zayn pov+ چرا تیشرت تنت نیست؟!
به قیافه ی کیوتش نگاه کردم و ریز خندیدم..
- خب اینجوری راحتم.کسی هم که نیست بگم زشته جلوش لباس بپوشم...گونش قرمز تر شد و گفت:
+ پس من چیم؟!چشامو چرخوندم...
- ای بابا...هری...تو دوستمی.تنها دوستم در واقع.هر چند ی هفته هم نمیشه که همو دیدیم ولی تو بهترین دوستی هستی که این چند سال داشتم...نباید جلوت راحت باشم؟!یکم نگام کرد و لبخند زد...اومد جلوم وایساد و گفت:
+ توام بهترین دوست منی......چشماش برق میزد...لباش دقیقا رو به روم بود.قرمز.مثل گیلاس...ناخوداگاه به لباش نگاه کردم...لبخند زد...سریع نگاهمو برگردوندم رو چشماش...
+ لازانیا دوست داری؟؟؟از ظهر یه ظرفش مونده.....اگه دوست نداری میتونیم یه چیزی سفارش بدیم بیارن.
- دوست دارم...رفت سمت یخچال و من نفسمو دادم بیرون...هووووف...من اصن کی نفسمو حبس کرده بودم؟!
- هری اینجا بانداژ پیدا میشه؟! زخم دستم باز شده...سریع اومد و دستمو گرفت بین دستاش...خونم خشک شده بود رو دستم وزخمم همچنان باز بود و خون تازه ازش کم کم بیرون میومد...
+ کی باز شد؟
- ظهر...البته بسته شده بود ولی چند دقیقه پیش ک داشتم لباس عوض میکردم دوباره باز شد....بدون حرفی اروم نوک انگشامو بوسید...خشک شدم...این چیکار کرد؟؟؟؟؟؟؟؟
هنگ بودم که دستمو ول کرد و رفت و با بانداژ برگشت...
اروم دستمو اول تمیز کرد و بعدم بستتش...
+ چرا اخه مواظب نیستی؟!اروم و ناراحت زمزمه کرد...
فقط تونستم نگاهش کنم...
+ حواست اصلا نیست...
- ببخشید...یه لبخند کوتاه زد و بعد هم دستمو ول کرد...
+ بیا بریم غذا بخوریم...سرمو تکون دادم...با کمک هم میزو چیدیم..صدای ماکرو ویو که اومد،خواستم بلند شم که هری نزاشت...
+ نه ...با اون دستت لازم نیست اینو برداری...خودم میارمش ....چشامو چرخوندم.هری دستکشو برداشت و ظرف رو بیرون اورد و گذاشت رو میز...
+ خب میخوام یه جک بگم...ریز خندیدم و گفتم:
- ناک ناک(همون تق تق عه خودمون...هری این جکا رو خیلی دوس داره)...
+ عهههههه،من میخوام جک بگم نه تو...
- باشه باشه ببخشید...بفرما....
+ ناک ناک...
- کیه؟!
+ به تو چه...اول پوکر به همدیگه نگاه کردیم و بعد جفتمون زدیم زیر خنده....
- جوکات واقعا بی مزه ان هری
+ میدونمو بازم خندیدیم...
***
بعد جمع و جور کردن وسایل و شستن ظرفا رفتیم و نشستیم تو حال...
+ فیلم ببینیم یا بازی کنیم؟!
- هممممم...بازی کنیم!
+ من یه برنامه دارم توگوشیم که مثل بازی جرئت حقیقته ولی دو نفرس.و خودش سوالا رو انتخاب میکنه...اوکی عه؟!
- اره.بد نیست..
YOU ARE READING
diary of a psycho [zarry]
Fanfictionتنها چیزی که یادم میاد.کوچه ی نیمه تاریک و یه گودال قرمز از خونه... "این تقصیر تو نبوده زین...تقصیر تو نبود.اینو یادت نره.." حرفای اخرش این بود...اخرین حرفاش بهم این بود...که تقصیر من نبوده...ولی اگه اون روز من نمیرفتم تو اون کوچه....... اون روز کی...