Chapter 19

1.2K 112 30
                                    

تاريكي اتاق رو به زانو درآورده بود و مردمک هاي باز مورين هيچ اميدي براي ديدن نداشت. اون حس ميكرد؛ نرمي زيرش، گرمي اتاق، سكوت آرامش بخش، حتي امنيت رو اما هر وقت كه ميومد تمام اين ها رو باور كنه و نفس بكشه خاطره اتفاقي كه براش افتاد اون حس آرامش رو تبديل به جهنم میکرد. گلوي باورش رو ميگرفت و ميفشرد؛ اون حتي به ندرت نفس ميكشيد.

صداي باز شدن در اتاق توي سكوت ناله كرد و مورين ملافه اي كه زير دستش بود رو فشرد. انگار ميخواست تمام درد هايي كه كشيده رو يادآوري كنه تا براي دردهاي جديد آماده باشه. نوري كه از لايه در به صورت سمجي خودش رو هل ميداد تو افتاد روي چشم هاي مورين و ديد اون رو كور كرد.

هري...
برق اشک توي چشم هاي اونو ميديد. ميخواست كه باهاش حرف بزنه اما ديدن اين جسمِ رنجورِ بي جونِ تاسف آور دردي باور نكردني تو وجود هري متولد ميكرد. تصور اينكه اون چي بوده و چي شده براي هري مثله روياي شيريني بود كه در آخر به يه كابوس پليد تبديل شده بود.

هري نفس عميقي كشيد و رفت سمت آباژور و روشنش كرد و بعد در رو بست. مورين ذره اي تكون نخورد و اگه حركت خفيف قفسه سينش نبود هري به زنده بودن اون شک ميكرد.
روي تخت نشست و توي سكوت بهش نگاه كرد، نگاهش رفت سمت دست هاي مشت شدش. دستش رو گذاشت روي دستش و ديد...

با چشم هاي خودش ذره اي از روح آفت ديديه مورين رو ديد. اون چشماش رو روي هم فشار ميداد و به تندي نفس ميكشيد و هر لحظه اي چند ناله از دهنش خارج ميشد... ناله اي كه ترس توش جولان ميداد.

"هي نترس... منم... اين منم... هري..."

اما مورين نميخواست دوباره بازي داده بشه.

"نه... نه... از اينجا گمشووو... راحتم بذار..."

اون شروع كرد به دست و پا زدن و تكون دادن سرش. هري سعي ميكرد به اشک هاش مجال جاري شدن نده؛ بازوهاي مورین رو گرفت و سعي كرد آرومش كنه.

"ششييشششش... شيشششش...تموم شد... تموم شد... من اينجام... ديگه تموم شد..."

مورين اما هيچي نميشنيد.

"بكش... فقط منو بكش... التماست ميكنم... فقط بكش... بكشم، بكشم..."

مورين زجه ميزد و اشكاش به پهناي صورتش ميريخت. هري خم شد و اونو گرفت تو بغلش.

"بسه... بسه. لطفا تمومش كن... كافيه. من اينجام ديگه اتفاقي برات نميوفته"

هري سعي ميكرد با نگاه كردن به بالا جلوی سرعت اشكاش رو بگيره.

در با شدت باز شد و "اون" به همراه يه پرستار وارد اتاق شد. اون پرستار سرنگي كه توي دستش بود رو فرو كرد تو گردن مورين و دقيقه اي بعد، دختري با صورتي كه روش چندتا مرواريد مونده بود آروم به خواب رفت.
هري به آرنج مورين نگاه كرد و ديد كه سوزن سرم اونو زخمي كرده؛ كنار رفت تا پرستار به وضعيتش رسيدگي كنه. رفت سمت بالكن اتاق مورين و دستاشو گذاشت روی نرده ها و سرش رو از بلندي آويزون كرد، انگار ميخواست خون رو وادار كنه به مغزش حجوم ببره. صداي جيرجيرک ها مثل سوزن ميرفت تو مغز هري و اونو مختل ميكرد.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now