^Beginning of the 10 Days of Evil ^

2K 323 9
                                    

با رفتن سهون ذهنم بدجوری درگیر شده بود هر لحظه منتظر یه واکنشی از بک بودم خب راستش اصلا پشیمون نبودم زدمو ماشینشو داغون کردم  یه جورایی هنوزم اون ته از قلبم و مغز شیطانیم خوشحال بود  تو اوج فکر بودم

خب مسلما ساکت نمیشینه  و ازتم که متنفره صد در صد و قطعا میرینه بهت چان_

 ذهنم برای چند لحظه به اون شب رفت میتونستم حس داغی لبشو روی گردنم هنوزم حس کنم ....با این فکر تکون محکمی به خودم دادم تا تمام فکرمو از بک دور کنم

وقت فکر کردنو نه بهش داشتمو نه میخواستم فکر کنم الان باید میرفتم سر وقت اون تحقیق زبانی که استادمون برامون مشخص کرده بود لب تاپمو باز کردم و مشغول سرچ کردن شدم باید هر منبع اطلاعاتی رو که بود پیدا میکردم چشمامو خیلی ریز کردمو دنبال بهترین منبع میگشتم که گوشیم زنگ خورد

اوه سلام بابا خوبین؟_

سلام چانیول,کجایی؟+

خونم,چطور؟_

زود خودتو برسون خونه کار واجبی باهات دارم+

بابام هر وقت میگفت کار واجب تهش ختم میشد به گوه خوردنای مداوم من که چرا اصلا این زنگ گوشیو جواب دادم

اه باشه الان راه میوفتم_

گوشیو قطع کردم لب تاپو از روی پام برداشتمو زود اماده شدمو به سمت خونه حرکت کردم

--------------

رسیدم جلوی در خونه یه نگاه پر از تردید به خونه انداختمو زنگ درو زدم دو دل بودم راستش حس خوبی  از وقتی بابام زنگ زده بود نداشتم تو همین فکرا بودم که در خونه باز شد عزممو جزم کردمو بیخیال افکار منفی شدم داخل شدم مادر ناتنیم با دیدنم لبخند خوشحالی زدو به سمتم اومد

سلام چانیول,خوش اومدی به خونه خودت_

نمیگم این زن عفریتس یا شیطانه نه اتفاقا خیلی زن خوبو با اخلاقیه همیشه هم پشتمو میگیره اما من نمیتونم باهاش اصلا ارتباط بر قرار کنم اما احترامشو به عنوان یه زن خوب نگه میدارم

سلام ,ممنون بابام داخله؟+

سری با لبخند تکون دادو همرام به داخل عمارت راهی شد

وسط راه بودم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرمو از هیوری پرسیدم

نفهمیدین چیکارم داره؟_

صبر کن چانیول مطمعنم از شنیدنش خوشحال میشی البته منم بودم پای دوستام وسط بود خوشحال میشدم+

میدونست,دوستام؟؟؟در مورده سهونه؟یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟ رسیدیم طبقه بالا پشت در اتاق کار بابام ایستادمو در زدم بعد از اخرین تقه به در دستگیره درو کشیدمو بازش کردم هیوری (نامادریم) منو با بابام تنها گذاشت  وارد اتاق شدم بابامو دیدم که داشت با تلفن حرف میزد تعظیمی کردمو اون لبخند زد

🍭دردسر شیرینWhere stories live. Discover now