لویی وارد اتاقشون شد، هری هنوز خواب بود، لویی روی تخت نشست و به هری نگاه کرد.
هری روی شکمش خوابیده بود، بافتنی که تنش بود یکم از پهلوهاش بالا زده بود. صورتش رو به بالش چسبونده بود و موهای فرش پیشونیش و کمی از چشماش رو پوشونده بودن.لویی چند لحظه به صورت هری نگاه کرد و لبخند زد در واقع دلش نمی اومد اون موجود شیرین رو بیدار کنه.
لویی خودشو جلو کشید، موهای هری رو آروم کنار زد و آروم گفت: بیب
هری کمی تکون خورد و لب هاشو تکون داد. لویی اگر دست خودش بود جلو می رفت و اون لب هارو می بوسید.
لویی: بیب نمی خوای بیدار شی؟
هری هومی کرد و سرش رو مخالف لویی گذاشت.
لویی جلو رفت و روی هری خیمه زد تا بتونه صورتش رو ببینه.
لویی: بیب روی دخترمون خوابیدیهری خواب آلود زمزمه کرد: ما دختر نداریم لو...
لویی: یعنی دیشب منو سر کار گذاشتی؟
هری: هوم...نمی دونم
لویی سرشو نزدیک تر برد و نفس های داغش رو توی صورت هری فوت کرد.
لویی: ولی من دوست دارم بابا باشم هریهری: باشه
لویی: این یعنی چی؟
هری دست چپشو بالا برد و صورتش که بخاطر نفس های لویی به قلقلک افتاده بود پنهان کرد و غرغرکنان گفت: بذار بخوابم لو
لویی: حتی دخترمون هم بیدار شده ولی تو هنوز خوابیدی
هری: ما دختر نداریم لو
لویی: ولی دیشب داشتیم
هری غلت زد و باعث شد لویی کمی خودشو عقب بکشه، لای چشماش رو باز کرد و خواب آلود به لویی نگاه کرد.
هری: حالت خوبه؟لویی: یعنی میگی حامله نیستی
هری: من؟ حامله؟ داری باز مسخرم می کنی؟
لویی: نه بیب
هری: همش همین کارو می کنی
لویی: سان راست میگم
لویی نگاهش رو از لبه ترقوه هری که از یقش بیرون زده بود و کبودی گردنش گرفت، پایین رفت و روی شکم هری که لبه بافتنیش بیرون زده بود خم شد. لباشو روی شکمش گذاشت و بوسید
هری: لو...نکن ...قلقلکم میاد
BINABASA MO ANG
یک زندگی معمولی با چاشنی شهرت [Ongoing]
Short Storyزندگی با زوج استایلینسون 👨❤️💋👨 ایمجین و وانشات از لری