"Last Part"

385 44 26
                                    

ادامه فلش بک از دید زین:

سرمو با درد تکون دادم
دست کسی و بین دست هام تشخیص دادم
چشمام و اروم باز کردم و تصویر لیام با چشم های قرمز و حال بدش جلوی صورتم تشکیل شد

دستمو بوسید و صدای چارلی و یه نفر به گوشم رسید که اون شخص مدام میگفت:این یک بیماری نیست عجیب ترین چیزی است که در کل زندگیم دیده ام سرورم باید کاترین را بیاوریم

لیام آروم گفت:کاترین را بیاورید
چارلی:اما برادر...
لیام محکم گفت:گفتم کاترین را بیاورید
و سرشو پایین انداخت ولی لرزش دستش گویای همه چیز بود
+لی..
لیام:جانم زین من
+چیشده؟چه خبره؟

چارلی بالای سرم نشست و گفت:چیزی نیست زین خوب میشوی

سعی کردم بشینم که نه لیام گذاشت و نه چارلی
سینم بد میسوخت و نفسم صدا دار شده بود
هنوزم لباسم خونی بود

لیام دستمو گرفته بود و سرش پایین بود

+خو میشه...بگین شما دو تا چه مرگتونه؟

هر دو سکوت کرده بودن

+لیام من خوبم پاشین بریم
لیام:بنشین لطفا

اومدم باز بگم که در باز شد
زنی با موهای کوتاه و لباسی سراسر خاکستری وارد شد و یک راست اومد سمت من

زن مستقیم توی چشمان نگاه کرد و رو به لیام گفت:زمانش در حال اتمام است
لیام کلافه از سر جاش بلند شد و دستشو توی موهاش فرو کرد
چارلی گریه اش گرفته بود

لیام:چند روز کاترین؟
اون زن که دیگه میدونستم کاترین بود گفت:کم...تا قبل از پدید آمدن ماهِ کاملِ امشب باید برود

لیام غرید و آینه بلند گوشه اتاق رو پرت کرد روی زمین
چارلی بلند شد و رفت سمت لیام
وقت رفتنم رسیده بود
همونقدر ناگهانی
همونقدر دردناک

+من نمیخوام برگردم
کاترین:اگر نروی ذره ذره نابود خواهی شد
+مهم نیست
کاترین:اگر بروی ممکن است روزی باز بازگردی اما اگر بمانی برای همیشه نابود خواهی شد

لیام فریاد زد:همگی بیرون

چارلی و کاترین به سرعت رفتن بیرون
لیام با قامتی خمیده به سمتم اومد در حالی که لبخند تلخی روی صورت زیباش نشسته بود

+لیام من جایی نمیرم بذار نابود شم مهم نیست نمیخوام ولت کنم نمیخوام برم لیام لطفا
لیام:آنقدر خودخواه نیستم که بگذارم جلوی چشمانم نابود شوی زین من
+نمیخوام برم

دیگه گریم گرفته بود
نفس کشیدن برام سخت تر شده بود
لیام:یک روز بازمیگردی
+نمیخوام برم

سرمو روی سینش گذاشته بودم و اشک هام انگار مسابقه گذاشته بودن
قلبم درد گرفته بود
دردش انقد زیاد بود که نفس ها و ریه امو فراموش کردم
لیام هم میلرزید
انگار میخواست گریه نکنه
انگار توی جنگ بود با خودش
محکم بازوشو گرفته بودم
دیوونه شده بودم
کاش میشد بمیرم همین الان ولی نرم 

EMPTY [Z. M] Where stories live. Discover now