"17"

176 35 4
                                    

کیسی گریه کنان از قبرستون بیرون زد
مثل بارون اشک می‌ریخت
هربار که می‌فهمید نایل دیگه نیست
حالش همین بود
پیاده خیابون هارو مثل دیوونه ها قدم زدن
گریه کردن
تا سر حد مرگ
به روبه روش نگاه می‌کرد
تاریکی مطلق
سکوت
اما شلوغ
پر از خاطرات
پر از فریاد های کیسی و حرفای نایل
پر از نگفته هایی که ای کاش میگفت
کاش وقت میشد
کاش دیر نمیشد
کاش میگفت
کاش کاش کاش
پاهاش زخم شده بودن و چشماش تار
اثرات سر باز کردن خاطرات قدیمی همین چیزاس
کیسی به خودش اومد
ساختمون سیاه روبروش
خبر از رسیدنش به داستان نیمه تموم زین بود
زین
پسرک زخم خورده
دخترکی به دیدنت اومده که مرده
کجای دنیا بدی کرده بودین
که اینجوری زمین خوردین؟

کیسی تلو تلو خوران وارد ساختمون شد
پرستارها با دیدن اون وضع دخترک شاید اگر نمی شناختنش دست و پاشو میگرفتن مینداختنش تویه سیاهیه سلول تازه وارد ها

در اتاق زین و باز کرد
بیدار بود
کیسی کنار تختش نشست و با گریه بهش خیره شد
زین نگاهش کرد
توقعش و داشت
مطمئن بود یه روزی این حال خانم دکتر و میبینه
مطمئن بود یه تلنگر بهش خورده که حالش اینجوریه
شاید چون زین اون روی ماسک کیسی رو دیده بود 
اون روی شکست خورده و زخمیش
و اون روی خسته و پریشونش
و دلتنگ...
زین دیده بود
چون همه این دردارو خودش با تموم جونش میکشه
مگه میشه درد بکشی و درد بقیه رو نبینی؟
درد چشم آدمو باز میکنه
میذاره روی پنهان بقیه رو ببینی
بفهمی و لبخند هاشونو باور نکنی

کیسی با درد خندید و گفت:زین وقتی رفتم قبرستون...انگار رفته بودم خونه...احساس غریبی نداشتم...انگار منم مثل اونا "مُرده" بودم...انگار اون پایین یه "من" دفن شده بود و یه "من" دیگه داشت اون بالا راه می‌رفت...

زین سرشو به کاشی های سفید پشت سرش چسبوند و گفت:حتما که نباید واقعا بمیری تا دفن شی...تو خالی از هر چیزی جز اون شو...اونم یهو بره...اون وقته که ایستاده روی  پاهات میمیری...

کیسی اونقدر حال بدی داشت که متوجه نشد این همون زین اییه که جز داستانش هیچ حرف دیگه ایی نمیزنه

کیسی سیل اشکاش از سر گرفته شد و گفت:خیلی خالی ام... خیلی

هر دو در سکوت به دیوار روبروشون خیره شدن
گفتم دیوار
منشا تموم جدایی ها
هر زندگی یه دیوار داره
که پشت هر کدوم 2 نفر بی صدا نشستن و به این فکر میکنن:"چی میشد اگه الان اون اینجا بود و چی میشد اگه این دیوار نبود؟"
اگه این دیوارا فرو می‌ریخت
چه آغوش هایی که به هم نمی‌رسید
دیوار زین
قرن هارو جابه جا کنه و دیوار کیسی زمین و آسمون و به هم برسونه...
کاش یه روز
تموم دیوار های دنیا خراب شه...
یعنی میشه؟

"من خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق...
آخرین همسفر من
مثل تو من و رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی من...
...ای مثل من تک و تنها
دستامو بگیر که عمر رفت
همه چی تویی
زمین و آسمون هیچ...
بی تو میمیرم
همه بود و نبود
بیا پر کن من و ای خورشید دل سرد
بی تو میمیرم مثل قلب چراغ
نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟"

*****
نور تو بودی کی منو از تو جدا کرد؟:")
حمایت یادتون نره💜
Bahar

EMPTY [Z. M] Where stories live. Discover now