10

347 45 27
                                    

Part 10
zayn pov

نیم ساعتی میشد که ساکت بود...به اسمون نگاه میکرد و چیزی نمیگفت...
بالاخره یه نفس عمیق کشید
~ میدونم هیچ کدوم از اینا رو نمیدونستی....ومیدونم همیشه میخواستی بدونی چرا تریشا ازم بدش میاد...حالا فهمیدی...من برادرت نیستم زین...من فقط یه غریبه ام که قلب خواهرتو تو وجودش داره...یعنی داشت...اون قلب الان زیره خاکه به هر حال...

چشمامو بستم...همه چیز زیادی واضح شده بود...
- اسمش....اسمش چی بود؟؟؟
~ دنیا...
- ولی...هیچ عکسی ازش نیست؟ هیچ مدرکی؟
~ بود...تا وقتی زنده بودم که بود...
- تو چرا اصلا اینجایی زانیر؟

بهم نگاه کرد...چشماش مثل وقتایی که من عصبانی یا ناراحت میشدم خالی بود.ولیحا میگفت اینجور مواقع هیچی دست خودم نیست.....
~ واسه کارای نیمه تمومم...واسه تو...واسه چیزایی که هرگز گفته نشد...
- چرا الان داری اینارو بهم میگی؟چرا الان؟
~ چون....چون همه چی داره کمرنگ میشه...خاطره هام دارن از یادم میرن.گاهی به زور حتی اسممو یادم میاد...تو هر بار کمکم میکنی یادم بمونه کی ام ولی.....

بهش نگاه کردم...
دقیق یادمه اون روزیو که کشتنش.روزی که با مردنش من از هوش رفتم و وقتی به هوش اومدم اون کنار تختم وایساده بودو با نگرانی نگاهم میکرد.
تا چندین روز سعی کردم به همه بفهمونم اون زندس و اونا منو بردن پیشه روانشناس...
ولی زانیر ساخته ی ذهنه اسیب دیده و گناهکاره من نبود!!!...اون واقعی بود...واقعی بود........
و من خوشحال بودم.از این که هنوزم پیشمه و هنوز دارمش...
ولی چیزی که نمیدونستم این بود که.....
روح بدونه جسم نمیتونه دووم بیاره.و وقتی مدت زیادی از سرگردون موندن یه روح بگذره اون حتی خودش رو هم یادش میره و واسه همیشه گم میشه...
من اینو واسه زانیر نمیخواستم...ولی......
نمیتونستم از دستش بدم...
- هنوزم میتونی اون کانال رو ببینی؟دریچه ی نوری که ازش حرف میزدی.....
~ نه....خیلی وقته نمیتونم ببینمش...انگار راهم واسه رفتن بسته شده...
- نگران نباش....نمیزارم یادت بره کی هستی.....

اون با یه نگاه خالی بهم چشم دوخت...انگار داشت زور میزد تا بفهمه من کیم...در اخر اه کشید و برگشت سمت آسمون
~ حتی در مرگ....کاش پیروز باشی....

توی یه پلک بهم زدن دیگه کسی کنارم نبود....
این جمله رو خوب یادم میومد...یادمه زانیر این کتابو زیاد برام میخوند...درباره ی یسری خون اشام و نیمه خون اشام بود...حتی در مرگ،کاش پیروز باشی....اونا مردن توی جنگ یا مردن با عزت رو یه مرگه خوب میدونستن.مرگی که باعث پیروزیت میشه....و حالا زانیر......
اه کشیدم...ساعت 5 صبح بود که به خودم اومدم...من باید میرفتم خونه...
بی حال بلند شدم و رفتم سمت ورودی پارک...خواستم راهه خونه رو پیش بگیرم که یاده ماشین افتادم...
و یاده یاسر...
اون هیچ وقت بد نبود....تریشا....در واقع همه چیز زیر سر تریشا بود....
باید فکر میکردم...باید یه چیزی از دنیا پیدا میکردم تا حرفامو با مدرک بهشون ثابت کنم...نمیتونم بگم روحه برادره مردم بهم گفته که من یه خواهر داشتم!میتونم؟

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now