Chapter 15

1.2K 114 18
                                    

هری با چشم های گرد شده به اون سه تا مرد مسلح نگاه کرد و لحظه ای بعد فقط صدای گلوله بود که شنیده میشد.

استیوز و کوپ به اون مردهای مسلح که پشت دیوار راهرو پناه گرفته بودن شلیک میکردن، اون سه تا جایی رو داشتن که پناه بگیرن اما مورین و بقیه توسط محیط مهار شده بودن. هری به خودش اومد و به مورین که دستاش هنوز روی شونه اون بود نگاه کرد. کل لباس سفید هری خونی شده بود، هری دست مورین رو روی سینش حس کرد که اونو به عقب هل میداد.

"اونو از اینجا ببرید. ته راهرو باید یه خروجی اضطراری باشه"

مورین رو به اون دوتا گفت و هری مچ دست مورین رو گرفت.

"پس تو چی؟؟"

هری با ترس پرسید، مورین سرش رو تکون داد و با شنیدن دوباره صدای شلیک، مورین دستش رو از دست هری خارج کرد.

"ببریدش"

مورین اسلحشو که دستش بود گرفت سمت اونا و به طرف دیواری که پشتش پناه گرفته بودن شلیک کرد تا اونا فرصت تیراندازی نداشته باشن، برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد و فهمید که اونا از اینجا رفتن. از دستش به شدت خون میومد. با برخورده چیز تیزی به گردنش، دستشو به سمت محل سوزش برد و یه دارت از گردنش جدا کرد و بعد به روبرو نگاه کرد و دید که اون سه تا دارن بهش نزدیک میشن.

اسلحشو دوباره آورد بالا اما انگار که کور شده باشه مثل گیج ها سرش رو تکون میداد و پاهاش سست شد و مغزش رو خلا پر کرد.

****

قدمای هری مدام از اینور سالن به اونور روی زمین، با اضطراب کشیده می شد. انگار میخواست سعی کنه اتفاقای این چند ساعت اخیر رو به سختی هضم کنه. انگار هر بار که صدای برخورد نیم پاشنه های بوتای
قهوه ای و خاکیش با زمین سرامیکی زیرش تو فضای مجلل اون خونه ی امنی که استیونز تو ماشین ازش حرف میزد اکو میشد، نگرانیش راجب مورین از درونش فریاد میزد و اون نیاز داشت تمام وسایل شکستنی و گرون اطرافشو حروم دیوارای پوشیده با کاغذ دیواری کنه.

باور اینکه وسط یه انتقام گیری کلیشه ای و مضحک و ترسناک گیر افتاده بیشتر از هر چیزی تو اون لحظه های پر تنش براش سخت بود.

اگه مورین زنده نمونده باشه چی؟!

و وحشت از پاسخ مثبت اون سوال دستاشو به سمت اون گلدون روی میز هدایت کرد و استرس و خشونت مجبورش کرد با تمام توان اونو به سمت نامعلومی پرت کنه و صدای برخورد اون گلدون با دیوار و شکستن چینیِ گرون قیمت و مینیاتوریش استرسو تو وجودش بیشتر کرد و سرانگشتاش گز گز میکرد.

"هري، پسرم آروم باش"

"نميتونم پدر بزرگ نميتونم. همه اينا خيلي زياده"

"همه چي درست ميشه"

"انقد این جمله ی فاکینگو تحویلم نده وقتی خودتم میدونی نمیشه"

"هري اون محافظ توئه؛ اين اتفاق ها پيش مياد"

"نه پيش نميومد اگه من منتظرش ميموندم، اگه به حرفش گوش ميدادم"

از لحن گریه دار صداش متنفر بود و دستاش عصبی رفتن لای موهای به هم ریخته و ژولیده اش.

"فقط سعی کن پیداش کنی نه چیز دیگه!"

"اونا دارن همه تلاششونو ميكنن"

"خودمو نميبخشم اگه اتفاقي براش افتاده باشه"

"اون فقط وظيفشو براي تو انجام داده، اين جوري بهش فكر كن"

"همش تقصيره منه... اگه چيزيش شده باشه خودمو در آرامش قرار نميدم"

"هري اون قوي ترين دختريه كه تا حالا ديديم،. اون از بيشتر محافظاي ما بهتره، خيلي بهتر... نگران نباش هرچي شده باشه اون از پسش برمياد"

"اميدوارم سالم برگرده"

و شاید نگرانی، اولین باری بود که درباره ی کسی غیر از خودش سراغش اومده بود و کاش همه چیز انقدر باعث استرس و سکته ی قلبی نمیشد.

کاش...

Sniper | CompleteΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα