا حرف بزنم گفت:
+صداتو نشنوم.
به حرفش گوش دادمو راهمو کشیدم و رفتم سمت مبل و روش دراز کشیدم، بعد از چند دقیقه صدای نزدیک شدن قدمهاشو شنیدم، اومد بالا سرمو دستاشو گذاشت رو دسته ی مبل و روشون خم شد:
+کی بهت گفت اجازه داری روی مبلم بخوابی؟
-ولی بالا فقط دوتا اتاق داره، جانگکوک تو یکیشون خوابیده.
+پس یکی دیگه هست نه؟
-آره ولی اونجا اتاق خودته، نمیشه که من رو تخت بخوابم تو رو مبل...
+چرا نمیشه اونوقت؟
-چون ما اینجا مهمونیم و درست نیس‌...
+وای دهنتو ببند، گمشو برو رو تخت بخواب انقد رو اعصابم نرو.
اومدم اعتراضی کنم که از مبل پرتم کرد پایین، خودش روی مبل دراز کشید و ساعدشو گذاشت رو چشماش.
بدون حرف سمت طبقه ی بالا رفتم و رو تخت دراز کشیدم.

「Misunderstood」Where stories live. Discover now