ادامه فلش بک از دید زین:
صدای شیپور
آغاز جشن و اعلام کرد
جالب بود
لیام هیچ سخنرانی نکرد
هیچی راجب ملکه آینده نگفت و یه راست رفت با سران دولتی شروع به صحبت کردنشستم روی صندلی که الی گفته بود باید روش بشینم
لیام و میدیدم که داره سعی میکنه با نگاهش ازم بپرسه خوبم یا نه
سریع یه لبخند زدم اما لیام هیچ تغیری توی چهرش ایجاد نکرد
لبخند اسکولانمو جمع کردم و لیام از بین جمعیتی که براش تعظيم میکردن اومد سمتمنشست کنارم و پرسید:زین؟
+فقط دلم برای خونه تنگ شده لیام
لیام:تو شب گذشته را در خانه خودت گذراندی
+خونه لیام... خونه یعنی فوش دادن ها و مهربونی های یواشکی لویی داداشم...یعنی هری و دستپخت خوشمزش و جوک های بی مزه ایی که میگه ولی ما میخندیم تا ناراحت نشه...یعنی تروی و تلاشش برای یاد گرفتن فن هایی که به درد جسه ریزش نمیخوره... خونه یعنی اونا لیاملیام سرشو تکون داد و گفت:من خودخواه نیستم اما دلم نمیخواهد بروی
+اصلا خودخواه نیستی
لیام:این قصر بی تو سوت و کور میشود... بدتر از آن چارلی است که دیروز میل اش به هیچ چیز نمیرفت
+الانم که رفته دنبال نخود سیاه
لیام:تو نظرت راجع به کایرو چیست؟
+نظر من واسه چی تو میخوای بگیریش؟
لیام:تردید دارم زین نمیخوام اشتباه کرده باشم
+دختر بدی نیست فقط واسه ازدواج زوده یکم
لیام:سن کایرو خوب است
+اوه یادم نبود اینجا قرن 17 امهلیام سری تکون داد و روش و کرد اونور و یهو واسه رقص سلطتنی فرا خونده شد
لیام ایستاد و چارلی سریع سمت راستش ایستاد و جفتشون به من نگاه کردن+ها؟
چارلی:برخیز سریع
+چرا؟
چارلی:زود تربلند شدم و کنارشون ایستادم
+من عمرا برقصما
جفتشون خندیدن و لیام سریع دستشو گرفت جلوم و گفت:افتخار میدهی
+اسکول میگم من نم...
لیام دستمو کشید و حرف تو دهنم موند
دستشو گذاشت دور کمرم و منم ناچارا دستمو گذاشتم رو شونش و اون یکی دستشم گرفتم+خری؟ قطعا که هستی پلشت این مراسم تو و کایرو بعد داری با من میرقصی تازه من پسر هم هستم
لیام رسما بلند خندید و گفت:میدانم نگران نباش کایرو را به چارلی سپرده ایم
+خو نباید با من برقصی بوزینه
لیام:من مشکلی در این نمیبینم
+تو کوری
لیام چرخوندم و بعد از اینکه باز بهش رسیدم گفت:من نابینا نیستم زین من دو گوی آتشین میبینم
+لیام جون جدت اذیت نکنلیام خندید و باز حالم خراب شد
کراش زدنم دردسر داره خدایی
اونم واسه آدمی مث من که اولین دوره کراش داشتن زندگیشو داره میگذرونه
بلدم نیستم جمعش کنم
همش ضایع بازی
عیبی نداره
بذار ببینم کراش داشتن چه حسی داره
البته فقط کراش
نه چیز دیگه اییوجدان:اهم اهم کراش ابتدای عاشق شدنه
آروم گفتم:باز این گوه خورد
وجدان:حرف درست میزنیم میگه گوه میخوریم
+تا تو باشی دیگه زر نزنیلیام:امشب ماه کامل است
+یعنی گرگینه میشی!؟
لیام:گرگنما؟نه زین آنها جز قصه های کودکانه چیزی بیش نیستند
+شوخی کردم حالا
لیام:دوست داری ماه را ببینی؟
+الان؟ نه واقعا الان؟
لیام سرشو به نشانه اره تکون داد
+بخدا خری والا خریلیام با لبخند دستمو کشید و از بین جمعیت در حال پایکوبی رد شدیم و رفتیم بیرون
دستم و هنوز گرفته بود
هییییی کراشمم مث آدم نیس
این یارو 6 و 8 میزنه
وسط مهمونی معرفی زنش من و اوورده ماه و نگاه کنیم
ولی
اینم مث خودم نرمال نیست
همینش خوبه
کراشمم مث خودمهانقد تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به... هولی شت اینجا دیگه کجاس
لیام:به بام قصر خوش امدی زین
+یا پشم...اینجا چه خفنهگردی ماه دقیقا رو بروم بود و ستاره ها بهتر دیده میشدن
اینجا فوق العاده بودلیام نشست و منم کنارش نشستم
ولی نه باید دراز بکشی تا قشنگ ببینی پس دراز کشیدم و لیامم کنار دراز کشید
چشمامو بستم تا از نسیم خنک لذت ببرملیام:زین
+هم؟
لیام:مانده ام بعد از رفتن تو چه بلایی قرار است سر این قصر بیاید...فکر کنم در سکوت میمیرد...و مانده ام چه کسی میتواند باز چارلی را همان پسر بازیگوش قبل بکند و مانده ام چه کسی میتواند بعد از تو من را لیوم صدا بزند و بی ترس و نگرانی هر چیزی که دوست دارد به من بگوید
+شت...لیام وقتی اونارو گفت تازه بند بند وجودمو حس میکردم که داشتن تکون میخوردن
لیام:کاش بشود که نروی
+نمیدونم واقعا...بلاخره همونطور که یهویی اومدم یهوییم میرم مگه نه؟
لیام آروم گفت:نمیخواهم بروی
لبخند زدم و نگاهش کردم
+بیخیال فعلا که هستم قشنگ استفاده کن از وجودم
لیام هم برگشت نگاهم کرد
کل فاصلمون یه تکون ریز بود...
لیام:چشمانت...عجب تضادی با ماه دارد...گرم و سردهیچی نشد بگم
غرقِ غرق
تویه چشمایه پسر روبروم
بی هیچ حرفی پر از حرف بودم
ولی قلبم
خیلی بد میزد
خیلیلیام:زین کاش میشد قبل تر این ها می آمدی...
+به خواست خودم نبوده که
لیام:حال که آمده ایی نمیگذارم بروی
+امیدوارم بتونیباز بی صدا زل زدیم به هم
رومو برگردوندم
واسه اولین بار دلم خواست بمونم
احساس کردم اگه برم
دلم خیلی قراره تنگ شه
واسه همه
چارلی و لیام
لیام...
+میدونی چیه؟لیام همچنان بهم نگاه میکرد
+من یه روزی میرم...حالا معلوم نیست کی و کجا ولی در کل میرم چون من یه مسافرم لیام...ولی وقتی رفتم قول بده که من و فراموش نمیکنی...هر از چند گاهی به ستاره ها نگاه کن...اون ها تنها نقطه اتصال ما میشن
لیام سری تکون داد و گفت:
همانقدر که آمدنت اشتباه بود
رفتنت از آن اشتباه تر است...نمیدونم چرا لیام اینجوری شده
چرا من اینجوریم
فقط قلبم
درد گرفت
چون انگار بدجوری به دل لیام افتاده بود که من قراره برم...*****
خب...
حرفی نیست
حمایت یادتون نره💜
Bahar
YOU ARE READING
EMPTY [Z. M]
Short Storyچرا بیدار شدم و نبودی چرا صبح شد چرا ندارمت چرا انقدر جات خالیه چرا... انقدر دوری؟ 2 0 1 8 ZIAM MAYNE "Finished"