5

410 58 15
                                    

Part 5
zayn pov

خیلی وقت بود هری خوابش برده بود ولی همچنان تو بغل من بود و دلم نمیومد ببرمش...ولی میدونستم صبح قراره بدن درد بگیره واسه همین،یه نفس عمیق کشیدم و کامل تو بغلم گرفتمش...بلند شدم و اروم اروم سمت اتاقش رفتم...
داشتم میزاشتمش رو تخت که دقیقا همون لحظه وول خورد.و من تعادلمو تقریبا از دست دادم و جفتمون با هم ولو شدیم رو تخت...قبل اینکه کامل بیوفتم روش تو یه لحظه دستامو تکیه گاه بدنم کردم...خدا رو شکر فشاری به بدنش نیومد و همچنان خواب بود...چشمامو که از ترس بسته بودم باز کردم...و صورتشو تو دو اینچیه صورتم دیدم...یکوچولو رفتم عقب تر و نگاهش کردم...
- من جراتشو ندارم که وقتی بیداری اینو بهت بگم...ولی الان شاید بتونم بگمش...هری...من همه چیز رو بهت نگفتم.......برادرِ منـ.....

با صدای خوردنه چیزی به پنجره سریع از روش بلند شدم...
یکم بهش نگاه کردم و بالاخره بعد چند ثانیه رفتم سمت پنجره و پردرو کنار کشیدم...
پایینو نگاه کردم.....زانیر اونجا بود...
پردرو کشیدم...رفتم بالا سر هری...خم شدم و اروم نوک بینیشو بوسیدم و سریع رفتم پایین...
سوییشرتمو پوشیدمو رفتم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم...
- چجوری پیدام کردی؟!
~ خودت میدونی که من همیشه نزدیکم...هیچ وقت تنهات نمیزارم...

عصبی شدم...من از دروغ متنفرم...
- دروغگو...به نظرت من احمقم؟!گوشام درازه ؟!
تو...
منو...
تنها گذاشتی...
توی لعنتی رفتی...
رفتی و منو با یه جنازه ولم کردی...
جنازه ی داداشم!...
لعنت بهت مرد...لعنت بهت........

یکم مردد نگاهم کرد و بعد با لحن ارومی گفت:
~ چرا با تریشا دعوا کردی؟!
- چون اون فقط میخواد من برم سر اون سنگ قبر لعنتی...و من نمیخوام برم...اون مدام سعی میکنه بهم یاد اوری کنه که برادرم مرده و من نباید بهش فکر کنم!ولی چجوری میتونم بهش فکر نکنم وقتی اون مدام بهم یاداوری میکنتش؟؟؟
~ هردومون میدونیم که حتی اگه اون یاداوری نکنه هم،تو توی هر دقیقه ده بار یاد اون اتفاق میوفتی...مگه نه؟واسه همین من اینجام...مگه نه؟!!!

اینبار حرفی نزدم...زانیر همیشه همه چیو میدونست...همیشه.......

***

harry pov

سردم بود...یه صداهایی از بیرون میومد و حسابی تشنم بود.اینا همشون با هم باعث شدن ادامه ی خواب غیر ممکن بشه...بیدار شدم و اول از پارچ رو عسلی یکم اب خوردم...
+ زین؟!

اروم صدا کردم...یکم که دقت کردم دیدم صداش از بیرون میاد...
رفتم دم پنجره...بیرون جلوی درخته آلوی توی حیاط وایساده بود...انگار داشت با کسی حرف میزد...ولی به خاطر شاخ و برگ ها من کسیو نمیدیدم...
صداش نا واضح بود...
- چون اون فقط میخواد من برم سر اون سنگ قبر لعنتی...و من نمیخوام برم...اون مدام سعی میکنه بهم یاد اوری کنه که برادرم مرده و من نباید بهش فکر کنم!ولی چجوری میتونم بهش فکر نکنم وقتی اون مدام بهم یاداوری میکنتش؟؟؟

diary of a psycho [zarry]Where stories live. Discover now