۳- فکر می کردم تو هیچوقت اینو نخوای

1K 177 25
                                    

#unedited

ذهن هری تمام هفته ی بعد از فکر لویی پر شده بود . اون خودش رو در حالی پیدا کرد که تا شب لحظه شماری می کرد ، ینی زمانی که می تونست صورت زیبای لویی رو ببینه . روز بعد از تولد هری ، این مسئله که لویی ذهن هری رو جادو کرده بود واقعی تر از اون به نظر می رسید که درست باشه .افکار منفی هری اون شب از بین رفت وقتی لویی تو اتاقش ظاهر شد .

" سلام عشقم . " اون می گفت و بعدش هری رو با علاقه بغل می کرد .

هری هنوز تو سال آخر مدرسش بود و این ساعتای بدون لویی رو قابل تحمل می کرد . اون تا آخر درباره ی اون چشمای آبی رویاپردازی می کرد و بال زدن پروانه ها تو شکمش که با هر رویا به وجود میومد رو نادیده می گرفت . پسر چشم آبی تو بیچاره کردن هری موفق شده بود ؛ هری استایلز ... عاشق یه پسر غیرممکن جادویی شده بود به اسم لویی تاملینسون .

لویی حالا با هری راحت بود ، اون در مورد همه چی ؛ خانوادش ، خونش ، عادت های شخصیش ، با هری حرف می زد . هری میخواست خودش اونا رو ببینه . اون واقعا می خواست هرشب دنبال لویی از اتاقش بره بیرون . اون بالاخره یه بار اینو درخواست می کرد ، ولی همیشه وقتی بیشتر در موردش فکر می کرد ، نگران می شد که لویی فکر کنه اون آویزون و مضحکه . هرشب لویی یه داستان شگفت انگیز برای هری تعریف می کرد یا ازش خنده دارترین سوالا رو می پرسید ، و هری برای اون پسر بی قرار شده بود .

خیلی زود ، هری بی صبر شد . لویی تمام شب رو با بغل کردن هری میگذروند ، طوری که انگار عاشقش بود . اون هرشب هری رو با یه بوسه روی لپش ترک می کرد . لپش... . یه بار لویی خیلی به لبش نزدیک شد وقتی که هری داشت نیشخند می زد ، و ، لویی به جای لب چال های هری رو بوسید . لپای هری تا حالا قرمزی ازین پررنگ تر نشده بودن .

معلمای هری مدام باید اونو صدا می کردن تا از فانتزیاش که کسی به جز لویی تاملینسون نبود درش بیارن . البته به هرحال اینطور نبود که هری خیلی به مدرسه اهمیت بده .

زین و لیام همش درباره ی اینکه چطور هری هرشب یهو می رفت جوک می ساختن . اون جوکا واقعا هری رو اذیت نمی کردن به جز اینکه اونا تصویرایی رو توی ذهنش می ذاشتن درباره کارایی که واقعا اونا رو با لوییس می کرد . اون احساس دختر بودن می کرد ، یه دختر هورمونی عاشق با همون مسائل . با فکر همیشگی دیدن لویی در هر ساعت ، وحشت میومد توی مغز هری و بهش می گفت که به یه چیز جالب برای گفتن فکر کنه ، و همینطور هم قهوه بخوره...چقدر زشت می شد اگه هری پیش لویی خوابش می برد...دوباره ؟ اون سومین شب ملاقات با لویی بود ، و هری همه ی روز رو برای دیدن اون هیجان زده بود ، که لویی بالاخره تصمیم گرفت ظاهر بشه و هری چیزی حدود یه ساعت با اون حرف زد قبل از اینکه خوابش ببره . این احتمالا آزاردهنده ترین کاری بود که هری تو عمرش انجام داده بود ، ولی بازم لویی شب بعد بهش گفت که اون پرستیدنی بود...پس حتما یه سودی هم داشته .

Mad World (Persian translation) | L.S/Peter Pan crossoverWhere stories live. Discover now