✨ Chapter 20 ✨

Start from the beginning
                                    

.. تو مامان منو نمی­شناسی! فردا صبح اوّل وقت همینجا ( به جلوی پاش اشاره کرد) .. همین وسط می­ایسته و با جیغ­هاش این سقفو روی سرم خراب می­کنه!

+ می­خوای بهش چی بگی؟ ( صاف ایستاد و جدّی به لوهان خیره شد) .. می­خوای وجودِ منو انکار کنی؟ می­خوای بگی رابطه­ای بین ما وجود نداره؟!

ـ مگه داره.. ؟

با تأسّف سرشو تکون داد و به سمتش رفت.. کُتی که چند دقیقه پیش به سمتِ اون پسرِ لجباز پرت کرده بود رو دوباره برداشت.. به دستش داد و توی چشم­هاش نگاه کرد:

ـ سهونا.. بیا خودمونو گول نزنیم.. هم من می­دونم و هم تو که این رابطه، شُدنی نیست.. اگه دیدی با دوست دخترم بهم زدم.. خیال برت نداره که به خاطرِ تو بوده.. تو فقط ی بهانه شدی تا من دوباره بتونم از دستش خلاص شم !..

.. من و تو .. زمانِ با هم بودنمون خیلی وقته که گذشته.. (مردمک چشم­هاش لرزید) .. تو اشتباه می­کنی.. من دیگه اون پسربچّه­ی هفده ساله نیستم که یواشکی از پشتِ دیوار نگاهت کنه .. یا سهمِ میوه­ی هر روزشو بده به تو تا مریض نشی..

.. من دیگه .. خیلی وقته یاد گرفتم فقط از خودم مراقبت کنم.. چون تنها چیزی که توی این سال­ها تغییر نکرده این واقعیته : هیچکس حواسش به من نیست!

سهون بدون هیچ حرفی فقط گوش می­داد.. پوزخندی زد و به کُتِ مخمل-سرمه­ای خوش­دوختِ توی دستش نگاه کرد.. یعنی سیبِ سبزش، فراموش کرده بود ..؟

ی روزِ سردِ زمستونی .. بعد از نمایشِ دُن­کیشوتِ مدرسه.. ی کتِ آبی-مخملیِ کهنه­ تنش بود .. با آستین­های جا انداخته روی آرنج که فقط تا بالای مچِ دستش کِش میومد..

.. با گریمِ مسخره­ای جلوی پسرِ کوتاه قد ایستاد و به اعترافِ عاشقانه­ش گوش سپرد.. و برای اوّلین بار درطول اون 17 سالِ تخمی­ای که بهش گذشته بود.. با خودش فکر کرد : " بالاخره نوبتِ منم شد تا زندگی کنم" !

.. حتّی ی لحظه شک کرد که نکنه مثلِ شخصیّتِ اصلی نمایشنامه دچار توهّم شده.. امّا نه از نوع جَنگی.. بلکه عاشقانه!

ـ .. حالا برو .. انگار که هیچوقت دوباره همدیگرو ندیدیم .. برگرد پیشِ رفیقات و از این به بعد قدرشونو بیشتر بدون.. و یک بارِ دیگه منو فراموش کن .. مطمئنم برای تو کار سختی نیست..

+ گفتم که ... ( دستشو توی دست­هاش گرفت) ..دیگه نمی­خواد نگران باشی.. خودم ازت مراقبت می­کنم.. این بار کسی نمی­تونه اذیّتمون کنه .. یعنی من نمی­ذا..

صدای وارد شدنِ رمز در شنیده شد .. سهون با تعجّب و لوهان رنگ پریده به سمت ورودی خونه برگشتن!

(پایان فلش بک)

+ بیدار شدی ؟
سهون تو چارچوب ایستاد و خمیازه­ای کشید.. با پشت دست چشم­هاشو مالوند:

نگاهم کن | Look At MEWhere stories live. Discover now