Chapter 51

1K 106 39
                                    

روز چهلم _ ساعت ١ صبح _ عمارت

(( توجه كنيد كه اختلاف زماني سوريه و امريكا ٧ ساعته....يني اگه امريكا ساعت ١ صبح باشه، ساعت تو سوريه ٨ صبحه))

تلو تلو خوران به سمته حياط پشتي رفت.....پاهاش رو روي زمين ميكشيد و خواب سگ هاي سياه رو بهم زدن بود و باعث شده بود صداي خر خري از دهنه دراگو خارج بشه......رفت سمته صندلي ها و ميزي كه كناره حياط بود.....روشون فقط شيشه هاي نصفه و خالي انواع مشروب هاي سنگين بود......يكيشونو برداشت و بهش نگاه كرد و بعد همشو يه نفس نوشيد

انگار كه مغزش دچاره فلجي شده باشه....همه چيز رو ناواضح و چنتا چنتا ميديد....روشنايي چراغ هارو خورشيد ميديد و سفتي موزاييك هاي زيره پاش رو مثله تختش نرم حس ميكرد.....صورتش گر گرفته بود و بدنش از خودش گرما ساطع ميكرد.....شيشه خالي دستش رو پرت كرد رو موزاييك ها و شيشه اي ديگه برداشت...قلپي ازش نوشيد

"عوضييييي...."
قلپي ديگه نوشيد

"احمق....."
قلپي ديگه

"تو دختره پست فطرت...."
فرياد زد و شيشه دستش رو به شدت به زمين كوبيد، هري بطري ديگه كه اونجا بود رو به زمين پرت كرد و صداي شكستنشون انقدر مهيب برد كه حتي درك و دراگو،سگ هاي سياهش، روي پاهاشون ايستاده بودن و از ترس زوزه ميكشيدن...
تمام خاطراتي كه تو اون چند ماه با دختره وحشي محافظش داشت مثله هرشب خماريشو از سرش ميپروند و باعث ميشد كه هري نتونه لحظه اي از خوده شكسته و رنجورش فاصله بگيره.....
روي زانو هاش نشست و دستشو گذاشت روي سينش و هق هقش بلند شد......

"لعنتي لعنتي لعنتي...."
صداي فريادش هر لحظه بلندتر ميشد

"نامرد..."

با صدايي رسا و خيلي بلند فرياد و زد....صدايي كه از اعماقه وجودش،از قبلش،خارج شده بود و اميدوار بود به گوشه تمام دنيا برسه.....صداي قلبه شكستش كه قلب شكنش رو صدا ميكرد.....

"پس كي برميگردي لعنتي....."
هري اروم زمزمه كرد و دستشو روي صورتش قرار داد....

روز چهلم _ ساعت ٨ صبح _ سوريه،منطقه عملياتي

مورين پشته اسنايپرش نشسته بود و منتظر يه اتفاق بود....فل كنارش به خواب رفته بود و صداي خر خر هاي خفيفش رو اعصابه مورين بود....هوا فوق العاده گرم بود و از اسمون سگ ميباريد....مورين با پاش محكم به پهلو فل لگد زد  و باعث شد اون از جاش بپره...

" چيه ....چته؟؟! "
با هول پرسيد و صاف نشست و زل زد به مورين كه هنوز تو پوزيشنه ده ساعته پيشش بود....

"اگه ميخواي كپتو بزاري پانشو راه بيوفت دنباله من... توي خواب صداي تراكتور ميدي و من نياز به سكوت دارم بوزينه...."

فل يكم خودشو جم و جور كرد...ديگه به اين طرزه حرف زدنه مورين عادت كرده بود....
دوربينشو برداشت و منطقه رو ديد زد

Sniper | CompleteTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon