14

319 46 4
                                    


part 37
zayn pov

چشامو بستم و وقتی باز کردم دیگه از اون احساس توی چشماش خبری نبود.انگار با پلک زدنم همه چیز پاک شده بود...اشکامو با دستم پاک کردم...
به پشت سرم نگاه کرد و احساس کردم ناراحتی و پشیمونی برگشت توی چشماش...
برگشتم و پشتمو نگاه کردم.یه پسر داشت میومد سمتمون...
~ هری ،لاو تو واقعا عالی بودی...

رسید به هری و اروم گونشو بوسید و کنارش نشست.
با یکوچولو اخم بهم نگاه کرد.
~ شمارو میشناسم؟
- زین...زین مالیک

اخمش باز شد و لبخند زد.
~ عاو پس شما باید صاحب این مهمونی باشید در واقع...خوشوقتم...کول اسپروز

دستشو گرفت سمتم.قلبم با دیدن حلقه ی شبیه گل توی انگشتش به درد اومد.نفس هام تند تر شده بودن و نگرانیو خیلی واضح تو چشمای هری میدیدم...
اون منو قبلا اینجوری دیده بود.......و نمیخواست اتفاقی برای پسره کنار دستش بیوفته..هه......
به زور دستشو تو دستم گرفتم و سر تکون دادم براش
+ز.....زین

بدون توجه به هری گفتم:
- خوشوقتم.تو باید دوست پسر هری باشی...

اون یه لبخنده کوچیک زد
~ نه اینجوری نیست.اون....یعنی ما در واقع فقط یه هم خونه ایم...

به حلقه ی رز توی دستش اشاره کردم.حلقه ای که برای تولد هری گرفته بودم....
- باید همخونه ی خیلی خاصی باشی که اونو بهت داده باشه...
+ زین

به چشمای هری نگاه کردم...پر از اشک بودن...ولی واسه ی چی؟!
- میدونی چرا زانیر موند اینجا؟چون اونا بعد از گذشتنه یه مدت نسبت به چیزی که هستن احساسشونو از دست میدن.درست و غلط رو تشخیص نمیدن.میخوان برن ولی راهی ندارن.اون دریچه ی نور روشون بسته شده...زانیر به خاطر من اینجا موند.تا ابد هم محکومه به سرگردون موندن تو این لجنزاری که بهش میگن زندگی...
تو به خاطر من چیکار کردی هری؟!

کول که از هیچ کدوم از حرفام سر در نمیاورد فقط نگاهمون کرد...
+ تو....تو به منـ..
- نه..نکردم...من اون شب بهت خیانت نکردم...
زانیر دوباره برگشته بود کنارم و این بار سرمایی که با خودش اورد خوشایند بود برام...
- فقط....تو برام چیکار کردی هری؟!وقتی بهت نیاز داشتم...وقتی رو کمکت حساب میکردم...وقتی بعد از چند سال به اینده خوش بین شده بودم...تو چیکار کردی؟!

بدنش اروم میلرزید....بهم نگاه نمیکرد...اروم و بدون هیچ حسی گفتم:
- تو به عنوان یه هیولا بهم نگاه میکردی...منم تبدیل به یه هیولا شدم تا لااقل حرفات دربارم درست باشه.که بیشتر از اون خودمو عذاب ندم...
از جام بلند شدم...
زانیر گفت:
= اگه بخوای میتونـ...
- نه...نمیخوام دیگه کسی اسیبی ببینه...

برگشتم سمت هری.اونم وایساده بود...با چشمای اشکی نگاهم میکرد...
- امیدوارم.......

ولی هیچ کلمه ی دیگه ای از دهنم بیرون نیومد...امیدوارم چی؟که خوشبخت بشه؟که چی واقعا؟که پیش یکی دیگه زندگیه عالی داشته باشه؟!
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم برگشتم و از در پشتی که اونجا بود از ساختمون زدم بیرون...زانیر دنبالم میومد.کاملا ساکت...

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now