Chapter 31

1K 97 35
                                    

هري نميدونست دقيقا چي شده يا بايد چيكار كنه.

"خب، هري بهتر محافظت رو بفرستي پی كارش تا به گفتوگومون ادامه بديم."

استفان يه قدم اومد به سمت هري و همين يه قدم واسه بلند شدنه شاخک هاي خطر مورين كافي بود. مورين يه دستش رو گذاشت روی سينه هري و اونو كمي هل داد عقب.

"راحتش بذار."

مورين درحالي كه تو صورتش خشم، ترس، اشک و شكستگي موج ميزد گفت و استفان بلند قهقه زد.

"چيه؟؟! گند زدن تو زندگي و آينده خودت كافي نبود حالا ميخواي آينده "اربابت" رو هم خراب كني؟"

اون روي كلمه اربابت تاكيد واضحی كرد و باعث شد مورين مثل يه سونامي از روي درياي احساساتش بلند بشه. حجوم برد سمت استفان اما هري كمرش رو گرفت و اونو نزديك خودش نگه داشت.

"زندگي؟!؟ تو بهش ميگي زندگي؟!! اينكه مجبورم كردي توي ٨ سالگي خودمو با خودكار پاره كنم براي اينكه تمام احساسات دخترونمو از بين ببري اسمش زندگيه؟ من حتي نميدونستم بعد از عمل كردن به كار كثيفي كه بهم گفتي چي قرار ببينم. اينكه روزي ٨ ساعت منو تو انبار سرب زنداني ميكردي تا بتونم تو هرشرايطي دووم بيارم، بدون اينكه بدوني دختر كوچولوي بيچارت چقدر از تاريكي ميترسه اسمش زندگيه؟؟!؟ اينكه تو ١٢ سالگي وايساده بودي تماشا ميكردي كه دوتا از كارگرهاي آشغالت چطوري دارن به فاكم ميدن تا بهم بفهموني به هيچ كس نبايد اعتماد كنم و توقع كمک داشته باشم حتي پدرم اسمش زندگيه؟؟ ميدوني چه درد وحشتناكي داشت؟ ميدوني بي رحم؟!! وقتي كه فرار كردم و منو پيدا كردي و از موهام آويزونم كردي درحالي كه گوي مذاب زير پاهام بود و سعي ميكردم تا با دستام از ميله داغ بالای سرم آويزون بشم تا فشار به موهام كمتر بشه يادته لعنتي؟؟ تاول هاي دستمو يادته؟!!؟ تمام اون تمرين هاي لعنتي كه بعد از هر كدومش مجبورم ميكردي ٦ ساعت تو آب يخ وايستم، ميدوني چند ساعت طول ميكشيد تا بتونم دوباره اعضا بدنمو حس كنم؟!!؟ لعنتي اين اسمش زندگيه؟!! تو...منو كٌشتي و جرم من فقط اين بود كه دختر بدنيا اومدم؛ تو حيوون صفت وارث ميخواستي."

با درد تمام كابوس هاي شبانه اش از گذشته رو تعريف ميكرد و سعي ميكرد با تمام وجودش عذابي كه كشيده و هنوز هم ميكشه رو توي فضا پخش كنه اما...اين درد، اين خاطرات، اين عذاب ها، همه اون شكستن ها با وجودش اخت شده بود و نميتونست اونا رو خارج كنه و از خودش بكنه، نميتونست روح رنج ديده اش رو سبک كنه...هر چقدر هم كه میخواست اون ها رو با داد، با اشک، با خون، با زجه و تمام وجودش فرياد بزنه.

اون مرد بعد از تموم شدن حرف هاي مورين نيشخندي زد و هيچ نشوني از پشيموني توي صورتش پيدا نبود.

"حالا بخودت نگاه كن...بعد از همه اونا تو رقت انگيزي و حتي نميتوني خودت رو از شر مانعي كه باعث شده دستت به من نرسه، راحت كني...همه اونا بي فايده بود وقتي تو فقط يه محافظه فاكينگي."

"تمومش كن."

هري بالاخره قفل سكوتش رو شكست و با عصبانيت گفت، هنوز نتونستهبود حرف هاي دختري كه گرفته بودش رو هضم كنه؛ نياز داشت تنها باشه تا حرف هاي اونو دوباره براي خودش تكرار كنه...دست هاش از دور كمر مورين شل شد و مورين يه قدم به سمت استفان برداشت و دقيقا تو صورتش وايساد و تمام نفرت وجودش رو توي دهنش جمع كرد.

"نفست مسمومه."

توي صورتش تف كرد و عقب عقب رفت تا از بالكن خارج شه در حالي كه مچ هري اسير دست هاي سرد و ظريفش بود اما صداي لزج و حال بهم زنه اون ديو هر دوي اونا رو متوقف كرد:

"نكنه بهش علاقه داري؟"

هم هري و هم مورين نميدونستن كه كدومشون مخاطب سواله اون آشغاله اما با جمله بعديش خون هري رو بجوش اومد؛

"اون فقط تو رو بخاطر صداي قشنگت وقتي زيرش داري آه و ناله ميكني ميخواد و نميخواي بهم بگي كه تو اونو براي چيزي بيشتر از پولش ميخواي، نه؟"

اون بلند خنديد و هري دستش رو از دست مورين خارج كرد و به قصد حمله به اون خوك كثيف به سمتش حركت كرد و اینو فقط مورين ميدونست، که هيچ كس حريف اون آشغال نميشه، حتي خود مورين...

تا مورين به خودش بياد مچ دست چپ هري تو دست اون لجن بود و از ساعد كج شده بود و فقط دخترش ميدونست كه اون اصلا اهميت نميده هري كيه و چه جايگاهي داره. هري ناله اي از درد كرد و مورين سريع دستشو گذاشت روی شونه راست هري و ازش به عنوان تكيه گاهش استفاده كرد و خودشو رو توی هوا به سمت جلو بلند کرد و با پاش كوبيد تو سر اون موجود نحس و اون به طرف ديگه ای پرت شد. مورين ميدونست كه همه جاي اون كاخ خراب شده دوربين داشت اما نميدونست چرا هيچ كسي اونجا نمیرفت.

جلوي هري كه دست آسيب ديدشو گرفته بود توي دست ديگه اش وايساد و سخت و وحشي به اون جسم نجسي كه داشت از روی زمين بلند ميشد نگاه كرد.

"جرئت نكن يكبار ديگه...فقط يكبار ديگه بهش دست بزني؛ وگرنه جنازه جنده دوست داشتنيت رو درحالي كه بدنشو از سرب پر كردم برات ميفرستم."

مورين تو صورتش داد زد و از تهديدش واقعا منظور داشت و استفان از برقي كه تو چشم هاي اون ببر زخمي ديد چيزي توي وجودش لرزيد.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now