"14"

177 40 2
                                    

ادامه فلش بک از دید زین:
از اون روز آب بازی 3 روز بود می‌گذشت
همه چیز عادی
آروم
به جز سر و صداهای من
سر میز ناهار نشسته بودیم
کایرو کنار چارلی و روبروی من نشسته بود
سکوت
زارت
شکسته شد

لیام:برای فردا مهمانی ترتیب داده ام
چارلی:برای چه سرورم؟
لیام:ورود کایرو

چارلی قاشق و چنگال و با صدا ول کرد تو بشقاب و کایرو لبخند زد
هیچی نگفتم
مهمونیه دیگه
از همون مسخره های حوصله سر بر
اما دلیلش خب میتونه رو مخ تر باشه
ورود همسر آینده لیام
چی
وایسا ببینم چیشد
رو مخ
چرا رو مخ
یعنی چی
باز من سیستمام هنگ کرده
یه صدا از ته وجودم گفت:روش کراش زدی حالا یه نمه حسودی کردی
از درون پاسخ دادم:خفه شو
همون صدا:قبول کن
باز گفتم:نچ
همون صدا:زین کراش زده هی هی زین کراش زده هی هی
یهو داد زدم:نهههه خفه شو

همه جا سکوت شد
همه با تعجب نگاهم میکردن

چشمامو محکم بستم و سریع صندلی و کشیدم بیرون و قبل از رفتن گفتم:بلند فکر کردن هم از تاثیرات قرن 17 امه؟

و از در رفتم بیرون
مستقیم رفتم که برم خونه خودم
چارلی داد زد:زین
+ها؟
چارلی :کجا می‌روی؟
+میرم خونم
چارلی دستمو گرفت کشید و گفت:حالت خوب است؟چرا اینطور میکنی؟
+نمیدونم چند وقته قاطی کرده بدنم فردا واسه مهمونی برمیگردم
چارلی:نرو نه الان که به تو خیلی نیاز دارم
+چارلی داداش یه امشب میرم و میام خب؟

چارلی یکم ازم فاصله گرفت و گفت:منتظرت میمانم(و رو به سربازی گفت)اسب را حاضر کنید

سرمو تکون دادم و به لیام و کایرو که تازه اومده بودن بیرون هم نگاهی نکردم
در حال حاضر نمیدونم چه فاکی به سرم اومده که حتی حاضر نیستم نگاشون کنم
از خودم بدم اومده
باید امشب با پتک بزنم تو سر خودم تا ادم شم
معلوم نیست این مسخره بازیا چیه

لیام داد زد:زین

سوار اسبی که لیام بهم داده بود شدم و از قصر زدم بیرون

به سرعت برگشتم به شهر
باد سرد می‌خورد به صورتم
تقریبا بی حس شده بودم
تا اینکه به شهر رسیدم
سرعتم و کم کردم
مردم اول به اسب و بعد به خودم نگاه میکردن
اسب پادشاه
و سوارش هم تازه وارده عجیب غریب
آروم میرفتم تا مبادا به کسی بخورم
پس مهمونی...
اه زین خفه شو دیگه
مهمونیه که هست
به درک

یکم جلوتر مردمی رو دیدم که دور یه چیزی حلقه زده بودن
صدای برخورد یه جسم با زمین به شدت پیچید که حتی همون مردم یکم رفتن عقب

سریع پیاده شدم و از بین جمعیت رد شدم
در کمال تعجب دیدم یه غول تشن گنده داره یه پسر ظریف و میزنه
نفهمیدم چیشد که دیدم دارم داد میزنم:ولش کن بی پدر

EMPTY [Z. M] Where stories live. Discover now