Chapter 46

1.2K 106 18
                                    

آرنج هاشو تكيه گاه قرار داد و بالا تنشو با درد شديدي از روي زمين جدا كرد. يكي از پاهاش رو جمع كرد و تنش رو به سمت راست چرخوند و بعد از چندبار سرفه كردن خوني كه توی دهنش جمع شده بود رو تف كرد، با استين كاپشنش دهنش رو پاک كرد و گوشيشو با زحمت از جيبش بيرون كشيد. درد توي تمام اتم هاي بدنش مخابره ميشد و حتي صداي تک بوق ها هم براش دردناک بود.

"مورين!؟!"

"بيا چندتا بلوک جلوتر از عمارت."

"حالت خوبه؟!"

"اگه دير برسي ديگه جوني برام نميمونه كه بخواد خوب باشه."

"باشه، باشه. دارم ميام."

"هي..."

مورين گوشي رو از صورتش فاصله داد و چندتا سرفه خشک كرد و بعد ادامه داد.

"بگو تو حالت آماده باش باشن."

"بخاطر خدا بگو جريان چيه؟!"

"مياي يا ميخواي بذاري من بميرم؟!"

بوقه ممتد تو گوشش پيچيد. با دردناک ترين حالت ممكن كف آسفالت سفت و سرد دراز كشيد و سعي كرد ذره ذره انرژي هاي باقي مونده توی بدنش رو جمع كنه. حركت خون رو روي سرش حس ميكرد.

نسيمي كه ميوزيد موهاي پريشونش رو به بازي دعوت ميكرد و همون نسيم براي صورت زخميش مثل سيلي ميموند. هيچ صدايي نبود؛ نه اينكه نميشنيد، نه...واقعا هيچ صدايي نبود. به آرومي هر چند ثانيه يكبار نفس ميكشيد اما بخاطر دردي كه توي قفسه سينش ميپيچيد اونو نصفه رها ميكرد. بعد از چند دقيقه حركت آروم و مرطوبي رو از گوشه چشمش حس كرد، داغي كه اون بلور نوک تيز شفاف و خيس داشت بعد از عبورش سرد ميشد و ميسوخت. چي شد كه به اين زمين سفت، سرد، خشن و سياه رسيد؟ فقط بخاطر پول! چرا از ويلاي دنج خودش بيرون خزيده بود؟ اين سوال ها عذاب آورتر ميشد وقتي جوابش رد خون روي سرش رو دنبال ميكرد. دختري كه عقده محبت و آزادي داشت ميخواست راه هاي ديگه اي هم براي آزار بقيه امتحان كنه و الان روي اين آسفالت چرک با گوشت تنه پاره شدش، با استخون هاي صدمه ديدش، با قلب سياهش...الان، خودش نقش پدرش رو براي خودش بازي ميكنه.

انگار كه اون شكنجه ها و عذاب ها كه بجاي محبت از پدرش دريافت ميكرد با گوشت و خونش آميزش پيدا كرده و نميتونه رهاشون كنه. اون دست خودش نيست؛ محبت كردن، مهربون بودن، آروم بودن و عاشق بودن رو نديده و ياد نگرفته. اون تو زمينه ي روح بيسواديه كه نميخواد خودش رو به بقيه معرفي كنه. براي همين، قطعا براي همين که پدرش تعداد نسبتا زيادي از زيردستاش رو فرستاد تا مورين رو به اين روز بندازن، فقط بخاطر اينكه اونو مقصر انتخاب هري ميدونسته و فقط بخاطر اينكه به مورين نشون بده كي هنوز قوي تر و فقط بخاطر اينكه به مورين بفهمونه نبايد تو كاراش دخالت كنه و...و فقط براي اينكه بهش يادآوري كنه چه موجود حقير و بي ارزشيه. ناراحت نيست...اون فقط و فقط عصبانيه، عصبانيتي از جنس بچگيش. اون دست خودش نيست، ناراحت بودن رو بلد نيست.

Sniper | CompleteWhere stories live. Discover now