"8"

202 42 12
                                    

چشمای زین بعد از چند ساعت باز شدن

کیسی سریع پرید جلوش و گفت:خوبی؟؟

زین نیم نگاهی بهش انداخت و هیچی نگفت

کیسی:زین نمیتونی این کارا رو با خودت بکنی

زین:میخوام ادامه بدم.

کیسی:حالت خوب نیست باشه واسه فردا

زین:میخوام ادامه بدم

کیسی:خدا... باشه

زین:در قصر که باز شد همه چیز عوض شد...کتاب زندگیم از اول شروع به نوشتن شد...تولد دوباره

.

.

.

فلش بک از دید زین:

در قصر باز شد و من و اجتماع زیادی از مردم وارد قصر شدیم

‌‌‌قصر...

خب تجملات خالص
طوری ک سنگ های قیمتی به عنوان سنگ فرش استفاده شده بودن

رز های زرد و قرمز و بید های مجنون

اینجا عشق حضور داشت...

تموم حاشیه های مجسمه ها و حوض ها از طلا بود

فواره های بزرگ و مجلل

قصر سفید...با پنجره های طلایی

همه مردم در حال تعریف از قصر بودن و دخترا با شاهزاده توی خیالشون کنار فواره از عشق بی پایانشون میگفتن

وقتی همه به داخل میرفتن
من نتونستم بیخیال اون آب خنک فواره بشم

آروم کنار فواره ایستادم و گذاشتم قطرات خنک آب بشینه رو صورتم

یه دست روی شونه ام قرار گرفت

سریع برگشتم و پسر چند قدم رفت عقب

پسری بود با لباسی شبیه لباس شاهزاده ها و موهای شلخته

آروم گفت:مرد مراسم شروع خواهد شد چرا نمیروی؟

+اممم..خب اینجا خیلی زیبا نتونستم ازش بگذرم

پسر خندید و گفت:تو کیستی؟

+زین و تو؟

پسر:واقعا مرا نمیشناسی؟

+نه واقعا

پسر:پس حتما مسافری...من چارلی هستم...دومین شاهزاده از خاندان سلطنتی

+اوه خوشبختم

چارلی:چرا تعظیم نمیکنی؟مردم مرا از 100 فرسخی میبینند تعظیم میکنند

خندیدم و گفتم:چارلی من جز خدا واسه کسی زانو نمیزنم

چارلی با شگفتی گفت:از سخنت خوشم آمد زین... اهل کجایی شرقی به نظر می آیی

+خب در واقع بابای من پاکستانی و مامانم انگلیسیِ و خب من خیلی شبیه بابام ام

چارلی:همه چیزت جالب است مسافر

زنگ بزرگ به صدا در ‌ اومد

چارلی:تاج گذاری الان شروع میشود زین بیا

و به سمت در دوید

سریع رفتیم داخل ‌و چارلی کنار کشیش ایستاد

همه حکومت ها اومده بودن

این شاهزاده باید خیلی متفاوت باشه

با صدای تبل و ساکسیفون ها

مردی با ابهت و عظمت تمام
توی قصر قدم گذاشت...

مردی که با قدم هاش و جدیت تمامش نفس ها رو توی سینه حبس کرد

اما...
صبر کن
این همون چشم هاس
این شاهزاده
همون لیام...

با بهت به همون نجات دهنده ام نگاه میکردم
و وقتی نگاه لیام به من افتاد
زمان یخ بست...

لیام بعد از دیدن من لبخند زد...

هیچی از تاج گذاری نفهمیدم
فقط مردی رو میدیدم که بین تموم تصویر های سیاه و سفید
رنگی بود...

تاج گذاری تموم شد

من چم شده
نکنه چیزی زدم اینجوریم؟
نه بابا نزدم...

دست خودم نیست...
یهویی میشه

سرمو انداختم پایین
مراسم رقص شروع شده بود

همه میرقصیدن

چارلی اومد طرف من و همه بهش تعظیم کردن جز من

چارلی:برادرم فوق العاده به نظر میرسد

+آره خیلی

چارلی:چرا نمیروی برقصی؟ آن دختر ها منتظر تو هستند

+ن دارن به تو نگاه میکنن

چارلی:اشتباه نکن زین نگاهشان روی توست

+ن والا

همه حرفامون دود شد رفت هوا
وقتی صدای بم لیام نزدیک شد و گفت:عصرتان بخیر پسر ها

وقتی برگشتم دیدم لیام با یه جام نقره توی دستش و تاج طلایی روی سرش داره به ما نزدیک میشه

چارلی:تمام رویا های دختران اکنون بر سر یک میزند

لیام خندید و گفت:پسر حالت چطور است؟

+خوبم.. خوب موقعی به دادم رسیدی

لیام:خوشحالم که خوب هستی

چارلی:شما همدیگر را ملاقات کرده بودید؟

لیام:آری

چارلی:برادر این زین است... مسافری در دیار ما

لیام:از کجا می آیی؟

+از قرن 21 ام

چارلی خندید ولی لیام
متفکر توی چشمام نگاه کرد...
****
چارلی*-*
دوستان و تگ کنید💜
Bahar

EMPTY [Z. M] Where stories live. Discover now