9

390 49 48
                                    

Part 9
harry pov

اخمم باز شد و به دور و ورم نگاه کردم.
هیچ کس حواسش به ما نبود.یه بوسه ی کوتاه زیر گردنش زدم و سریع ازش فاصله گرفتم.
- هنوز بهم بدهکاری.یادم نرفته ها.

خندیدم و چیزی نگفتم...برام مشخص بود که دوسش دارم.ولی میخواستم به خودم فرصت بیشتری بدم تا بتونم تصمیمه عاقلانه تری بگیرم...
زین یجورایی.......گاهی عجیب میشد و این منو به فکر فرو میبرد که شاید باید یه مدت دیگه هم صبر کنم تا وقتی که بتونم بهش و مهم تر ازش به خودم یه جواب درست و حسابی بدم....
نایل اومد سمتمون و بهمون لبخند زد
= همه ی کارهای مربوط به فروشنده هارو انجام دادم اقای مالیـ....
- زین...فقط زین...دوست ندارم پسوندو پیشوند بهش اضافه بشه.باشه؟تو تا جایی که میدونم ناظر بخش فروشی و عضو کادر اصلی.پس نباید خیلی سخت بگیری.

نایل لبخندی زد و تشکر کرد.بعد ادامه ی حرفشو گفت:
= من کارارو انجام دادم.حالا فقط مونده اعضای کادر.
- هری مدیر جاشین عه.به من کمک میکنه و اگه نباشم دستوراتش چیزیه که باید بهش عمل بشه...

نایل توی تبلتش چیزی زد و اسم کاملمو یسری مشخصاتمو ازم پرسید
+ هری ادوارد استایلز(نگفتم هرولد چون اسم اصلیش هری عه نه هرولد)...متولد 1 فبریه 1994 هستم.در ضمن توی هولمز چپل انگلیس بدنیا اومدم...

اون چیزایی که گفتمو وارد کرد و ازم خواست تا اگه یه کارت شناسایی همراهمه بدم بهش تا ازش یه کپی بگیره...
یسری برگه رو هم داد بهم تا پر کنم و امضا و اثر انگشت بزنم...زین هم داشت برگه های مشابهی رو پر میکرد...
با دقت همه ی جمله هارو خوندم و پر کردم و موافقت یا عدم موافقتمو با یسری چیزا رو مشخص کردم...
بعد از این که برگه هارو از منو زین گرفت و گذاشتتشون تو دو تا پوشه ی جدا،گفت:
= اقای مالیک...یعنی...زین....کسه دیگه ای رو مد نظر دارید؟
- میخوام از تو بپرسم نایل...تو کسیو میشناسی؟
= ولی من نبایـ....
- اگه قراره اینجا درست اداره بشه و موفق باشه ما نیاز به یه کادر خوب داریم.من خیالم از بابته هری راحته و تو هم به نظرم واقعا برا این کار مناسبی....حالا میمونه یه نفر دیگه و من از تو میخوام که اون یه نفرو معرفی کنی.

نایل یکم فکر کرد وبع گفت:
= لیام...لیام پین برای این کار همه ی شروط رو داره و ادمه منظمیه.همه ی کاراش رو اصوله...
- نگو که باید با یه پیر مرد سر و کله بزنم؟

اون خندید.یکم صورتش به قرمزی میزد....
= نه نه...اقای پین همسن شما هستن...
+ چه عالی.چاهار تا بچه قراره یه فروشگاهو اداره کنیم.هورا

چشامو چرخوندم.
- هری چیزی شده؟
+ ما هیچ تجربه ای تو این کار نداریم و اگ نایل رو فاکتور بگیریم که یسری چیزا رو بلده،ما فقط تئوری یه چیزایی دیدیم یا شنیدیم.شاید باید کسیو بیاری که یه چیزی میدونه و سابقه داره؟!

زین یکم فکر کرد.
- هری...میشه یه لحظه باهام بیای؟
+ البته

اون منو برد سمت پیشخونی که چند دقیقه ی پیش روش نشسته بودم.وقتی وایسادیم گفت
+ من درک میکنم که چی داری میگی...ولی اگه من کسیو بیارم که خیلی با تجربه باشه،اون تلاش میکنه منو زیر دسته خودش بکنه.میتونه اینجارو ازم بگیره.اگه این اتفاق بیوفته من اینجارو از دست میدم و جفتمون بیکار میشیم...من راجع به خانواده ی پین یه چیزایی میدونم.اونا سال هاست که تو صنعته مد فعالیت دارن و اقای پین با پدرم دوست بوده...
درسته که من خیلی وقته پدرمو ندیدم و باهاش حرف نزدم ولی یه چیزایی ازش میدونم...
این لیام پین،پسره همون ادمه و میدونم که به اندازه ای که باید یه چیزایی حالیش میشه...

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now