اگر وضعیت وت و کامنت ها خوب باشه، یک پارت دیگه هم مینویسم که در واقع علت اینکه میخواستم این وانشات رو بنویسم قسمت بعدیش بود، پس وت و کامنت یادتون نره. ❤
شرط:
وت: ۱۰۰ تا ، کامنت: بالای ۱۰۰ تا
_____[سه سال بعد]
- ددی ... ددی ... ددی پاشو...
صدای سلین بود که آرامش لویی رو بهم ریخت، سرش رو توی بالشت پنهان کرد و توجهای بهش نکرد.
سلین جیغ زد: ددی پاشو ، چه قدر میخوابی!!
سلین وقتی دید لویی توجهای بهش نمیکنه، روی تخت خزید و بعد پاهاش رو دور کمر لویی انداخت که به پهلو خوابیده بود. لویی از وزنش نفسش رو حبس کرد.
سلین سرش رو خم کرد و موهای بلند و فرش رو توی صورت لویی ریخت: پاشو ددی، پاپی صبحونه درست کرده.
شونه لویی رو تکون داد، لویی سریع برگشت و دستاش رو دور کمر سلین حلقه کرد، سلین جیغ خفهای کشید. لویی با صدای خواب آلود گفت: چه قدر سر و صدا میکنی فسقلی.
لویی پهلوی سلین رو قلقلک داد. سلین خندید : نکن... دد... نکن.
- تا تو باشی ددی رو اینقدر زود بلند نکنی وروجک.
سلین که از خنده، چشمهاش برق میزد.
- زود بلندت نکردم.هری دم در ایستاده بود و به اونها نگاه میکرد، موهاش که حالا بلند شده بود رو پشت گوشش داد و گفت: صبحانه حاضره، بهتره زودتر بیاید پایین.
لویی سرش رو کج کرد و به هری نگاه کرد: الان میایم.
...
هری به سلین که داشت با عجله غذا میخورد نگاه کرد و گفت: غذاهات رو با آرامش بخور سلین. تا بخوای برسیم به مهدکودک وقت هست.
- ولی من باید آماده شم.
هری ابرویی بالا داد: یک لباس پوشیدن اونقدر طول نمی کشه پرنسس!
- باشه.
سلین کمی برای خودش سرلاک توی شیرش ریخت و اینبار به قول خودش آروم تر میخوردش. لویی با لبخند بهش نگاه میکرد.
سلین کاسه اش رو تو بغلش جمع کرد و گفت: چرا نگام میکنین اینطوری. هم دیگرو نگاه کنید جای من.
لویی خندید : چون تو خوشگلی.
لویی خم شد و گونه سلین رو بوسید. سلین دستش رو روی گونهاش کشید: نکن ددی.
لویی سمت هری خم شد و گونهاش رو بوسید: پاپا وقتی میبوسمش مثه تو غر نمیزنه.
هری با خجالت خندید. سلین چیزی نگفت و از روی صندلی بلند شد: من میرم آماده شم.
لویی و هری هردو به دخترشون که سمت پلهها میرفت نگاه کردند. لویی بلند شد و ظرف های اضافی رو سمت ظرفشویی برد. هری از پشت سر بهش نگاه کرد. به چاییش که به اتمام رسیده بود نگاه کرد، بلند شد و سمت لویی رفت. قوری رو برداشت و توی فنجونش ریخت. بعد به کابینت تکیه داد و به لویی که ماگ خودش رو میشست نگاه کرد، نور صبحگاهی از پنجره روبرو میتابید. مژههای بلند و موهای لختش که پیشونیش رو پوشونده بودن زیر لمس گرم خورشید، طلایی بنظر میرسیدند.لویی آستینهای جامپر لیمویی رنگش رو بالا داده بود و همچنان مشغول بود.
JE LEEST
یک زندگی معمولی با چاشنی شهرت [Ongoing]
Kort verhaalزندگی با زوج استایلینسون 👨❤️💋👨 ایمجین و وانشات از لری