وت و کامنت یادتون نره💙----
هری: همینجاست لویی، نگهدار.
لویی ماشین رو پارک کرد، به محض اینکه هردو از ماشین پیاده شدند به سمت در ورودی رفتند. شب بود و ورودی با نور سفید رنگش بیشتر خودنمایی میکرد. از در شیشه ای گذشتند و سمت پذیرش رفتند.لویی رو به هری کرد: اسمش چی بود؟
هری: بهمون اسم ...
" آقای استایلز، آقای تاملیسنون. "
هری و لویی با شنیدن صدای آشنای زن برگشتند. خانوم مورفی با فرم رسمی همیشگیش به سمتشون اومد و گفت: سلام، خیلی ممنون که اومدید، من راه رو بهتون نشون میدم.
هر سه نفرشون مسیر دیگه ای رو پیش گرفتند. وقتی به بخش مراقبت های ویژه کودکان رسیدند. خانوم مورفی سرش رو برگردوند و گفت : اسمش سِلین آلیشا ویلسونه. سه سالشه، فقط از پشت شیشه میتونید ببینیدش.
هری و لویی هردو تشکر کردند. وقتی داشتند به سمت در میرفتند. لویی دست هری رو گرفت. هری از روی شونش نگاهش کرد و گفت: چی شده لویی؟
لویی بعد کمی مکث جواب داد:
- اممم ... میشه من نیام؟هری کامل به طرف لویی برگشت و یک قدم بهش نزدیک تر شد: چرا ؟
- فکر نکنم بتونم تو ... تو اون وضعیت ببینمش، متاسفم.
هری لبخند اطمینان بخشی زد: اشکال نداره عزیزم. همین جا منتظر بمون، من با خانوم مورفی میرم.
لویی دست هری کوتاه فشرد و بعد به رفتنش نگاه کرد. هری وارد بخش مراقبت های ویژه شد، خانوم مورفی به سمت یکی از اتاق ها راهنماییش کرد. به محض ورود به اتاق هری تونست شیشه اتاقکی که دختر بچه داخلش بود ببینه.
خانوم مورفی : من همین جا منتظر میمونم آقای استایلز.
هری با سر تایید کرد. چند قدم دیگه برداشت و بالاخره کم کم منظره داخل اتاق نمایان شد، قلب هری محکم توی سینه اش می تپید. وقتی بالاخره مقابل شیشه رسید، ایستاد. دختر کوچولی داخل تخت چشمهاش رو بسته بود. سرش با بانداژ بسته شده بود و موهای قهوه ای رنگش که حالت داشت روی بالشت پخش شده بود. روی پوست سفیدش کبودی هایی به چشم میخورد. هری اصلا علاقه نداشت تعداد دستگاه های وصل شده بهش رو بشمره، با ناباوری به منظره ناراحت کننده روبروش زل زد. دستش رو بالا آورد و روی شیشه قرار داد. با هر ضربان قلبی که از دستگاه بلند میشد، نفس های هری توی سینه اش سنگین تر میشد. حس میکرد کسی داره قلبش رو با دوتا دست فشار میده. صحنه روبروش کم کم تار میشد و دیگه اشکی که روی گونه اش غلتید دست خودش نبود.
هری چند قدم عقب رفت و دیگه نتونست تو اون اتاق بمونه. خانوم مورفی صداش زد اما هری انگار متوجه اطرافش نبود، صحنه ای که توی ذهنش حک شده بود، بهش اجازه نمیداد به اطراف توجه کنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/207087748-288-k359389.jpg)
YOU ARE READING
یک زندگی معمولی با چاشنی شهرت [Ongoing]
Short Storyزندگی با زوج استایلینسون 👨❤️💋👨 ایمجین و وانشات از لری