15

600 57 32
                                    


part 15
harry pov

نمیدونم چجوری،ولی برگشته بودم به چاهار ساله پیش.به همون شبه کذایی...شبی که باعث شد برای چندین سال زین رو از دست بدم....و حالا...
یه بار دیگه به دکتر و برگه ی توی دستش خیره شدم...
~ اقای استایلز صدای منو میشنوید؟متوجه حرفام شدید؟
+ م...میشه یه باره دیگه...بگید منظورتون چیه؟
~ موندنه زین توی این شرایط،برای مدت زیاد و با وجود اسیب دیدگیه شدیدی که به سرشون وارد شده،باعث شدن وضعش خطرناک بشه.درصد هوشیاریشون هر روز پایین تر میاد و حتی اگر از کما خارج بشن،احتمال ورود به زندگیه نباتی به شدت بالاست.
+ زندگیه نباتی؟
- بله...به شرایطی گفته میشه که فرد ذهن و قدرت تفکر خودشو از دست داده.از کما خارج میشه ولی مغزش همچنان خاموشه...واکنش های نا آگاهانه از خودش نشون میده.ممکنه چشماشو باز کنه یا بخنده.ممکنه گریه کنه یا بدنشو تکون بده...ولی هیچ کدوم اگاهانه انجام نمیشن.نمیتونه صحبت کنه.نمیتونه فکر کنه...هیچ کاری نمیتونه انجام بده...
+ چیزی که شما دارید میگید.....در واقع....اون مثل یه زامبی میشه درسته؟یه مرده که زندست...
- کم و بیش،بله...احتمال بیرون اومدن از اون شرایط تقریبا غیر ممکنه.اگه سنشون رو هم در نظر بگیریم....کاملا غیر ممکنه...

شوک زده بودم...همه چیز دور سرم میچرخید ...
+ برای .....برای چی اینارو برای من تو....توضیح میدید؟
~ چون بستگان نزدیک اقای مالیک کاملا نسبت به شرایط ایشون بی توجهن...شاید شما بتونید باهاشون ارتباط برقرار کنید...و همینطور به خاطر این برگه...ایشون پارسال این برگه رو پر کردن...برگه ی اهدای عضو...

با شنیدن حرفاش حتی بیشتر حالم بد شد...اهدای عضو؟!
چجوری میشه؟قلبش به یکی زندگی بده و چشماش به یکی دیگه؟کلّیش تو بدن یکی دیگه باشه و .....
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم...حالم داشت بهم میخورد...حتی نگاه کردن به اون برگه حالمو بد میکرد....
+ من....باید برم...

نشنیدم چی گفت...فقط میدونم انقدر دوییدم تا از محیط بیمارستان خارج شدم...وقتی پاهام از درد به حدی گرفته بودن که دیگه نمیتونستم حتی یه قدم هم بردارم،بالاخره وایسادم....وایسادن همانا و افتادن روی زمین همانا...
از درد به خودم پیچیدم...اشکام روی صورتم میریختن. خواستم دستمو بالا بیارم و پاکشون کنم که قرمزیش توجهمو جلب کرد..اشکام تقریبا خشک شده بودن.به زین بدنم نگاه کردم.قسمتی از ساعد دستم بریده شده بود و ازش خون میرفت...هرچی که بوده باید تیز و بلند میبوده،چون زخم تقریبا عمیق بود...
بدون توجه قسمتی از لباسم که تمیز بود رو کندم و دور دستم محکم پیچیدم...
همونجا طاق باز دراز کشیدم رو زمین...لبام به خاطر دردی که داشتم میلرزید.همه جام دوباره داشت بی حس میشد...چقدر این درد حسه خوبی بهم میداد...هر ذره دردی که میکشیدم انگار حسه بهتری پیدا میکردم...
چشمامو بستم...
دستم هنوز داشت خونریزی میکرد...چشمام داشت تار میشد و صدام کم کم شروع به لرزیدن کرده بود...
+ هی زین؟اگه صدامو میشنوی....بزار یه بار ببینمت...
میدونم چندان باوری به خدا نداشتم...ولی....خدایا...اگه هستی...اگه واقعا وجود داری...کمکم کن....نزار از دستش بدم...

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now