13

365 47 14
                                    

Part 13
zayn pov

فلش بک...چند ساعت قبل...

+ نه نیا...تو یه دیوونه ی روانی ای...دروغگو...

نفسم برای چند لحظه قطع شد...ترس و تنفر توی چشماش باعث شد حتی ضربان قلبم هم وایسه....
پلک زدم و هری دیگه اونجا نبود...
زانیر گفت:
~ میخوای برم دنبالش؟برش گردونم؟

یه لحظه نگاهش کردم.خواستم بگم اره ولی....
- نه...نه......

همه چیمو از دست داده بودم و حالا هری هم رفته بود...بدون اون باید چیکار میکردم؟
چند دقیقه بعد خودمو توی یه بار پیدا کردم...در حالی که داشتم خودمو توی ودکا و تکیلا خفه میکردم...
چندمین پیکم بود؟چندمین گیلاس؟چندمین شات؟
نمیدونستم...فقط میدونستم بدنم به شدت داغه و سرم به شدت سنگین...
یه دختر جلوم وایساده بود و حرف میزد...صداشو نمیشنیدم،فقط لباشو میدیدم که تکون میخورن.دستشو روی گونم کشید..چرا داشت اینکارو میکرد؟
به زور بلند شدم.سرم گیج میرفت.دختره بازومو گرفت.نمیدونم چی گفتم که خندید.سرم همچنان گیج میرفت و تعادل نداشتم...
از بار بیرون رفتیم.و نمیدونم چجوری و کی دیدم جلو در خونه ام...
- ما....ماشینم؟
= نگران نباش.فکر میکنم هنوز جلو بار باشه...

سرمو به زور تکون دادم و درو باز کردم...همه جا تاریک بود...
اون دختر کمکم کرد از پله ها برم بالا و برم تو اتاقم...خوابوندتم رو تخت و کنارم نشست...
خم شد و یه بوسه رو لبم گذاشت...
چشام بسته بود...بوسش طعم سیگار و نیکوتین میداد...هری که هیچ وقت سیگار نمیکشید!...
خواستم چیزی بگم که خودشو کشید روم...موهای بلوند و فرش ریخت توی صورتم...ولی....بلوند؟!
نمیدونم چجوری ولی یه ثانیه بعد لباسش رو زمین بود و داشت سعی میکرد تیشرت منو در بیاره...
هولش دادم رو تخت و سعی کردم تمرکز کنم...هری...هری کجاست؟؟؟
به زور بلند شدم و جلوی تخت وایسادم...
= چیشده بیبی؟

با لحنه کاملا بچگونش گفت و من نمیدونستم چی باید بهش بگم...
همون لحظه صدای باز شدن در اومد.برگشتم با دیدن هری توی قاب در،ضربان قلبم رفت بالا....سطح هوشیاریم خیلی بالا نبود ولی میفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته...
اون دختر.....سریع گفتم
- من...من توضیح میدم...

به بدنم نگاه کرد...با بغض و عصبانیت گفت:
+ از خونم گمشو بیرون...

خواست بره طبقه ی پایین که دستشو گرفتم...
دستشو کشید بیرون...برگشت رو بهم و محکم زد تو صورتم...
یه قدم عقب رفتم...هر لحظه قلبم فشرده تر میشد...
+ هیچ وقت دیگه بهم دست نزن....درد داره وقتی یه قلب شکسته تند تر میزنه...اونم به خاطر یه عوضی...
فقط گمشو بیرون از خونم و دیگه هیچوقت بر نگرد.اون دختره ی جنده رو هم بردار ببر با خودت...یه ربع وقت داری وسایلتو جمع کنی.حالا گمشو...

دهنم خشک شده بود و زبونم نمیچرخید چیزی بگم...دختره از کنارم دویید و پایین پله ها ناپدید شد...
برای چند ثانیه به پله ها خیره شدم.همین؟همش همین بود؟تموم شد؟؟؟
بی حس برگشتم سمت اتاق...چمدونی که چندین ماهه پیش باهاش از خونه ی تریشا اومده بودم بیرون رو از زیر تخت در اوردم...
همه چیز میچرخید...نمیتونستم فکر کنم...خود اگاه و ناخود اگاه مغزم هر دو خاموش بودن...
همه ی وسایلمو ریختم تو چمدونو زیپشو بستم...
نمیدونم تا جلوی در من چمدونو با خودم میکشیدم یا اون منو...فقط میدونم تلو تلو میخوردم و جلو میرفتم...
چندین دقیقه جلوی در وایسادم و سعی کردم افکارمو جمع و جور کنم...باید یه چیزی میگفتم...
هری از انباره زیر پله ها بیرون اومد...چشماش کاملا قرمز بود و صورتش یکم پف کرده بود...دیگه اون برق رو نداشت.هیچ حسی تو صورتش نبود...
+ اومده بودم ازت عذر خواهی کنم...که بگم متاسفم اون حرفارو زدم...ولی الان میبینم اون حرفا کم بوده برات...
نمیخوام خودمو خسته کنم...فقط برو...هیچ وقت هم نمیخوام ببینمت دیگه...خودت استعفا ناممو پر کن.نمیخوام دیگه پامو تو فروشگاه بزارم...
خدافظ...

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now