با یک وانشات جدید در خدمتتون هستم، وت و کامنت یادتون نره 💙
__________
این احمقانهترین حسی بود که این چند وقت راجع به خودش تجربه کرده بود. بین دوراهی بود، از وقتی بلیت اون فستیوال رو گرفته بود و داشت برای رسیدن به اون لحظه، روز شماری میکرد و حالا که فقط دوست داشت اون تایمر روی صفحه متوقف میشد، لپتاپ رو میبست و میرفت پیادهروی تا ذهنش رو خالی کنه.
از صفحه مرورگر بیرون رفت، نفس عمیقی کشید. ترجیح داد فعلا برای آروم کردن خودش یک چایی بریزه. سمت آشپزخونه رفت و در کابینت رو باز کرد. با نگاهش به بسته چای یورکشایر قلبش شروع به تپیدن کرد. عادت مسخره و همیسگیش که با هر نشونه از لویی سر و کلهاش پیدا میشد.
بسته رو در آورد، هنوز سلفونش باز نشده بود، به یاد آورد آخرین باری که رفته بود خرید، اون رو گرفته بود. بعلاوه باید این رو اضافه میکرد، آخرین بار به اندازه دونفر خرید کرد و دو تا بسته سیگار خرید...
انگار هیچ وقت نمیتونست عادت هاش رو کنار بذاره. لویی جوری تو تمام وجودش و زندگیش رخنه کرده بود که پاک کردنش، مثل الکل ریختن روی یک زخم تازه بود.
البته الان براش ترک اون عادت ها راحت تر شده. اون اوایل وضعیت ترسناک و داغونی داشت. گاهی صبحها دوتا فنجون چای درست میکرد. اندازه دونفر غذا درست میکرد. ساعت خاصی منتظرش میموند تا در خونه باز شه و بهش خوش آمد بگه، غرغرش رو راجع به اینکه چه قدر هوای بیرون شتیه بشنوه و هزاران عادت ریز درشتی که میتونه ازش طومار بنویسه.
احتمالا اگر کس دیگه ای این رفتارهاش رو میدید بهش میگفت نیاز به یک مشاوره داره. اما هری هیچ وقت نمیتونست این احساسات عمیق رو برای کسی تعریف کنه.
کم کم داشت از این وضعیت دیوونهوار خارج میشد. انگار به یک خواب عمیق رفته بود و کمکم اتفاقات اطرافش اون رو بیدار میکرد. وقتی باورش شد که کمکم صدای بلند لویی موقع فوتبال توی خونه نپیچیده بود. وقتی که صبح بیدار میشد و متوجه جای خالی و سرد کنارش میشد. دیگه نبود تا از بوی سیگار غر بزنه. صدای تیکتیک ساعت و سکوت خونه موقع شب بیشتر فریاد میزد تنهاست. عکسهای توی اتاقشون شبها براش دهنکجی میکردن و دیگه هودیهاش نبودن که ناگهانی تو کمدش غیب بشن.
صدای جیغ کتری باعث شد از منجلاب افکارش خارج شه. به سمت کتری رفت، ماگش رو برداشت. ماگی که متعلق به لویی بود. لویی نه تنها وسایلش رو، بلکه تمام خاطراتش رو تو این خونه جا گذاشته بود،
نفس عمیقی کشید، فقط یک چای نیپتون داخل ماگ گذاشت و سمت اتاقش رفت.
روی تخت دراز کشید و لپتاپ رو روی پاهاش گذاشت. دستهای لرزونش رو سمت پد لپتاپ برد و روی لینک کلیک کرد. تایمر روی ثانیه شمار رفته بود. فقط هشت ثانیه، هفت ثانیه... قلب هری بیشتر میتپید.
YOU ARE READING
یک زندگی معمولی با چاشنی شهرت [Ongoing]
Short Storyزندگی با زوج استایلینسون 👨❤️💋👨 ایمجین و وانشات از لری