چرخید و خودشم سوار شد و از اینه به لویی نگاه کرد

:کجا میریم ?

لویی کارتی رو به استیو داد

:اینجا

:چشم اقا

و لویی دیگه چیزی نگفت هرچند تو تمام سالهایی که استیو و جیمز براشون کار کردن ارزو داشت اونو به اسم خودش صدا بزنن اما , انگار اصرار کردن فایده ای نداشت .

:رسیدیم

لویی بیرونو نگاه کرد و استرس تمام وجودشو گرفت
حس فانی توی شکمش داشت و حالا که به اینجا رسیده بود نمیدونست اومدنش درست بوده یا نه , نکنه مادر آرچر جوری نگاهش کنه که حس زیادی بودن بهش دست بده , اخه اون وسط یه شام خانوادگی چه غلطی میکرد !

:پیاده نمیشین ?

:ها...آره , عام شب بهت زنگ میزنم

:باشه , خوش بگذره اقا

:ممنونم استیو

از ماشین پیاده شد و تا وقتی استیو از اونجا رفت پشت در حیاط خونه ی هری ایستاد

:هوووه , تو که نمیخوای تمام غروب و اینجا بشینی تا شب بشه ها?

دستی روی شونه اش قرار گرفت و از ترس سرشو چرخوند و با دیدن آرچر که لبخند بزرگی رو صورتش بود آروم شد

:لازم نیست اینجا بمونی تا شب بشه , بزن بریم تو

:هییی , اصلا کار درستی نمیکنی

آرچر درو باز کرد و همراه لویی وارد حیاط شد

:من پشت اتاقت که نبودم , جلوی در خونه ام هستم

:خونه ی هری

:هیچ فرقی نداره , من بیشتر از هری اینجام

لویی خندید و دست ارچر که دور گردنش بود و گرفت

:مادرت میاد ?

: فکر نکنم بیاد

:چرا ?

:چون تو خونه اس , اون عاشق درست کردن استیکه احتمالا برسیم به حیاط خلوت فقط دود میبینی

و بلند خندید و در خونه رو باز کرد نگاهی به اطراف انداخت و دید در حیاط پشتی بازه

:لویی هیچ کس اینجا نیست بیا بذاریمشون سر کار

:چی?

: برو پشت کانتر من هری رو میفرستم تو که چیزی برداره تو بترسونش اوکی?

:چقدر تو بچه ای آرچر

:هیییی , من ازت بزرگترم

:باشه بابا باشه

H E L P    M  E  .Where stories live. Discover now