.. تو مامان منو نمیشناسی! فردا صبح اوّل وقت همینجا ( به جلوی پاش اشاره کرد) .. همین وسط میایسته و با جیغهاش این سقفو روی سرم خراب میکنه!
+ میخوای بهش چی بگی؟ ( صاف ایستاد و جدّی به لوهان خیره شد) .. میخوای وجودِ منو انکار کنی؟ میخوای بگی رابطهای بین ما وجود نداره؟!
ـ مگه داره.. ؟
با تأسّف سرشو تکون داد و به سمتش رفت.. کُتی که چند دقیقه پیش به سمتِ اون پسرِ لجباز پرت کرده بود رو دوباره برداشت.. به دستش داد و توی چشمهاش نگاه کرد:
ـ سهونا.. بیا خودمونو گول نزنیم.. هم من میدونم و هم تو که این رابطه، شُدنی نیست.. اگه دیدی با دوست دخترم بهم زدم.. خیال برت نداره که به خاطرِ تو بوده.. تو فقط ی بهانه شدی تا من دوباره بتونم از دستش خلاص شم !..
.. من و تو .. زمانِ با هم بودنمون خیلی وقته که گذشته.. (مردمک چشمهاش لرزید) .. تو اشتباه میکنی.. من دیگه اون پسربچّهی هفده ساله نیستم که یواشکی از پشتِ دیوار نگاهت کنه .. یا سهمِ میوهی هر روزشو بده به تو تا مریض نشی..
.. من دیگه .. خیلی وقته یاد گرفتم فقط از خودم مراقبت کنم.. چون تنها چیزی که توی این سالها تغییر نکرده این واقعیته : هیچکس حواسش به من نیست!
سهون بدون هیچ حرفی فقط گوش میداد.. پوزخندی زد و به کُتِ مخمل-سرمهای خوشدوختِ توی دستش نگاه کرد.. یعنی سیبِ سبزش، فراموش کرده بود ..؟
ی روزِ سردِ زمستونی .. بعد از نمایشِ دُنکیشوتِ مدرسه.. ی کتِ آبی-مخملیِ کهنه تنش بود .. با آستینهای جا انداخته روی آرنج که فقط تا بالای مچِ دستش کِش میومد..
.. با گریمِ مسخرهای جلوی پسرِ کوتاه قد ایستاد و به اعترافِ عاشقانهش گوش سپرد.. و برای اوّلین بار درطول اون 17 سالِ تخمیای که بهش گذشته بود.. با خودش فکر کرد : " بالاخره نوبتِ منم شد تا زندگی کنم" !
.. حتّی ی لحظه شک کرد که نکنه مثلِ شخصیّتِ اصلی نمایشنامه دچار توهّم شده.. امّا نه از نوع جَنگی.. بلکه عاشقانه!
ـ .. حالا برو .. انگار که هیچوقت دوباره همدیگرو ندیدیم .. برگرد پیشِ رفیقات و از این به بعد قدرشونو بیشتر بدون.. و یک بارِ دیگه منو فراموش کن .. مطمئنم برای تو کار سختی نیست..
+ گفتم که ... ( دستشو توی دستهاش گرفت) ..دیگه نمیخواد نگران باشی.. خودم ازت مراقبت میکنم.. این بار کسی نمیتونه اذیّتمون کنه .. یعنی من نمیذا..
صدای وارد شدنِ رمز در شنیده شد .. سهون با تعجّب و لوهان رنگ پریده به سمت ورودی خونه برگشتن!
(پایان فلش بک)
+ بیدار شدی ؟
سهون تو چارچوب ایستاد و خمیازهای کشید.. با پشت دست چشمهاشو مالوند:
YOU ARE READING
نگاهم کن | Look At ME
FanfictionFiction (فصل اوّل-کامل شده) •Genre: هیجانی/معمایی • رمنس/کمدی • اسمات/درام •Couple: Chanbaek,Kaisoo,Hunhan,Vkook •Read on: mostly 3 days a week. •Nc +18🔞 🌈(فصل دوّم در حال آپ) ••Author: نُقره 💫 - Noqreh ••Start: 08.Jan.20 توجّه!توجّه! : این فیک...
✨ Chapter 20 ✨
Start from the beginning