۹- تنها چیزی که اهمیت داره

405 68 57
                                    

Song for this chapter: Being Alive (Glee version)
{خودم که با این سبک آهنگا حال نمیکنم به هرحال😂}

با کمک چندتا پریِ باملاحظه، هر پنج‌تاشون راهی مخفیگاهشون شدن، بدون هیچ سر و صدایی، که این البته قبل از رسیدن به اونجا بود. همین که پاهاشونُ زمین گذاشتن با بمباران کلمه و سوال مواجه شدن.

"اوه مای گاد کاترین!" لویی صدای آملیا رو از نزدیکش شنید. یه عالمه کلمۀ دیگه‌ام از دوستاش شنید، ولی گوش نمیکرد.

اونا همشون موقع برگشتن بدون احتیاط با هم پرواز کردن. لیام و زین مشکلی با پرواز نداشتن، و مثه دفۀ قبل بزرگش نکردن؛ هنوز تو شوک بودن. کاترین چیز زیادی نگفت، فقط جلوی لویی پرواز کرد انگار که هیچی نشده. هری پودر جادویی نخواست. خیلی اصرار داشت که دوست پسرش حملش کنه، اگه لویی میذاشت. اینجوری شد که اونا کل مسیر خونه رو همونطوری بودن، صورت هری تو گردن و پاهاش دور کمر لویی بود، بازوهاش با نیاز شدید به پشت لویی چسبیده بودن.

لویی یه لحظه ام ولش نکرد، و به دوستاش که سمتشون میومدن فقط لبخند زد. نفس هریُ رو گردنش حس کرد و به صدای شیرین نفس کشیدنش گوش داد. بی اختیار لرزید. هیچکس تیکه ننداخت؛ اونا فقط نگران حال هری بودن.

"اون خوبه،" لویی مطمئنشون کرد و لبخند زد. میخواستن بازم چیزی بگن که لویی نذاشت. "فقط خسته‌س؛ میبرمش اتاقم." همه سرشونُ تکون دادن.

لویی از کنار صورتای نگران اونا گذشت ولی دیگه چیزی نگفت، تنها نگرانیش الان هری بود که کوچیکترین تلاشی برای جدا شدن از لویی نکرده بود. در واقع تمام مدتی که منتظر لویی بود نتونست بدترین چیزا رو تصور نکنه. ذهنش داشت با تصاویر اتفاقاتی که میتونست برای لویی بیفته اونو میکشت، قانع شده بود که لویی برنمیگرده پیشش. و حالا، اون اینجا بود، هری رو خیلی قشنگ بغل کرده بود و هری نمیتونست جلوی قلبشُ بگیره که با احساسات پر نشه.

"لویی؟" هری تو گردنش نفس کشید.

"هری؟" لویی با همون لحن جواب داد.

"ممنونم."

احساسی که تو همون یه کلمه بود باعث شد تپش قلب لویی سرعت بگیره. بدون اینکه بفهمن رسیدن به اتاق لویی. واقعا نمیشد با اتاق مقایسه‌ش کرد؛ برای لویی فقط جایی بود که توش میخوابید. برای هری، قشنگ بود. چشماش تو اون زاویه فقط ورودی رو میدیدن، ولی مطمئن بود اتاق هیچ دیوار واقعی‌ای نداره، فقط از خاک درست شده. شمعا دور اتاق روشن بودن، اگه نبودن جایی دیده نمیشد. هری میتونست سایۀ یه سری کتاب که پراکنده بودنُ تشخیص بده، صفحات باز و نقاشی های توشون. لویی هنوز هری رو جدا نکرده بود و اونو رو پتوهایی نِشوند که گوشۀ اتاق گذشته بود. هری متوجه شد که روی یه تُشک نشسته.

"با چه ترفندی تونستی یه تشک بیاری اینجا؟" با یه نیشخند پرسید، سر انگشتاشُ با حیرت رو اون کشید.

Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossoverWhere stories live. Discover now