Eternal dream -1

2.3K 220 136
                                    

زمان ها تو این داستان جا به جا شده

----
رویای ابدی

- لویی بسه دیگه تمومش کن، من نمی تونم ...من دیگه نمی تونم!

هری در حالی که هی عقب عقب می رفت با صدای گرفته و کلافه گفت. دستش رو سمت موهاش برد و اونارو عقب فرستاد.

لویی فاصله بینشون رو با چندم قدم کم کرد، چون عادت نداشت، عادت نداشت این قدر از هری دور بمونه، شاید همیشه گاهی مایل ها از هم فاصله می گرفتند ولی الان، الان بنظر می رسید قلب هاشون هم داره مایل ها از هم فاصله می گیره، لویی نمی خواست این اتفاق بیفته، نمی خواست هری اون قدر دور بشه که دیگه نتونه قلبش رو لمس کنه.

لویی ناامید به هری نگاه کرد. هری که دست هاشو جلوی صورتش گرفته بود و به لویی نگاه نمی کرد، پس اون حتی نمی خواست یک نگاه کوتاه به آسمون آبی لویی بندازه، البته اگر الان می تونست بگه آبی...چشم های اون الان مثل آسمون لندن ابری و خاکستری بود.

لویی آروم گفت: هری... منظورت چیه؟

هری دستاش رو پایین آورد و با چشم هایی که برق می زد به لویی نگاه کرد. عجیب بود نه اینکه آسمون چشم های لویی ابری می شد ولی حالا بارون توی جنگل چشم های هری می بارید؟!

هری با صدای گرفته اش گفت: من خسته شدم لویی٬ من دیگه از این دیدار های کوتاه خسته شدم، از اینکه تو رو فقط از پشت گوشی می بیینم خسته شدم، من از این رابطه نصفه و نیمه خسته شدم...

هری گفت و روی دیوار سر خورد و نشست.
لویی چهار زانو روبه روی هری نشست و گفت: فکر کردی فقط خودت خسته شدی هری؟!

هری: حداقل من مجبور نیستم هر وقت گوشی رو باز می کنم تو رو کنار اون (her)
ببینم

هری خیلی سریع گفت. چهره لویی درهم رفت، هری چند لحظه گیج به لویی نگاه کرد و وقتی متوجه شد چه حرفی زده اینبار آروم اسم لویی رو زمزمه کرد.

هری: لو...من

لویی نگاهش رو از هری گرفت، سعی کرد بغضی که داشت رو پایین بفرسته و در نهایت وقتی کمی موفق شد آروم گفت: پس اگر کلا منو نبینی راحت تری نه؟!

هری: نه...من منظورم این نبود

لویی سرش رو بالا آورد و به هری نگاه کرد: چرا هری تو احتمالا بدون من خیلی راحت تری

هری: چی می...

لویی:  بگو دیگه نمی خوام ببینمت و بعد دیگه حتی سایه منو هم نمی بینی!

هری با حیرت به لویی خیره شد، به چشم هاش که فاصله ای تا باریدن نداشتند.
هری: من فقط می خواستم یک مدت کوتاه به خودمون وقت بدم!

لویی تقریبا بلند گفت : این قدر برات سخته هری؟! این قدر سخته که بگی که تمومش کنیم؟! این در اخر همون منظور رو می رسونه پس برات چه فرقی داره چی بگی؟!

یک زندگی معمولی با چاشنی شهرت  [Ongoing]Where stories live. Discover now